کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

از دفترچه خاطرات یک استاد خیلی جوان ۳: دانشجوهام (۱)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

من اگر دست تو را سخت نگیرم چه کنم؟

مثل یک کودک بد خواب که بازیچه شده

خسته ام خسته تر از انکه بگویم چه شده

صرفا جهت نوشتن (۱۰)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

از دفترچه خاطرات یک استاد خیلی جوان ۲ (با رمز قبلی)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بغلم کن که جهان کوچک و غمگین نشود

1. آن قدر دوستت دارم که دنیا گاهی برای تماشای این عشق متوقف می شود، صورتش گل می اندازد و سعی می کند جوری به گردشش ادامه دهد که مرا در آغوش تو بیندازد؛ اما... تو هرگز دستهایت را باز نخواهی کرد و من خودم را از بازی دنیا کنار می کشم...

صرفا جهت نوشتن (9)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

گویا می پسندد!

در کوی نیکنامان، ما را گذر ندادند

گر تو نمی پسندی، تغییر ده قضا را

+حافظ

از دفترچه خاطرات یک استاد خیلی جوان

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

فرصت

موضوعهای زیادی هست که باید در مورد آن بنویسم و شلوغیهای همیشگی پاییز اجازه نمی دهد...

باید یک پست در مورد غلط غلوط های تربیت جنسی که در جامعه رایج شده است بنویسم...

یکی درباره این که آدمها چطور به اختیار خود عاشق می شوند و خیال می کنند دست خودشان نبوده است...

یکی در تبیین ارتباط پول و خوشبختی و این که آیا پول خوشبختی می آورد و بی پولی بدبختی؟...

یکی در تشریح ارتباط مذهبی بودن و کم و کیف شخصیت آدمها...

یکی در توضیح رنج همیشه سوپرومن بودن و لذت گاهی شکستن و کمک خواستن...

یکی در توصیف این که گاهی جمله روشنفکرانه "قضاوت نکنیم" تا چه حد می تواند مغرضانه یا ساده انگارانه باشد...

یکی در تحلیل قانون جذب و نیروی ذهن و کائنات...

و بالاخره یکی هم گذری کوتاه بر دفتر خاطرات یک استاد خیلی جوان و نوشتن از خاطرات مربوط به دانشجوها و همکارهایم...


حالا این منم و این همه فکر برای نوشتن و این همه شلوغی پاییز و این همه خلوتی کودکانه هایم که یک نفر در درونم نمی گذارد تمامی داشته باشد...

اگر دیوار محکمی نیستید، کسی را به این دنیا اضافه نکنید!

حالا که باید بچگی کند و از در و دیوار بالا برود، از هر دیواری بالا می رود، فرو می ریزد؛ چه طور انتظار دارید وقتی بزرگ شد و خواست به دیواری تکیه کند، از فروریختنش نترسد؟!

تنها دلتنگ یک نفر هستی، اما انگار جهان خالی است...

هیچ می دانی زجرآورترین قسمت دلتنگی آن جا است که از آخرین باری که صدایت کرده ام ماهها می گذرد و من که بی قرار اسمت شده ام، در خلوت خانه، بی دلیل صدایت می زنم... هی صدایت می زنم، بی دلیل... هر بار با لحنی متفاوت... و تو هی نیستی که جوابم را بدهی... هر بار به همان شکل نبودنت... و آن وقت من که عادت ندارم به بی جواب ماندنم در وقت صدا زدنت... می نشینم و زار می زنم... و تو نیستی... تو نیستی... تو نیستی... و یک روز دلتنگی ات مرا می کشد...

+ عنوان از: آلفونس دولامارتین


صرفا جهت نوشتن (7)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

صرفا جهت نوشتن (6)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سه روز با کائنات!

وقتی در وبلاگ عالی جمله مثبتی در مورد تاثیربخشی قانون 68 ثانیه خواندم، اول به خاطر اتفاق خوبی که برایش افتاده بود ولی دقیقا نمی دانستم چیست خوشحال شدم. بعد ناگهان به گذشته ای پرت شدم که در آن، پیش از آن که حتی بیست سالگی را تجربه کرده باشم

یا بمان یا که نرو یا نگهت می دارم...

حسودی ام می شود به دخترانی که غصه زندگیشان در آغوش کشیدن مردی است که رهایشان کرده است. آنها با همه حماقتها و اشکها و حسرتهایشان، دست کم می توانند نیمچه امیدی در خودشان داشته باشند که: «شاید برگردد. شاید یک روز به آرزویم برسم.» 


آرزوی من اما... 

بوی ماه مدرسه... آن هم چه بویی...

ما یک علی دایی داریم که واقعا واقعا علیِ دایی است نه که فقط اسمش این باشد! این علی دایی ما در یک خانواده کاملا فرهنگی به دنیا آمده که شامل یک جفت پدر و مادر فرهنگی و یک جفت خواهر و برادر دانشجو است. خودش؟ امسال می رود کلاس دوم و در تمام طول این سه ماه تابستان هر وقت او را دیده ام جوری آه کشیده که انگار جگرش سوخته و جزغاله شده و بعد از هر آه سوزناکش گفته تعطیلاتی که مثلا دو ماه یا یک ماه و نیم یا یک ماه دیگر تمام می شود به چه درد می خورد! =/

صرفا جهت نوشتن 5

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

صرفاً جهت نوشتن (4)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ما دست کم یک کوچه با هم ردپا داریم...

راستش را بخواهید خودم بهتر از هر کسی می دانم از اواخر سال گذشته تا حالا چه آدم نخواستنی و نچسبی شده ام! =/ این پست را به احترام همه آدمهایی که یک روز اینجا را می خواندند و شاید دوباره بخوانند و همه دوستهای دوست داشتنی و نازنینم می نویسم تا از همین جا به همه تان اعلام کنم که این رفتنها و آمدنها و در خود خزیدنها و کنج عزلت گزیدنها و سکوتهای گاه و بیگاه، هرگز، هرگز، هرگز به معنی بی احترامی و بی توجهی به شما نیست... بلکه فقط و فقط و فقط تلاطمهای یک روح بی قرار است که دارد سعی می کند خودش را به یک ساحل امن برساند، اما موجها هر لحظه او را در نوسانی دیگر قرار می دهند...

+ پستهای رمزدار، روزانه نوشتهای معمولی و حوصله‌سربری هستند که رمزشان فقط به دوستان نزدیک (در صورتی که بخواهند) داده می شود.
++ شاعر عنوان: محمدسعید مهدوی

صرفاً جهت نوشتن (3)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan