کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

از دفترچه خاطرات یک استاد خیلی جوان 7: دانشجوهام (5)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

کیفیت برای خودمان + بعدا نوشت

دقت اگر کرده باشید، غالب آدمها، چه در دنیای واقعی چه در دنیای مجازی، خودشان را بر اساس بخش خاصی از زندگیشان تعریف  و آن بخش را در هنگام معرفی خود پررنگ می کنند؛ بخشی که برای خودشان خیلی مهم و حیاتی است و به خاطر آن به خودشان می بالند یا به خاطر نداشتنش احساس سرشکستگی می کنند!

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن و بگو ماهی ها حوضشان بی آب است

چو حرفهای به جا مانده در گلوی همیم!

1. وقتی غم بزرگ و تلخی دارم، مدام هوس شکلات تلخ می کنم! وقتی خیلی کار دارم، دلم می خواهد در حین انجامشان یک خوراکی ریز_ریز (مثل پفیلا یا تخمه) بخورم! وقتی زندگی ام پر از تناقض می شود یا بیم و امید را با هم تجربه می کنم، دوست دارم پتوپیچ در کنار بخاری بنشینم و بستنی_فالوده بخورم یا جلوی کولر کافی میکس داغ داغ بنوشم! وقتی زندگی تکراری و یکنواخت می شود پیتزا_لازم می شوم! وقتی استرس پررنگ (حاد) دارم حتی آب هم نمی نوشم، وقتی استرس کمرنگ و مداوم (مزمن) دارم مثل فیل می خورم! شما هم بین احوال مختلفتان و خوراکیهایتان رابطه ای وجود دارد یا فقط من یک جوری ام؟! =)))

دل به اندام پر از کاه مترسک بستیم!


از اولین روزهای اشتغالم (حدود ۱۰ سال پیش) همیشه معتقد بوده ام که به عنوان یک خانم اجباری برای کار کردن ندارم و نباید به خاطر کار زیاد به خودم فشار بیاورم.


از طرف دیگر همیشه معتقد بوده و هستم که روزی رسان خدا است و هر چه قسمت من باشد، بدون حرص زدن هم برایم جور می شود. 

از دفترچه خاطرات یک استاد خیلی جوان 7: ما استادها (1)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

الگو

چند سال پیش، یک روز یکی از همکارهایم به سراغم آمد و از من خواست با دریافت مقدار نسبتا زیادی پول، اصلاحات پایان نامه یکی از دانشجوهای استاد راهنمایم را برایش انجام دهم. می گفت شما سالهاست با دکتر فلانی (استاد راهنمایم) کار کرده اید و می دانید چه چیزی راضی اش می کند. راست می گفت. استاد راهنمایم سختگیریهای خاص خودش را داشت و من از معدود افرادی بودم که بلد بودم چه بنویسم و چطور بنویسم که آقای دکتر راضی کنم. اتفاقا آن زمان پول لازم هم بودم و اوضاع جیبم اصلا خوب نبود. اما وجدانم این کار را قبول نمی کرد. به نظرم اخلاقی نمی آمد. نهایتا از دفتر مرجع تقلیدم سوال کردم و پاسخ شنیدم که اگر برخلاف مقررات دانشگاه باشد اشکال دارد. خب قطعا قانون هیچ دانشگاهی نمی پذیرد که بخشی از کار پایان نامه را فرد دیگری انجام دهد. بنابراین من در زیر شلاق نگاه شماتت بار آقای همکار پیشنهادش را رد کردم.

چرا باید (برخی) دانشجوها را انداخت؟!


دانشجویی که دیر سر کلاس می رود، زیاد غیبت دارد، سر کلاس خواب است و نه به درس گوش می دهد و نه در هیچ فعالیت کلاسی شرکت می کند، معنی اش این است که در زندگی اش برنامه ریزی درستی ندارد. حالا یا اهل برنامه ریزی نیست یا برایش اهمیتی ندارد یا بلد نیست!

یاد من باشد... (2)

طوری کار کنم که:

نه به کسی مدیون شوم...

نه به خودم مغرور...

نه از خدایم غافل یا مغفول... =)

از دفترچه خاطرات یک استاد خیلی جوان 6: دانشجوهام (4)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

از دفترچه خاطرات یک استاد خیلی جوان 5: دانشجوهام (3)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آن نیستی که رفتی... آنی که در ضمیری!

1. پسره با آن همه فاصله ای که از من داشت سرش را تا گردن از پنجره ماشین بیرون آورد و داد زد: "خانووووم! ........... [یک قسمتش را به خاطر کرمتلکی ام! متوجه نشدم] نه به اون چادر سر کردنت". گفت و رد شد و من با نگاهی به سر تا پای خودم هیچ چیزی ندیدم که منافی چادر سر کردنم باشد! اصلا همه تیپ و قیافه ام در راستای چادری بودنم بود! آخر این چه طرز متلک پرانی است؟ دست کم یک چیزی بگویید که بگنجد! =)

یاد من باشد...

همه دنیا بخواد و تو بگی نه

نخواد و تو بگی آره تمومه

همین که اول و آخر تو هستی

به محتاج تو محتاجی حرومه

از دفترچه خاطرات یک استاد خیلی جوان ۴: دانشجوهام (2)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

با رمز پستهای صرفا جهت نوشتن

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سرم برود قولم نمی رود حمیده!

شب یلدا بود و یک مهمانی بزرگ در یک خانه بزرگ با یک عالم خوراکی خوشمزه. من و تو هم نشسته بودیم به حرف زدن. اشاره کردم به دختر کوچولوی ۵_۶ ساله ای که سرش را به پهلویت چسبانده بود و پرسیدم: "اسم دخترت چیه؟" می خواستم اسمش را بفهمم تا بتوانم سر حرف را با او باز کنم. با تعجب گفتی: "من که بچه ندارم." یادم افتاد اصلا مجردی! ولی خودم را از تک و تا نینداختم و با خنده گفتم: "منظورم از دخترت دختریه که با خودت آوردی". خندیدی و یک اسم عجیب و غریب خیلی سخت گفتی که من هنگ کردم و چون حتی یک بار هم نمی توانستم تلفظش کنم گفتم: اصلا پشیمان شدم؛ با بچه حرف نمی زنم!" بعد هر دویمان زده زیر خنده و آن قدر خندیدیم که دیگر نمی شد جمعمان کرد. همین طور دلهایمان را گرفته بودیم و حالا بخند و کی نخند. وسط همین خنده ها بریده بریده بهت قول دادم این ماجرا را در وبلاگم بنویسم و تو هم استقبال کردی. شارمین است و قولش! حتی اگر در خواب باشد!

روایت فتح (۱)

_ "چقدر عوض شده ای"؛
مستقیما چشمهایم را نشانه می گیرد.
_ "پس کو آن دخترک سرخوش خندانی که برق چشمهایش مرا روشن می کرد... مرا می سوزاند... به من زندگی می داد؟"
خودم را جمع و جور می کنم تا از رگبار بی امان نگاهش در امان باشم. 
دلم آتش بس می خواهد. بی هیچ قطعنامه ای. او ولی در پی فتحی ناجوانمردانه است. و من به هیچ قیمت نمی خواهم سقوط کنم.
دستش را به نشانه صلحی دیرپا به سمتم دراز می کند. تند و تیز نگاهش می کنم. می خندد؛ بلند؛ با همان آهنگ سرزنده همیشگی. حس می کنم سه هزار سرباز با فشنگهای سربی، قلبم را نشانه رفته اند. من در آستانه سقوطم. او در تدارک شبیخونی دیگر:
_ "پس عوض نشده ای... فقط آن روزها خنده روی لبهایت جا خوش کرده بود... که حالا نیست... چشمهایت برق می زد... که دیگر نمی زند... و... و دیگر چه؟"
_ "و دوستت داشتم..."
_ "که حالا هم..."
_ "که دیگر نه..."
_ "..."
_ "..."

در ادامه پست قبل!

چهار سال پیش، یک روز به خدا گفتم: "مرسی که فلان نعمت را به من دادی. نمی دانم قبل از حضورش چه طور زندگی می کردم." خدا نه گذاشت نه برداشت آن نعمت دوست داشتنی را به شکل بدی از من گرفت و کاینات همین طور بر و بر نگاهم کردند!

جذب شوقم خوش کمند گردن جان کرده ای!

قرار بود در مورد قانون جذب بنویسم و خوشبختانه بالاخره این فرصت پیش آمد. البته قبلا گفته ام و باز هم یادآوری می کنم که من در مورد قانون جذب چیز زیادی نخوانده ام و هر چه می نویسم صرفا بر اساس تجربه ها و تفکرات خودم است، بدون این که اصرار داشته باشم که درست هستند. شما می توانید مستند راز (The secret) را از اینجا دانلود کنید تا ببینید کسانی که ظاهرا در این مورد بررسی کرده اند چه می گویند. 


شبه غرغر

۱. اگر بی شعور باشید، با استوری کردن کتاب بی شعوری، چیزی از بی شعوری تان کم نمی شود!

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan