کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

تو شب یلدای منی...

مث شب یلدا که بلندترین شب ساله، قدش از همه افراد خونواده و حتی فامیل بلندتر بود. مث اولین روز زمستون، که کوتاهترین روز ساله، عمرش از عمر همه خونواده کوتاهتر بود. مث ماه تولدش، اردیبهشت، که گل سرسبد ماههای ساله، گل سرسبد خونه مون بود و حالا بیشتر از همیشه بوی بهشت میده... 

ریشه های ما به آب/ شاخه های ما به آفتاب می رسد/ ما دوباره سبز می شویم…

دارم در خودم میگردم دنبال همه آنچه که از دست داده ام. من دختری قوی بودم که برای به دست آوردن هر چیزی با همه وجودم تلاش میکردم و آن را به دست می آوردم. تلاشم همیشه با توکل همراه بود و این مرا قوی تر میکرد. اما مهمترین تلاش زندگی ام، آن طور که میخواستم با موفقیت همراه نبود و من فروریختم. 

کدامتان میتوانید یک سرویس جدید بسازید؟! 🤦‍♀️

دوران بلاگفایی و کامنتهای "به روزم، بهم سر بزن" و "وبلاگ خوبی داری؛ اگه با تبادل لینک موافقی خبر بده" که هیچ! من دلم برای همین چند وقت پیش، که وقتی وبمان را باز میکردیم یک عالم ستاره روشن میشد و کلی کامنت و پاسخ جدید داشتیم هم تنگ شده است! 
  • ادامه مطلب

تو که خوبی منم خوبم :)

نشسته بودیم روی چمنهای دو طرف جوی آب بزرگی که از کنار باغ رد میشد. من و مامان و بابا و چند تا از فامیل. یک دفعه حس کردم پسری که کنار بابا، رو به روی من، نشسته و سرش پایین است و دارد به زمین نگاه میکند، چقدر از نظر تیپ و اندام و لباس شبیه آرمین است. 

کنار تو درگیر آرامشم؟

گفت چقدر آرامش داری. گفت تا حالا کسی رو به آرومی شما ندیدم. گفتم من شخصیتم این طوریه. آدم شلوغی نیستم. ولی به هر حال یه وقتهایی عصبانی میشم. گفت نه نمیتونه شخصیتت باشه؛ حتما تلاش کردی تا به این آرامش رسیدی. چند بار به زبونم اومد بگم که الان اوج تلاطم منه! از آرامشی که داشتم هیچی برام نمونده. نتونستم بگم. 

الان دارم به این فکر میکنم اون آرامشه، شخصیتم نیست. من تو هر مرحله زندگیم که خدا پررنگ بوده آرامش داشتم. اون آرامشه خداست. خدا بود... یا شاید هم نه خود خدا... که عمق ایمانم بهش. چیزی که هنوزم دلم میخوادش ولی دیگه در اون حد نیستم...

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی (2)

لطفا برای شادی روحش صلوات بفرستید.

  • ادامه مطلب

بدون شرح

بعضیها هم مرا یاد «با فاصله ای امن که آسیب نبینی/ بنشین و فقط شاهد ویرانی من باش» می‌اندازند.

در زمانهای مختلف نوشته ام

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

برای تو که فقط خودت میدانی چطور روحم را وسعت دادی...

من از تو سپاسگزارم؛ به خاطر تک تک روزهای این بیست و یک سال و چهار و ماه و دوازده روزی که در زندگی ام حضور داشتی و باعث شدی عمیق ترین لایه های درونم، در دوست داشتنی عمیق و بی قید و شرط، شکوفا شود...

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی (1)

سلام. دیگر پستهای غمگین نمیگذارم (البته احتمالا :) ) اما امروز دلم میخواهد از قشنگیهایِ بودن برادرم بنویسم؛ چیزهایی که هنوز هم از او با آنها یاد میشود. برای راحتی کار، اسم برادرم را میگذارم آرمین، تا با شارمین ست باشد! :)

یادم باشه خود خودش بود که امروزم رو ساخت 😍


همین چند شب پیش

تنها بودم. اون لحظه حالم زیاد بد نبود. میشه گفت معمولی. اونم بعد از چند روز به هم ریختگی. از اتاق خودم رفتم تو هال تا برم آشپزخونه وضو بگیرم. تازه اذان مغرب رو گفته بود. دم هال، یه لحظه وایسادم نگا کردم به اونجایی که داداشم شب آخر خوابیده بود. چند لحظه همونجوری بی حرکت وایسادم و فقط نگا کردم. هیچی از ذهنم و دلم نمیگذشت. فقط نگا میکردم. یه دفعه رفتم نشستم همونجا. یه جوری که انگار پایین پاهاش نشستم. ذهنم فعال شد. داداشم اونجا بود. همونجا خوابیده بود. نخوابیده بود. آخه نفس نمیکشید. میدیدمش که اونجاست و ندارمش. نشستم همونجا و زار زدم. عکسش رو گذاشتم اونجایی که اون شب، بالشش بود. نگاش کردم و زار زدم. خم شدم روی بدن بی جونش و زار زدم. داد کشیدم. اما میدونید چیه؟ نمیتونستم اسمش رو به زبون بیارم. نمیتونستم صداش بزنم. دلم میخواست اسمشو داد بزنم. نمیتونستم. انگار از این که صداش بزنم و جواب نده میترسیدم. یه مدت طولانی نشستم همونجا و گریه و فریادم تموم نمیشد. شبیه روز خاکسپاری شده بودم؛ اون وقتی که هنوز آدمها حرفهایی نزده بودن که باعث شه نتونم اونجوری که میخوام گریه کنم. با این تفاوت که این دفعه حرف نمیتونستم بزنم. نمیتونستم صداش بزنم...


وقتی مامان و بابا اومدن، چند ساعت از اتاقم نیومدم بیرون تا قرمزی چشمام تموم بشه. حالم بهتر بود ولی. وقتی اومدم بیرون، همین که نشستم و شروع کردم باهاشون حرف بزنم، مامان گفت: دوباره این همه گریه کردی! به آینه نگاه کردم. چشمام معمولی بود. مامانها از کجا میفهمن؟! 



+ حالم همین قدر متغیره. یه وقتا با انرژی، به کسی پیام میدم. وقتی جوابم رو داد، دیگه حوصله ندارم چیزی بگم! در عرض چند دقیقه حالم عوض میشه 🤦‍♀️ خودمو نمیفهمم...

+ اگه باز یهو حالم عوض نشه، دیگه کامنتها رو باز میذارم. ولی بیاید یه قراری با هم بذاریم: نه شما خودتون رو ملزم بدونید که حتما کامنت بذارید نه من خودمو ملزم میکنم که حتما جواب بدم! 😊

این یعنی نهایت درد...

اوج گرفته ای و داری در سامانه مجازی، درس را بلند بلند برای دانشجوهایت توضیح میدهی که یک دفعه حس میکنی صدایی از اتاق کناری می آید: صدای یک هق هق فروخورده ی زنانه! میدانی مامان دارد گریه میکند و مجبوری خودت را در همان اوج نگه داری و همان طور با انگیزه تدریست را ادامه دهی و حتی از شوخی کردنت با دانشجوها کم نشود؛ در حالی که از درون داری میسوزی و همه حواست به صدای هق هق فروخورده اتاق کناری است

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan