من ناراحت نمی شوم،
تو هم لازم نیست ناراحت شوی؛
داشتن اعتقاد متفاوت،
نباید موجب جدایی آدم های باشعور بشود...
فرانتس کافکا
- پنجشنبه ۱۹ آبان ۰۱ , ۰۰:۰۰
There Is No End To My Childhood
من ناراحت نمی شوم،
تو هم لازم نیست ناراحت شوی؛
داشتن اعتقاد متفاوت،
نباید موجب جدایی آدم های باشعور بشود...
فرانتس کافکا
یه دوستپسر داشتم که خیلی با هم اکی بودیم. ولی خانوادهش آدمهای خطرناکی بودن. یه چیزی تو مایههای باند تبهکاری. به خاطر همین رابطهمون رو ازشون مخفی میکردیم.
بعد اینا خونهشون رو عوض کردن و از بعدش دیگه نمیدیدمش و اونم از من سراغ نمیگرفت. همین باعث شد از دستش عصبانی بشم و بیتوجه به این که ممکنه رابطهمون لو بره پاشدم رفتم محلشون. یه گوشی دکمهای خیلی ساده داشتم، اومدم باهاش زنگ بزنم بهش که یهو خودش شاد و خندون اومد و من بخشیدمش.
رفتیم لب آب نشستیم و من متوجه شدم مث قبل بهم محل نمیذاره! ولی این بار زیاد ناراحت نشدم. فقط فکر کردم باید ببینم چی شده.
بعدش داشتم میرفتم یه جایی جشن. تو راه یه پسری رو دیدم که میشناختمش و اونم دوستپسر منو میشناخت. یهو بهش گفتم: راستش رو بگو. تو تا حالا با فلانی بودی (منطورم دوستپسرم بود و فضای سوالم یه جوری بود که انگار این پسره دختره!).
اونم صداقت به خرج داد و گفت "آره. یه مدت با هم بودیم." با این جمله من دلم کامل از دوستپسرم سرد شد و تصمیم گرفتم دیگه نبینمش و همونجا دیگه همه چیز تموم شد!
این بود خواب چند شب پیش من که خیلی از جزئیاتش رو یادم رفته و از اون خواباس که واقعا نمیفهمم ذهنم از کجاش درش آورده! یعنی اصلا اون دختری که تو خوابم بودم رو در خودم نمیبینم! 😐😐😐
+از کجاش فهمیدید خوابه؟
اگر همه چیز آن طوری که من برنامهریزی کردهام پیش برود، ۱۴۰۲ را در متفاوتترین و جذابترین شکل ممکن شروع خواهم کرد!
اما مساله اینجا است که یک نفر هست که حرف آخر را، بیبروبرگرد، خودش میزند و همه، نهتنها مجبور به پذیرش و تسلیم در برابر خواستهی او هستند و نمیتوانند حرف روی حرفش بیاورند، بلکه باید به خاطر تصمیماتی که میگیرد، ممنونش هم باشند و تازه نقطهی اوجش اینجا است که حق هم، تمام و کمال، با او است!
۱. ظرف انار رو برمیدارم تا ببرم توی اتاق و با خواهرها و برادرم و خانمش بخوریم.
از همان آشپزخانه، آرتمیس گوشه ظرف را میگیرد و با هم میبریم به تک تک افراد داخل اتاق، که حدود ده نفر هستند تعارف میکنیم. بعضیهایشان به آرتمیس میگویند خودت بهم انار بده و او این کار را هم انجام میدهد.
بعد ظرف را میگذاریم وسط تا خودمان هم بنشینیم و انار بخوریم. یک دفعه متوجه میشوم آرتمیس با فاصله از من، ایستاده و به حالت قهر سرش را پایین انداخته.
دستم را به سمتش دراز میکنم و میگویم:
بیا پیش عمه. میخواهیم انار بخوریم.
با دلخوری نگاهم میکند و میگوید:
من خیلی کمک کردم!
یادمان رفته از خانمچه تقدیر و تشکر به عمل آوریم.😂😂😂
هفته قبل که (همان طور که در پست خاطرات قبلی نوشتهام) در چیدن سفره کمکم کرد کلی برایش ذوق کردم و هی گفتم آرتمیس به عمه کمک کرد.
ولی خب این بچه آنقدر نسبت به ذوق کردنهای ما بیتفاوت است که اصلا فکر نمیکردم برایش مهم باشد و دوباره انتظارش را داشته باشد. ولی داشت و به تریچ قبایش برخورده بود که کمکهایش نادیده گرفته شده😂
اولین واکنش ناخودآگاهم این بود که محکم بغلش کردم و قربان صدقهاش رفتم.
بعد برای بقیه تعریف کردم چه گفته و با ذوق و شوق اضافه کردم:
آرتمیس خیلی به عمه کمک کرده. براش دست بزنید.
همه ذوق کردند و آفرین گفتند و دست زدند تا دلش راضی شد و آمد نشست شروع کرد انارهایی را که من و سارا در حال دون کردنشان بودیم را بخورد!
۲. ظهر بهش غذا میدادم. یک دفعه به دو قطعه خیلی ریز خیار در قاشق پر از سالادش اشاره کرد و گفت:
این یه نینی. اینم یه نینی!😅
بعد وقتی قاشق پر از برنج و قورمهسبزی را بردم طرفش، سرش را عقب کشید و گفت:
من باباش رو میخوام!🙄
به یک لوبیای بزرگ اشاره کردم و گفتم:
این باباشه.
خورد!😂
دیگر تا آخر داشت نینی و مامان و باباش را میخورد! در هر قاشق سالاد یا غذا به چیزی اشاره میکرد و میگفت:
این نینیه!
این مامانشه!
این باباشه!
۳. با نرجس غریبگی میکند. حتی حاضر نیست نگاهش کند و هر وقت او را میبیند خودش را جمع میکند. بعد یک دفعه دیدیم از کنار نرجس جنب نمیخورد و نرجس دارد در گوشیاش، به او عکس و فیلم نشان میدهد. حتی عمه نوشین را که تازه از راه رسیده بود پس زد. من رفتم و یواش یواش راضیاش کردم برویم پیش عمه نوشین. بهش گفتم با نرجس بای بای کن بریم. ولی باز هم حاضر نشد به او نگاه کند؛ فقط به خاطر گوشی کنارش مانده بود. پیش عمه نوشین هم فقط نشست روی پایش و شروع کرد کلیپهای کودکانه گوشیاش را ببیند و مرا هم پس میزد. گوشیام را که رو کردم، عمه نوشین پر! آمد سراغ من. برتری گوشی من، بازیهای روی آن بود!
دیروز که بعد از مدتها، با رفیق جان بیرون بودم و حسابی به ما خوش میگذشت، رفیق جان پرسید:
به نظرت چرا وسط این همه مشکلات و غصهها، کنار هم که هستیم حالمان این همه خوب است؟
حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که دو علت دارد:
یکی گذشته خیلی خوب و قشنگی که با هم داشتیم (بیدغدغهترین روزهایمان را در کنار هم گذراندیم) که باعث میشود برای هم تداعی آرامش و خوشحالی باشیم.
دیگری این که در کنار هم خود واقعیمان هستیم و اصلا لازم نیست برای هم نقش بازی کنیم یا وانمود به چیز دیگری کنیم. (ما حتی میتوانیم به راحتی به هم بگوییم "فعلا حوصلهات را ندارم" و آب از آب تکان نخورد!!!)
شما کسی را در زندگیتان دارید که در کنارش حالتان خوب باشد؟ امیدوارم داشته باشید. اگر این طور است لطفا برایم بنویسید چه چیزی باعث این حال خوبتان میشود.
چهارباغ شلوغ و شاد...
هوای خنک پاییز...
بارون نم نم...
هاتچاکلت داااغ...
صدای خندههای رفیق جان...
بهانههای سادهی امروزم برای خوشبختی...
از اصغر فرهادی چه انتظاری میشود داشت؟ فیلمی با موضوع متفاوت، جذاب و پایان باز. "گذشته" هم همین بود.
البته نکته عجیبی هم داشت و آن این که بازیگرها و تهیهکننده فرانسوی بودن و محل ضبط فیلم پاریس. اما ظاهر همهشان شبیه آسیاییها بود. من همان اول فیلم، وقتی دیدم خانمها بدون روسریان، سرچ کردم و فهمیدم حتی زبان اصلی فیلم هم فرانسوی است. پس طبیعتا باید دوبله شده باشد ولی اصلا بهش نمیآمد؛ یعنی حتی صداهایشان هم مثل قیافههایشان، زیادی ایرانی بود.
ماجرای داستان اگرچه جالب بود ولی ذهن کسی مثل من، آن را با یک "وا چه مسخره" دنبال میکرد. چرا؟! (از اینجا لو دادن فیلم شروع میشود)
۱. پلتفرم
خیلی قشنگ و جذاب بود. ایدهای خاص و متفاوت داشت و با ریتم خوبی پیش میرفت. فقط حیف که رسید به یک صحنه که قرار بود اتفاق خشن و بیرحمانهای بیفتد و من هم که دلنااااازک! نتوانستم تحمل کنم. همانجا قطع کردم و دیگر ندیدم. حالا اگر کسی از شما این فیلم را دیده و حوصله تایپ دارد لطفا برایم تعریف کند چه میشود. تا آنجایی را دیدم که ده روز از ماه دوم زندان آن دو مرد میگذرد.
۲. تایتانیک
همیشه بابت ندیدن این فیلم خودم را سرزنش میکردم. چون ظاهرا کسی روی کره زمین نیست که آن را ندیده باشد و تا جایی که یادم هست همه دوستش داشتند. ولی خب من نپسندیدم. علاوه بر ویژگیهایی که در دو پست قبل، در جواب کامنت سلین گفتم، من فیلمی را دوست دارم که ریتمش نسبتا تند باشد و زیاد به حواشی نپردازد. بلکه تند و تند اتفاقهای مهم را به تصویر بکشد. ولی تایتانیک به نظرم بیاندازه یواش پیش رفت! به زور یک ساعتش را دیدم و در همین یک ساعت هم مدام گوشی چک میکردم. آحر هم دیدم نه، تایتانیک فیلم من نیست و از خیرش گذشتم. البته محتوای کلیاش را در ویکیپدیا خواندهام و میدانم چه میشود.
۱. آدمها با "همهی" تفاوتهایشان قشنگ نیستند. در واقع همهی تفاوتها خوب نیست. غمانگیز است این که یک نفر از شدت رقت قلب، برای درد کشیدن کسی که حتی یک بار هم ندیده اشک میریزد و یک نفر دیگر، به آسانی حق نفس کشیدن را از دیگری میگیرد. کاش در مهربان بودن، تفاوتی بین آدمها نبود...
۲. با اینکه این روزها دوباره وارد فاز "لحظه به لحظه به فکر آرمین بودن" شدهام، ولی بابت آن حالم بد نیست. چند شب پیش در خواب، محکم بغلش کردم و گریستم. اما صبح حال بدی نداشتم. حس میکنم خودش هم از این اوضاع راضی است.
۳. در کلاسهایم راجع به مسائل سیاسی حرف میزنیم؛ خیلی حرفها. روی محتوای حرفها کمتر تکیه میکنم؛ قرار نیست با هم به توافق برسیم. بیشتر سعی میکنم دانشجوهایم را تشویق کنم که با ذهنیت فلسفی به ماجراها نگاه کنند. یعنی با انعطافپذیری، جامعیت و ژرفنگری. گاهی موفق میشوم، خیلی وقتها نه.
۴. وسط همه تلخیها و غمها، گاهی ته دلم حس خوبی دارم. انگار که زندگی قشنگ باشد! یا نمیدانم؛ شاید هم قرار است بعداً قشنگ شود. گاهی، احساسات عرفانی بهم دست میدهد! :))) حس میکنم با هر سختی آسانیای هست و حقیقت دنیا زیبا است و خدا دارد نگاهمان میکند و پشت هر حادثهی تلخ و هر حسرت بزرگ، حکمتی آرامکننده وجود دارد و چیزی که در نهایت میماند آرامش محض است.
۵. تازگیها روزهای هفته زود میگذرند؛ شاید چون اخیرا هیچ کار مفیدی به جز دانشگاه و کلینیک رفتن انجام نمیدهم و بقیه وقتم را استراحت میکنم، فیلم میبینم، بازی میکنم و... زندگی بیدغدغه یا دست کم با دغدغههای کم خیلی خوب است.
۶. ریحانه نوشته بود که رانندگی با ماشین سنگین را دوست دارد. من از بین ماشینها، عاشق تراکتورم و خیلی دوست دارم برای یک بار هم که شده سوارش شوم؛ اگر خودم رانندهاش باشم که چه بهتر.
هفته پیش دو فیلم رمانتیک دیدم که طبیعتا هیچکدام قشنگ نبود!
اولی بخت پریشان بود؛ داستان یک دختر و پسر نوجوان سرطانی که عاشق هم میشوند و یک سری ماجراهای بیمزه برایشان به وجود میآید. کلیت فیلم، شبیه فیلمهای ایرانی است؛ البته به استثنای صحنههای فسق و فجورش!
دومی تمرکز بود. از آن فیلمهایی که قهرمانش یک تبهکار است و خب اینطور فیلمها برای من جذاب نیست. البته یک قشنگی داست و آن اینکه اتفاقها را جوری کنار هم چیده بود که هر بار با یک چیز غیرمنتظره خاص مواجه میشدی. یعنی هی یک اتفاق میافتاد بعد میدیدی اصل آن چیز دیگری بوده است. ماجرای کلی، درباره زن و مرد دزدی بود که عاشق هم میشوند ولی به خاطر شرایط کاری، نمیتوانند با هم باشند و... (اگر ادامه دهم کل فیلم لو میرود)
البته شاید شما دوست داشته باشید ولی در کل فیلمهایی نیستند که پیشنهاد کمم ببینید؛ دیگر خود دانید!
۱. هنوز هر وقت صبحها کمی از وقت معمول بیدار شدنم گذشته باشد و در رختخواب باشم، مامان با نگرانی در اتاقم را باز میکند تا مطمئن شود زندهام!
۲. برای اولین بار، نگفتم: "یه برادر دارم..." گفتم: "یه برادر داشتم..."
۳. بعد از چند ماه که بالاخره با خودم کنار آمده بودم و به جز یکی، همه عکسهایش را از اتاقم جمع و تصویر زمینه گوشیام را هم عوض کرده بودم، دوباره عکسها را برگرداندم به اتاق و روی گوشی، کنار یکی از عکسهایش نوشتم: آن نیستی که رفتی، آنی که در ضمیری. این عکس شد تصویر زمینهام و این شعر هی در ذهنم تکرار میشود.
۴. نمیداند چهقدر روزهای خوب و خندههای از ته دل، به من و خانوادهمان بدهکار است...
۱. داره نقاشی میکشه یهو میگه من یه نینی تو شکمم دارم. بعدم دستم رو گرفته میذاره رو شکمش میگه ببین اینجاست! دکتر میخواد بیارتش بیرون!
۲. مامانش داره یه سری فیلم ازش بهم نشون میده که شعر خونده. یه جا تو فیلم به آرتمیس میگه بلند بخون. تا میرسیم به اینجاش، آرتمیس برمیگرده به من میگه: مامانش گفت بلند بخون! مامانش؟! :)
۳. میگه بابا اذیتم میکنه. میگم چیکارت میکنه؟ میگه: بهم میگه رو گوشی مامان واینسا!
۴. باباش میگه: اسم عمه چیه؟ میگه خاله!
۵. یه چهارپایه پلاستیکی کوچیک تو خونهمون داریم، چون کوچیکه ارتمیس فکر میکنه مال خودشه. امروز میخواست دستاش رو بشوره، میگه صندلیم کو؟ میگم بیا بریم پیدا کنیم. راه افتادم و اونم پشت سرم. یهو میبینم با یه حالت اعتراضآمیزی میگه: خاله... عمه! برگشتم میبینم دستاش رو باز کرده بغلش کنم و چون من ندیدم داره صدام میکنه. دلم رفت براش.
۶. بهش میگم: آرتمیس میشه من تو رو بخورم؟ خیلی خوشمزهای؟ با لحن عاقل اندر سفیه میگه: مگه من ماکارونیام؟!
۷. من و آرتمیس داریم حرف میزنیم و گوشیبازی میکنیم. یه کم اون طرف مامان و باباش به شوخی سر این که مامانش میخواد یه چیزی تو گوشی باباش ببینه و باباش نمیذاره کل کل میکنن. آرتمیس میگه: بابا نمیذاره مامان ببینه. و تا وقتی با هم به صلح برسن همه حواسش بهشونه.
۸. وسط ناهار خوردن من، میخواد عروسکاش رو ببره بیرون جیش کنن، منم باید دنبالش برم. نفر آخرم خودش بود که البته حاضرم نشد با مامانش بره و من بردمش، وسط ناهار خوردن! :/
۹. یه جوجه براش خریده بودن الان که بزرگ شده آوردنش خونه ما روی پشت بومه. امروز بابا میخواست بره به جوجه غذا بده، آرتمیس گفت منم میام. گفتم بیا با هم بریم. ولی اون پشتش رو کرد به من رفت بغل آقاجونش و با هم رفتن! قبلا بدون من جایی نمیرفت و اصلا حاضر نمیشد بغل مامان و بابام بره.
۱۰. شیرین رو تو کوچه دیده و به محض دیدنش به هر دو تا سوراخ بینیش اشاره کرده و گفته از این لولو میاد، از اینم لولو میاد! :))))
۱۱. عاشق اینه که تو کارها کمک کنه. برای ناهار، قاشقها رو بهش دادم گفتم بذار تو سفره. فکر کردم همینجوری میذاره. ولی قشنگ چید دور تا دور سفره :). بعدم تو بردن تک تک چیزهایی که تو سفره میذاریم با خوشحالی کمک کرد. حتی سر بشقاب خورش رو میگرفت با هم میبردیم سر سفره :)
۱۲. یادتونه که از اول میگفتم آرتمیس بیذوقه و در برابر ذوق فراوان ما ممکنه یه لحظه گوشه لبش یه لبخند کمرنگ بشینه؟ الان خیلی بهتر شده و واسه بعضی چیزها خیلی ذوق میکنه. ولی هنوزم واسه بعضی چیزها همونجوریه، حتی با این که خیلی خوشش میاد ازشون. مثلا یه کارهایی رو عمدا به این قصد که من با سر و صدا براش ذوق کنم انجام میده ولی تو ظاهرش نشون نمیده که از ذوق من خوشحاله! مثلا فرض کنید هی میره روی بالش و میپره پایین و منو نگاه میکنه. من با هیجان میگم: افرررررین عمه، چه خوشگل پریدی. باریکا... بعد اون دوباره میره و میپره و اگه من واکنشی نشون ندم میاد جلوم میگه عمه ببین! و دوباره همون کار رو میکنه تا من ذوق کنم ولی خودش رو نسبت به ذوقم بیتفاوت نشون میده!
۱. از تک تک دوستانی که در پست قبل کامنت گذاشتید متشکرم. نمیدانید هر کلمهای که نوشتید چهقدر برایم ارزشمند است. هنوز هم اگر صحبتی برای آن پست دارید خوشحال میشوم کامنتهایتان را بخوانم و امیدوارم به زودی، روزهایی پر از عشق، آرامش و پیشرفت در کشور عزیزمان داشته باشیم که این آرزوی همه ما، با هر باور و اعتقاد و گرایشی است.
۲. شاید خجالتآور باشد که از وسط پست به آن جدیت و مهمی، بزنم به جادهی خاکی خواب خندهدار و حرصدربیاور دیشبم که هیچ شان نزولی هم ندارد و مربوط به هیچ چیز این روزها نیست! ولی اجازه بدهید برایتان تعریف کنم!
در خوابم من، گلاب به رویتان!، باردار بودم😳🙄 بدون این که کسی در زندگیام باشد یا با کسی بوده باشم. خودم از این بابت عصبی و ناراحت و ناراضی بودم ولی مامان و خواهرها ذوق میکردند. تازه اصلا هم نه برای خودم که مطمئن بودم کاری نکردهام عجیب بود نه برای خانوادهام سوال بود که این بچه از کجا پیدایش شده. انگار که باردار شدن چیزی مثل سرماخوردگی است که برای هر کسی ممکن است پیش بیاید!
جزئیات خواب در خاطرم نمانده است فقط میدانم حتی وقتی بیدار شدم هم حس بدی داشتم. حالا بماند که تعبیر این خواب رشد و پیشرفت و یا ثروت است. چون متاسفانه خوابهای شبهای اول ماههای قمری تعبیر ندارد. فقط حرص دادن به من بوده و بس!
قبل از طرح سوالم بگم این سوال ربطی به این که چه چیزی رو قبول دارم یا ندارم نداره؛ در واقع فعلا هیچ موضع مشخصی در این باره ندارم بیشتر از هر چیزی برام جالبه که دلایل دو طرف رو بدونم و این لزوما به معنی اتخاذ موضع یکی از دو طرف نیست. ممکنه در نهایت همچنان بر این باور بمونم که: شاید این طور باشه و شاید هم نه.
پس لطفا سعی نکنید قانعم کنید، فقط دلایلی که باعث شده خودتون به این باور برسید رو بهم بگید؛ قانع شدن یا نشدن رو به عهده خودم بذارید.
سوالم اینه:
بر اساس چه دلایلی معتقدید حادثه دیشب شیراز کار خودشون بوده؟ لطفا دلیلتون این نباشه که فلان جا هم کار خودشون بود چون این مثاله نه دلیل. اینم که هر چی بگی ازشون برمیاد باز دلیل نمیشه و نتیجهش فقط میتونه یه حدس و احتمال باشه. دوست دارم بدونم دلایل واقعیتون چیه؟ و البته دلایل مخالف این باور رو هم دوست دارم بشنوم.
البته شاید کامنتها رو تایید نکنم و فقط خودم بخونم. چون احتمال میدم اگه دو طرف جواب بدن، بحث درستی بینشون شکل نگیره و به هم توهین کنن.
+ تایید کردم. لطفا با هم دوست باشید :)
۱. جلسه اول دو تا از کلاسهام، به خاطر سرماخوردگی ماسک زده بودم. موقع معرفی، وقتی گفتم چند سالمه، دانشجوهام با تعجب گفتن: استاد میشه ماسکتون رو یه لحظه بردارین؟!😁
۲. امروز یکی از دانشجوهام گیر داده بود به سن من! مثلا گفتم زمانی که من کنکور سراسری شرکت کردم... یهو آروم گفت: دهه پنجاه؟! من یه کم اینجوری 😳😏 نگاش کردم بعد گفتم شما همین الان پاشو برو درست رو حذف کن! ( به شوخی). البته دلم میخواست بهش بگم کوفت. ولی خب سر کلاس نمیشد😅. بعدم میگم من ۸۲ کنکور دادم همهشون یا میگن ما او اون موقع هنوز به دنیا نیومده بودیم یا میگن یک سالمون بوده. بازم میخواستم بگم کوفت! ولی گفتم اصلا بیاید درباره یه چیز دیگه حرف بزنیم! اون دانشجو اولیه دیگه هر وقت حرف از سن و زمان میشد خندهش میگرفت.😂
۳. ساعت ۱۰ رفتهم سر کلاس؛ میبینم لامپا خاموش، هیشکیام نیست. زنگ زدم به نماینده میگه استاد من رفتم شهرمون. عروسی داریم!😐 بچهها هم تا ده و ربع میان دیگه! به همین راحتی! دیگه منم این هفته همون ده که رفتم سر کلاس واسه ۵ نفری که بودن حاضری زدم بقیه غیبت. وقتی بقیه اومدن چک و چونه زدن. منم در نهایت گفتم واسهتون تاخیری میزنم اگه تکرار نشد حذف میکنم وگرنه غیبت وارد میکنم. حالا ببینم هفته بعد چی کار میکنن.
۴. با گذشت ۶ هفته از شروع سال تحصیلی، تازه گروه ما یادش اومده بگه نسبت نمره میانترم و پایانترم فلان باشه. من که هیچ وقت اعتراضی نمیکردم، این بار نوشتم (تو گروه اساتید) که ما روز اول جور دیگه اعلام کردیم. یکی که دقیقا نمیدونم چه سمتی داره بهم توپید که چه طوری بدون نظر گروه سر کلاس حرف میزنید؟ منم گفتم اگه قراره نظر گروه باشه، باید قبل از شروع کلاسها اعلام کنه. مگه میشه استاد روز اول کلاسها در مورد نمره حرف نزنه؟ و بعد اساتید یکی یکی اومدن اعتراض و از حرف من حمایت کردن. در نهایت مدیر گروه اومد یه توجیهاتی کرد و گفت بیاین با گروه هماهنگ باشید. خوشبختانه بازم اساتید کوتاه نیومدن و همهمون بازم پیام گذاشتیم و با دلیل مخالفت کردیم. در نهایت مدیر گروه کوتاه اومد. جالب بود برام. معمولا تو این شرایط همه سمعا و طاعتا بودیم ولی این بار این قدر موندیم تا قبول کردن.
۵. یه همکار دارم دو سه ساله پرونده جذبش مونده و پیش نمیره. الان من این خانوم رو شکل جذب هیات علمی میبینم. از بس هر بار میبینیش یا داره با یکی در این باره حرف میزنه یا شروع میکنه با تو حرف بزنه. حوصلهم رو برده.
۱. شیرین میگه:
دکتر گفت از بالا تا پایین پاهات رو با این روغن چرب کن.
مهدی (ده ساله) میخنده میگه:
یعنی حتی سوراخسمبههاشو؟!😳
شیرین توضیح میده که موقع کار با چرم، با سمبه رو چرم سوراخ میزنن و به این میگن سوراخسمبه.
مهدی بازم دست از شیطنت برنمیداره. میگه:
منظورم اینه که همهی کوچه پسکوچههاش رو؟!🙄
۲. گفته بودم سارا (ده ساله) موهای بلندی داره و از وقتی خودش رو شناخت رو موهاش حساس بود؟ مثلا اگه مامانش موهاش رو یه کوچولو کج یا شل میبست/ میبافت کلی گریه میکرد و میگفت باز کن یا پشت سرش وامیستادی میگفت برو کنار موهام شل میشه!😑
و خب به زودی نه تنها یاد گرفت خودش موهاش رو ببنده و ببافه بلکه کم کم شونه کردن و بستن یا بافتن موهای کل فامیل رو هم به عهده گرفت و انواع و اقسام مدلهای بافت و بستن مو رو از روی کلیپهایی که دانلود کرده بلده.
حتی هفته پیش یه مشتری هم داشت که یه دختر کوچولو بود که سارا موهاش رو برای تولدش یه مدل خاصی بافت. تو مدرسه هم زنگهای تفریح و ورزش، بچهها دور سارا جمع میشن تا موهاشون رو ببافه (دیگه امروز مدیرشون گفته نباف شاید کسی شپش داشته باشه منتقل بشه).
خلاصه که این حجم از علاقه به مو باعث شده سارا دلش بخواد اسمش گیسو باشه! :))) منم هر وقت یادم باشه گیسو صداش میزنم. در واقع معمولا این طوری صدا میزنم: "سا... گیسو" :)
خیلی خوشم میاد که از الان انقد جدی علایقش رو دنبال میکنه.
۳. ما همیشه به شوخی به سارا میگیم:
اگه مامانت یه بچه دیگه آورد اسمش رو بذارید قارا که به سارا بیاد!😐😂
چند روز پیش داشتیم درباره یه چیزی حرف میزدیم که منم یه گریزی زدم به "داداش قارا" و سارا گفت که به نظرش قارا اسم دختره و اگه مامانش مث فلان دختر فامیل، دو قلوی دختر و پسر به دنیا بیاره اسمشون رو میذاره "قارا و قزمیت!" 😂
حالا شاید واسه شما که میخونید بیمزه باشه ولی ما سر همین قضیه کلی خندیدیم. هی موقعیتهایی که توش درباره دوقلوها حرف میزدیم و اسمشون رو میگفتیم رو ترسیم میکردیم و غش غش میخندیدیم. مثلا میگفتیم:
مامان میگه سارا بیا قارا رو بگیر تا من پوشک قزمیت رو عوض کنم😂
عروسی "خودت باش" بود. خودت باش دوست دنیای واقعیمه که تو فضای مجازی هم همراهمه و البته یه نسبت فامیلی نسبتا دوری هم با همدیگه داریم.
حالا برای عروسیش من و شیرین (آبجی کوچیکه) رو دعوت کرده بود. شیرین واسه من اسنپ گرفته بود که برم دنبالش و با هم بریم. اسنپ که اومد دیدم یه تیکه چوبه (از اینا که تو کارتونا وقتی میافتن تو رودخونه، یهو پیدایش میشه و خودشون رو آویزونش میکنن تا غرق نشن). این چوب یه تکیهگاهم داشت که با کلی برگ تازه تزئین شده بود و یه اتاقک که راننده اسنپ توش بود.
تو راه که میرفتیم دنبال شیرین، راننده هی سرش رو لز پنجرهای که سمت من داشت میاورد بیرون باهام حرف میزد. هر بار هم سرش یه شکلی بود! منم حوصلهم رفته بود از دستش. گفتم این چه ماشینیه؟ من هی میافتم پایین. گفت: خواهرت خودش اینو فرستاد؛ گفت با ماشین خودم نیام!
داشتم فکر میکردم چون ماشین مال خودمونه، فقط پول رانندگیش رو حساب کنیم که شیرین زنگ زد گفت من نمیام خودت برو. و قطع کرد. حالا نه من آدرس داشتم نه شیرین به راننده ادرس داده بود. تازه اون وسط یهو یادم افتاد حمومم نرفتم!
دیگه پیاده شدم رفتم خونهمون که برم حموم. عسل (خواهر دومی) با من اومده بود تو حموم هی ازم درباره عروس سوال میپرسید. تازه اونجا بود که من دقت کردم خودت باش اصلا به من نگفته بود واسش خواستگار اومده. حتی عقدش رو هم نگفته بود. من این مدت نمیدونستم عقد کرده و هیچی از دوماد نمیدونم و چرا تعجب نکردم که یهویی واسه عروسی دعوتم کرد؟
خلاصه خواهرم رفت و من یه کم تو حموم تاریک میترسیدم و لامپها هم روشن نمیشد. دیگه همینطوری رفتم سمت دوش گفتم سریع یه دوش میگیرم و میرم. یهو دیدم حموم روشن شد و یه زن و بچههاش هم اومدهن و اصلا اونحا حموم خونه ما نیست، بلکه حموم عمومیه. یه خانمی هم که مسوول حموم بود، وسط حموم یه ملحفه انداحته بود روش و خوابیده بود.اون زنه اومد بیدارش کرد که ازش صابون و اینا بخره.
بعد من یهو کربلا بودم! کل فامیلمون هم بودن. کربلا در واقع یه زمین خاکی خیلی بزرگ با دو تا رودخونه به شدت کثیف بود و اونجا داشتن روضه میخوندن و تعزیه بود. مامان منم بهم گفت لازم نکرده بری عروسی خودت باشو همینجا بمون. من خیلی لجم گرفته بود ولی موندم و کم کم تحت تاثیر روضهها قرار گرفتم. از همه طرف صدای گریه و صدا زدن ائمه میاومد و فضا خیلی معنوی بود. کم کم داشتم متوسل به حضرت رقیه میشدم که خاله ص یهو پقی زد زیر خنده و گفت یه نفرم این وسط یاد حاجات شخصیش افتاد گفت یا مومد حسن! (مومد حسن یه امامزادهس که چند روز پیش تو یه گروه داشتن ثبتنام میکردن خانمها رو ببرن!).حالا دیگه من ربط حاجات شخصیو مومد حسن و دلیل خندهداریشرو نمیدونم. ولی خب حس معنویم پریده بود دیگه!
بعد روضه یهو فهمیدم دخترداییهام اسنپ گرفتن خودشون رفتهن عروسی خودت باش و احساس مظلومیت بهم دست داد. (دخترداییهام یه تعداد دهه هفتادی تا دهه نودی هستن که از وقتی دست چپ و راستشون رو تشخیص دادن یه حکومت خودمختار واسه خودشون ایجاد کردن😁 بعد واسه عقد پسرخالهم، چون تو محضر بود فقط بزرگترها رو دعوت کرده بودن ولی این اکیپ دخترداییها، بدون این که حتی به تنها دخترخالهی من که همسنوسال خودشونه بگن، رفته بودن محضر و دخترخالهم وقتی فهمیده بود خیلی حرصش گرفته بود و هنوزم بعد از گذشت ۷ ماه وقتی یادش مییاد عصبانی میشه. ریشه این تیکه خوابم همینه)
دیگه همین! اگه خواستید که بازم خواب هفل هشت براتون ببینم 🤣
وقتی مردی به همسرش خیانت میکنه، کسی دلیلش رو صرفا کمکاری زن اول و هرزگی و آویزون بودن زن دوم ندونه و گناهکار اصلی که مرد هست، تبرئه نشه و به جای دور انداخته شدنش، دعوا سر تصاحبش بیشتر نشه...
نکات کنکوری:
۱. خیانت ممکنه زمینهسازهای مختلفی داشته باشه. ولی اولین مقصرش خود خود خود اون فرد خائنه.
۲. اگه دوستش نداری یا انتظاراتت رو براورده نمیکنه، اول بشین سنگات رو باهاش وابکن و تلاشت رو بکن. اگه نشد طلاق بگیر بعد برو سراغ نفر بعدی.
۳. به لحاظ روانشناختی، یک مرد ممکنه صرفا به خاطر تنوعطلبی خیانت کنه اما یک زن معمولا به دلیل نیازهای عاطفی (و البته خیلی وقتها اقتصادی) و در شرایطی که هیچ راه نجات دیگهای نداره وارد زندگی زن دیگهای میشه. نتیجهگیری من اینه که معمولا مرد مقصرتره.
۴. مردی که بهت خیانت کرده واقعا ارزشش رو داره برای جلب کمی توجه بیشتر از جانبش، با زن دیگهای رقابت کنی؟
۵. زنی که همسرت با اون به تو خیانت کرده، در بهترین حالت، از تو هم بدبختتره که فکر میکنه میشه روی یه مرد خائن حساب باز کرد.
۶. این زن نبود یه زن دیگه! از مرد خائنت طلبکار باش نه اون زن.
۷. این همه مرد تو جامعه که به زنشون خیانت نکردن؛ در حالی که زن محرک خیانت هم دور و برشون هست ولی خودشون آدمن و رو نمیدن کسی بهشون نزدیک بشه.
۸. اگه قراره فحش بدید به مرد خیانتکار بگید هرز قبل از این که به زنی که باهاش بهتون خیانت کرده بگید هرزه.
۹. چه طوری مرد خیانتکارتون رو این همه معصوم و مظلوم و احمق میدونین که به نظرتون هیچ گناهی نداره و یه زن (تازه اونم ناقص العقل و هرزه و بیاصل و نسب به قول شما) گولش زده؟ یه همچین مرد منفعل و بیدست و پا خنگی رو از کجا جور کردید برای خودتون؟
۱۰. یکی از خانومای حاضر در مجلس بیاد شونههای منو بماله یکی از آقایون هم با حفظ شوونات اسلامی یه لیوان آب بده دستم😂 من جوش اوردم!🤯😂