کاش خدای ما هم شبیه خدای سریالهای ایرانی بود؛ همه مشکلات را نهایتا در نود قسمت حل می کرد؛ تضمینی و بدون بازگشت!
+ شاعر عنوان: اخوان ثالث
- چهارشنبه ۱۷ بهمن ۹۷ , ۲۲:۴۹
- ادامه مطلب
- |
There Is No End To My Childhood
کاش خدای ما هم شبیه خدای سریالهای ایرانی بود؛ همه مشکلات را نهایتا در نود قسمت حل می کرد؛ تضمینی و بدون بازگشت!
+ شاعر عنوان: اخوان ثالث
۱. نرجس از مامانش پرسید: "تجاوز یعنی چه؟" و چشمهایش طوری برق زد که معلوم بود این کلمه را در زمینه خوبی نشنیده است. مامانش هم این را فهمید و ماند که چه جوابی بدهد.پس گفت: "نمی دانم. از خاله شارمین بپرس." از من پرسید؛ با همان چشمهای برقناک. من اما خیلی معمولی جواب دادم: "یعنی این که کسی وارد حریم خصوصی کسی یا چیزی شود؛ بدون اجازه و رضایت او. مثلا تجاوز عراق به ایران یعنی عراقیها بدون این که ما اجازه بدهیم و راضی باشیم وارد خاک ما شدند." برق چشمان نرجس با لبخند پیروزمندانه ای همراه شد و قدرشناسانه گفت: "متوجه شدم." و من فهمیدم که همین تعریف کلی و محترمانه را به چیزی که پی آن بود ربط داده و آنچه را باید بفهمد فهمیده. این جا که بود خواهر گراممان (مادرش) ناگهان گند زد به آن لحطه پرشکوه که من مکفور برخورد تخصصی خودم و نرجس مشعوف از کشف بزرگش بود و بر اساس تعریف من از تجاوز، معنی تجاوز پسر به دختر را هم توضیح داد که البته هیچ نیازی به گفتنش نبود و نرجس خودش آن را فهمیده بود! 😒
1. وقتی غم بزرگ و تلخی دارم، مدام هوس شکلات تلخ می کنم! وقتی خیلی کار دارم، دلم می خواهد در حین انجامشان یک خوراکی ریز_ریز (مثل پفیلا یا تخمه) بخورم! وقتی زندگی ام پر از تناقض می شود یا بیم و امید را با هم تجربه می کنم، دوست دارم پتوپیچ در کنار بخاری بنشینم و بستنی_فالوده بخورم یا جلوی کولر کافی میکس داغ داغ بنوشم! وقتی زندگی تکراری و یکنواخت می شود پیتزا_لازم می شوم! وقتی استرس پررنگ (حاد) دارم حتی آب هم نمی نوشم، وقتی استرس کمرنگ و مداوم (مزمن) دارم مثل فیل می خورم! شما هم بین احوال مختلفتان و خوراکیهایتان رابطه ای وجود دارد یا فقط من یک جوری ام؟! =)))
از اولین روزهای اشتغالم (حدود ۱۰ سال پیش) همیشه معتقد بوده ام که به عنوان یک خانم اجباری برای کار کردن ندارم و نباید به خاطر کار زیاد به خودم فشار بیاورم.
از طرف دیگر همیشه معتقد بوده و هستم که روزی رسان خدا است و هر چه قسمت من باشد، بدون حرص زدن هم برایم جور می شود.
چند سال پیش، یک روز یکی از همکارهایم به سراغم آمد و از من خواست با دریافت مقدار نسبتا زیادی پول، اصلاحات پایان نامه یکی از دانشجوهای استاد راهنمایم را برایش انجام دهم. می گفت شما سالهاست با دکتر فلانی (استاد راهنمایم) کار کرده اید و می دانید چه چیزی راضی اش می کند. راست می گفت. استاد راهنمایم سختگیریهای خاص خودش را داشت و من از معدود افرادی بودم که بلد بودم چه بنویسم و چطور بنویسم که آقای دکتر راضی کنم. اتفاقا آن زمان پول لازم هم بودم و اوضاع جیبم اصلا خوب نبود. اما وجدانم این کار را قبول نمی کرد. به نظرم اخلاقی نمی آمد. نهایتا از دفتر مرجع تقلیدم سوال کردم و پاسخ شنیدم که اگر برخلاف مقررات دانشگاه باشد اشکال دارد. خب قطعا قانون هیچ دانشگاهی نمی پذیرد که بخشی از کار پایان نامه را فرد دیگری انجام دهد. بنابراین من در زیر شلاق نگاه شماتت بار آقای همکار پیشنهادش را رد کردم.
دانشجویی که دیر سر کلاس می رود، زیاد غیبت دارد، سر کلاس خواب است و نه به درس گوش می دهد و نه در هیچ فعالیت کلاسی شرکت می کند، معنی اش این است که در زندگی اش برنامه ریزی درستی ندارد. حالا یا اهل برنامه ریزی نیست یا برایش اهمیتی ندارد یا بلد نیست!
طوری کار کنم که:
نه به کسی مدیون شوم...
نه به خودم مغرور...
نه از خدایم غافل یا مغفول... =)
همه دنیا بخواد و تو بگی نه
نخواد و تو بگی آره تمومه
همین که اول و آخر تو هستی
به محتاج تو محتاجی حرومه
شب یلدا بود و یک مهمانی بزرگ در یک خانه بزرگ با یک عالم خوراکی خوشمزه. من و تو هم نشسته بودیم به حرف زدن. اشاره کردم به دختر کوچولوی ۵_۶ ساله ای که سرش را به پهلویت چسبانده بود و پرسیدم: "اسم دخترت چیه؟" می خواستم اسمش را بفهمم تا بتوانم سر حرف را با او باز کنم. با تعجب گفتی: "من که بچه ندارم." یادم افتاد اصلا مجردی! ولی خودم را از تک و تا نینداختم و با خنده گفتم: "منظورم از دخترت دختریه که با خودت آوردی". خندیدی و یک اسم عجیب و غریب خیلی سخت گفتی که من هنگ کردم و چون حتی یک بار هم نمی توانستم تلفظش کنم گفتم: اصلا پشیمان شدم؛ با بچه حرف نمی زنم!" بعد هر دویمان زده زیر خنده و آن قدر خندیدیم که دیگر نمی شد جمعمان کرد. همین طور دلهایمان را گرفته بودیم و حالا بخند و کی نخند. وسط همین خنده ها بریده بریده بهت قول دادم این ماجرا را در وبلاگم بنویسم و تو هم استقبال کردی. شارمین است و قولش! حتی اگر در خواب باشد!
چهار سال پیش، یک روز به خدا گفتم: "مرسی که فلان نعمت را به من دادی. نمی دانم قبل از حضورش چه طور زندگی می کردم." خدا نه گذاشت نه برداشت آن نعمت دوست داشتنی را به شکل بدی از من گرفت و کاینات همین طور بر و بر نگاهم کردند!