عروسی داداش بود؛ حالا کدام داداش؟! خدا میداند.
عروس خانم دختربچه ۳_۴ ساله تخسی را مامور کرده بود که مرا زیر نظر بگیرد و برایش جاسوسی کند!
دختره مثل سایه دنبالم بود. ولی من توانستم دفتر خاطرات عروسمان را پیدا کنم و بردارم. دقیقه آخر، رسید و شروع به داد و هوار کرد که این دفتر مال تو نیست و چرا برداشتی.
ناچار شدم از در رفاقت و چربزبانی دربیایم که بیفایده بود. در حالی که دنبالم میآمد و بلند بلند غر میزد و کولیبازی راه انداخته بود خودم را به اتاقم رساندم و در همان حین، تاکید کردم که این دفتر مال خودم است و همین دیروز خریدم و یکی دیگر هم دارم و مگر فقط یک دفتر توی دنیا هست که رویش عکس باب اسفنجی باشد؟
بعد هم با سرعت خواهرشوهرانهای، دفترخاطرات عروسمان را مخفی کردم و دو تا دفتر عین همان را به جاسوس کوچولو نشان دادم تا مطمئن شود دفتر خودم است.
همان وقت مامانش رسید و سعی کرد به زور غذا دهنش کند و چون نمیخورد، شروع کرد از من مشاوره بگیرد!
در نهایت من و شیرین رفتیم آرایشگاه دنبال عروس. آنجا وقتی ماسکم ره برداشتم، چنان سبیلی پشت لبم بود که اصغر قصاب هم به خود ندیده است. شروع کردم غر زدن به شیرین که انقدر از مدتها پیش از عروسی بهت گفتم به صورت من صفایی بده و هی امروز و فردا کردی. حالا شب عروسی داداش باید با این قیافه باشم.
همان وقت خودش هم ماسکش را برداشت و دیدم بیشتر از من سبیل دارد! آن وقت هر دو تا روی زمین غلت خوردیم و غش غش خندیدیم؛ آنقدر که بیدار شدم!
- پنجشنبه ۲ دی ۰۰ , ۰۹:۲۲
- ادامه مطلب