کلیدی که در دستم بود مال خودم نبود اما نمیدانم از کجا آورده بودم. رفته بودم بین بچههای خلافکار. دنبال آشنا میگشتم.
یکی از بچههای کلاس اولی که در کلاسهای کلینیکم شرکت کرده بود را دیدم؛ پسری مودب و دوستداشتنی.
کمی حرف زدیم و بعد پرسیدم:
_ فلانی! تو خلافت چیه؟
+ دنبال چی هستی؟
_ یه کلید دارم مال یه قفسه کتابه. اون کتابها رو میخوام.
+ ۴ تا کتاب ارزش خطر کردن داره؟
_ واسم مهمه.
+ کار من نیست ولی اون دو تا (به دو پسر نوجوان که لب حوض نشسته بودند اشاره کرد) میتونن. بذارید سفارشتون رو بکنم.
صدایشان زد. قبل از اینکه جواب بدهند با صدای اذان صبح بیدار شدم!
- يكشنبه ۲۱ آذر ۰۰ , ۰۸:۱۸
- ادامه مطلب