کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

اولین نامه (برای دست‌گرمی!)


همین الان بگم؛ من حالا حالا نامه دارم براتون بنویسما! این تازه شروع ماجراست!

شما هم دست به قلم بشید!

چالش دستخط✍ (نامه‌های من بعد این پست قرار می‌گیره)

این روزها، پیشرفت تکنولوژی و فضاهای مجازی، دست‌نوشته رو محدود کرده به همون چهار خط مشقی که بچه دبستانی‌ها، تو دفتر مشقشون می‌نویسن؛ تازه اگه بنویسن!

چالش سه روزه خودیابی: روز دوم

روز اول


۱۱) چه کسی برای من اندازه دنیا ارزش داره؟! چرا؟!

خونواده‌م...چون کنارشون درگیر آرامشم...

این آمار تو فامیل ما یه کم نگران‌کننده‌س😂

از سه سال پیش که داداشم آرتین عروسی کرد، هیچ کس تو فامیلمون عقد نکرده! نرخ زاد و ولد بد نبوده ولی با کاهش آمار ازدواج مواجهیم!🤪


+ روتین فامیل ما همیشه ازدواج و تولد بوده!

دختره شور بچه‌دوستی رو درآورده!🤪

به همکارم که خبر داد دیشب بابا شده با ذوق گفتم: "عزززریزم"!!!😐

از میان کوچه‌های خستگی می‌گریزم در پناه مدرسه

دیروز با مدیر یک دبستان دخترانه جلسه داشتم. حقیقتاً اوضاع مدارس نیمه حضوری خیلی خنده‌دار بود. 

سکوتی می‌کنم بالاتر از فریاد 🤭

کلیدی که در دستم بود مال خودم نبود اما نمی‌دانم از کجا آورده بودم. رفته بودم بین بچه‌های خلافکار. دنبال آشنا می‌گشتم. 

فکر کنم داره اثر می‌کنه!!!!🤪

از دیشب جای واکسن کرونام درد می‌کنه!😳 خوبی بدی دیدید حلال کنید 🤭

چالش سه روزه خودیابی! روز اول

تصمیم دارم به سوال‌های چالش ۳۰ روزه‌ای که یاس ارغوانی تا روز پانزدهم آن را در وبلاگش قرار داده است، در ۳ روز پاسخ دهم!

از دفترچه خاطرات یک خاله: مهدی (۱۵)

۱. داریم به شوخی در مورد عمه و خاله بودن حرف می‌زنیم. یک دفعه مهدی می‌آید وسط و با لبخند بدجنسانه می‌زند زیر اواز که:

"نه عمه! نه خاله! فقط مامانه!"😳😂

قدح از دست من افتاد و نشکست...

خیلی‌ها وقتی در موقعیت من قرار می‌گیرند، ناخودآگاهانه به سمت اشتباه می‌روند. راستش را بخواهید من هم شدیداً نیازمند نوع خاصی از اشتباه کردنم! و نمی‌دانم بگویم این که خودآگاهم نمی‌گذارد مرتکبش شوم و چیزی را که خیلی‌ها در آینه نمی‌بینند، در خشت خام می‌بیند خوب است یا بد! باید بگویم حتی حوصله‌ی خطا کردن هم ندارم و ناچارم که نلغزم؛ در حالی که حریصانه به لغزش فکر می‌کنم!!!

دوباره...

به روان‌شناسم گفتم که چه‌قدر مقاومت و انکارم زیاد شده است و طوری زندگی می‌کنم که انگار اصلاً آرمینی وجود نداشته که با رفتنش، مرا در این حد آزرده باشد. روان‌شناسم گفت که این هفته حتما حتما باید بروم مزار. دو سه ماهی بود که نرفته بودم. گفت برو ولی کنارش نمان. مثل یکی از ده‌ها قبر دیگری که فاتحه می‌خوانی و رد می‌شوی، عبور کن.

رفتم ولی نتوانستم توصیه‌اش را اجرا کنم. نشستم و بلند بلند گریه کردم. انگار تازه فهمیده‌ام چه شده است. به هم ریختم. حتی جمعه‌ی فوق‌العاده‌ای که در کویر گذراندم، چیزی را عوض نکرد. خوب نیستم...

همان که برق چشم‌هایم را کشف کرد...

نه فقط بعد از چند دقیقه با هم بودن، که حتی بعد از سلام و احوال‌پرسی در چت هم می‌تواند به سادگی بفهمد سرحال نیستم؛ وقتی نباشم!

خدا قوت یعنی این!

دو تا از مراجع‌های امروزم، یک خدا قوت بزرگ به تمام خستگی‌های این چند وقت بودند:

از دفترچه خاطرات یک عمه (۱۴)

۱. مدتی است که آرتمیس شروع کرده بیش‌تر با بقیه ارتباط بگیرد. من مدام باهاش بازی می‌کنم، می‌برمش توی کوچه خاک‌بازی کند یا روی پشت‌بام "توتو" ببیند یا توی اتاقم عروسک‌بازی کند یا اتاقم را به هم بریزد. با هم نقاشی می‌کشیم. برایش "چشم چشم دو ابرو" و پیشی و هاپو می‌کشم و او بعد از خط خطی آن، دوباره مداد را می‌دهد دستم و می‌گوید: "چش چش ابو"

نگران نباش خودت باش!😅

با دخترهای خواهرها جرات_حقیقت بازی کردیم؛ ولی نه از آن جرات_حقیقت‌هایی که با شما بازی کردم و آن‌قدر پیچاندم که ازم قطع امید کردید و مرا به خدای مهربان سپردید (یا بهتر است بگویم واگذار کردید)!

آری شود ولیک به خون جگر شود...

از هر مسیری می‌رم دوباره به تو می‌رسم... دلم گرفته... فکر می‌کردم با رفتنت کنار اومدم...

بدون ویرایش منتشر می‌کنم چون خوابم میاد حسابی

هفته پیش هر روز به جز یکشنبه، کارگاه داشتم. بعضی روزهاش دو تا کارگاه پشت سر هم. تازه کلاس‌های دانشگاه هم بود. خیلی خستگی داشت. کارگاه پنج‌شنبه اصلا به دلم ننشست. به شدت خسته بودم و سرزندگی همیشه رو نداشتم. شبش هم جنازه رسیدم خونه.

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan