همین الان بگم؛ من حالا حالا نامه دارم براتون بنویسما! این تازه شروع ماجراست!
شما هم دست به قلم بشید!
- يكشنبه ۲۸ آذر ۰۰ , ۱۴:۰۵
There Is No End To My Childhood
همین الان بگم؛ من حالا حالا نامه دارم براتون بنویسما! این تازه شروع ماجراست!
شما هم دست به قلم بشید!
این روزها، پیشرفت تکنولوژی و فضاهای مجازی، دستنوشته رو محدود کرده به همون چهار خط مشقی که بچه دبستانیها، تو دفتر مشقشون مینویسن؛ تازه اگه بنویسن!
از سه سال پیش که داداشم آرتین عروسی کرد، هیچ کس تو فامیلمون عقد نکرده! نرخ زاد و ولد بد نبوده ولی با کاهش آمار ازدواج مواجهیم!🤪
+ روتین فامیل ما همیشه ازدواج و تولد بوده!
به همکارم که خبر داد دیشب بابا شده با ذوق گفتم: "عزززریزم"!!!😐
دیروز با مدیر یک دبستان دخترانه جلسه داشتم. حقیقتاً اوضاع مدارس نیمه حضوری خیلی خندهدار بود.
کلیدی که در دستم بود مال خودم نبود اما نمیدانم از کجا آورده بودم. رفته بودم بین بچههای خلافکار. دنبال آشنا میگشتم.
از دیشب جای واکسن کرونام درد میکنه!😳 خوبی بدی دیدید حلال کنید 🤭
تصمیم دارم به سوالهای چالش ۳۰ روزهای که یاس ارغوانی تا روز پانزدهم آن را در وبلاگش قرار داده است، در ۳ روز پاسخ دهم!
۱. داریم به شوخی در مورد عمه و خاله بودن حرف میزنیم. یک دفعه مهدی میآید وسط و با لبخند بدجنسانه میزند زیر اواز که:
"نه عمه! نه خاله! فقط مامانه!"😳😂
خیلیها وقتی در موقعیت من قرار میگیرند، ناخودآگاهانه به سمت اشتباه میروند. راستش را بخواهید من هم شدیداً نیازمند نوع خاصی از اشتباه کردنم! و نمیدانم بگویم این که خودآگاهم نمیگذارد مرتکبش شوم و چیزی را که خیلیها در آینه نمیبینند، در خشت خام میبیند خوب است یا بد! باید بگویم حتی حوصلهی خطا کردن هم ندارم و ناچارم که نلغزم؛ در حالی که حریصانه به لغزش فکر میکنم!!!
نه فقط بعد از چند دقیقه با هم بودن، که حتی بعد از سلام و احوالپرسی در چت هم میتواند به سادگی بفهمد سرحال نیستم؛ وقتی نباشم!
دو تا از مراجعهای امروزم، یک خدا قوت بزرگ به تمام خستگیهای این چند وقت بودند:
۱. مدتی است که آرتمیس شروع کرده بیشتر با بقیه ارتباط بگیرد. من مدام باهاش بازی میکنم، میبرمش توی کوچه خاکبازی کند یا روی پشتبام "توتو" ببیند یا توی اتاقم عروسکبازی کند یا اتاقم را به هم بریزد. با هم نقاشی میکشیم. برایش "چشم چشم دو ابرو" و پیشی و هاپو میکشم و او بعد از خط خطی آن، دوباره مداد را میدهد دستم و میگوید: "چش چش ابو"
با دخترهای خواهرها جرات_حقیقت بازی کردیم؛ ولی نه از آن جرات_حقیقتهایی که با شما بازی کردم و آنقدر پیچاندم که ازم قطع امید کردید و مرا به خدای مهربان سپردید (یا بهتر است بگویم واگذار کردید)!
از هر مسیری میرم دوباره به تو میرسم... دلم گرفته... فکر میکردم با رفتنت کنار اومدم...
هفته پیش هر روز به جز یکشنبه، کارگاه داشتم. بعضی روزهاش دو تا کارگاه پشت سر هم. تازه کلاسهای دانشگاه هم بود. خیلی خستگی داشت. کارگاه پنجشنبه اصلا به دلم ننشست. به شدت خسته بودم و سرزندگی همیشه رو نداشتم. شبش هم جنازه رسیدم خونه.
اکثر کلاسهای مهدی در واتساپ برگزار میشود. اما امروز در شاد هستند و معلم برای اولین بار دارد از گزینه میکروفن استفاده میکند و خب در اکثر تایم کلاس، میکروفن اکثر بچهها روشن است و اصلا آدم حس میکند همهشان آن وسط هستند! 🤪