کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

خیره بر هر چه شدم خاطره ای زد به سرم

کمی دیرتر از همیشه از کلینیک زدم بیرون. همین که پایم را بیرون گذاشتم، بابا زنگ زد. نگران شده بود. گفتم در راهم. گفتم و بغض کردم... همیشه این تو بودی که وقتی دیر میکردم زنگ میزدی... اولش سر به سرم میگذاشتی و ادای غیرتی شدن در می آوردی. بعد میپرسیدی: "ماشین هست؟ بیام دنبالت؟ مطمئنی؟ اگه دیدی ماشین گیرت نمیاد زنگ بزن بیام دنبالت. زنگ بزنیا." بعد هم نمیخوابیدی تا من برسم...

 حالا ۳۶ روز است که اسمت روی گوشی ام نیفتاده است... ۳۶ روز است که نگرانم نمیشوی...۳۶ روز است که برایت فرقی نمیکند چه موقعی از شب، کجای شهرم و ماشین گیر می آید یا نه... ۳۶ روز است که خوابیده ای و بلند نمیشوی که ببینی بی تو از به خانه برگشتن بیزارم...

چشم انتظارم که بیای...

یکی از دلبرانه ترین کارهاش این بود که خیلی وقتها، همین که در رو باز میکرد و می اومد توی خونه، از همون داخل حیاط داد میزد: آجی! کاری باهام نداشت... فقط میخواست ببینه خونه هستم یا نه... دوست داشت وقتی تو خونه س منم باشم... انگار احساس آرامش میکرد... حالا جائیه که من نیستم... ولی کاش احساس آرامش داشته باشه... کاش...

او رفت... همین!... در به دری قصه ندارد....😭😭😭


و به قول سهراب: ای ندانم چه خدایی موهوم!

من در زندگی ام سه تا خدا داشته ام: 
اولی در آسمان زندگی میکرد و اگر بچه خوبی بودم و نماز میخواندم و به دیگران خوبی میکردم دوستم داشت اما اگر بچه بدی بودم به سختی عذابم میکرد. خدایی بود که دوست داشت نمازهای واجب و مستحبی زیادی بخوانی، قرآن حفظ کنی، شبهای قدر به زور خودت را بیدار نگه داری، دروغ نگویی و همه اش حواست جمع باشد که نکند کاری کنی که مستحق عذاب شوی...

دومی بی نهایت مهربان و لطیف بود و آدمها را، هر چه که بودند، بی اندازه دوست داشت و آماده بود که لحظه به لحظه با معجزه هایی که برایم نازل میکند، کمکم کند، مرا در سخت ترین شرایط رها نمیکرد، بهم آرامش میداد، هر لحظه مراقبم بود و خود به خود همه چیز را طوری پیش میبرد که به نفع من باشد و با الهامات و امدادهای غیبی مرا در مسیر رشد و موفقیت و آرامشی مثال زدنی پیش میبرد... این خدا شبیه همان چیزی بود که ابن سینا میگوید همه اش عشق است و جهان و آدمهایش را از شدت عشق و از نور عشق آفریده است و قشنگ میشد سرت را روی پایش بگذاری و به خوابی عمیق و آرام فرو بروی...

سومی قادر متعالی بود که بر جهان، با حکمت و قدرت و عدالتش سروری میکرد و حرف، حرف خودش بود و میگفت باید کلی زجر بکشی تا روحت صیقل بخورد و لایق من بشوی. باید برای این که چیزی را به تو بدهم که دادنش برای من از آب خوردن هم ساده تر است، کلی نذر و نیاز و عجز و لابه کنی تا بعد من ببینم دادن آن چیز به صلاحت هست یا نه و آن وقت یک فکری برایت بکنم. خدای بدی نبود فقط کمی دور بود؛ مثل خدای قبلی، خودمانی نبود؛ الرحم الراحمین بودنش شده بود قادر متعادل بودن. اما باز به فکرت بود...

امروز، ۳۳ روز است با خدای جدیدی آشنا شده ام... خدایی که بود و نبود آدمها و کیفیت زندگیشان برایش فرقی ندارد و با بی خیالی تمام به عجز و لابه هایت نگاه میکند بعد میزند زیر همه دلخوشیهایت و بلند میشود و میرود. خدای بی تفاوتی که آدمها هیچ مفهومی برایش ندارند و آنها را در معادلات پیچیده دنیایی بی رحم رها کرده است و اگر گاهی به آنها سری بزند، فقط برای ابتلا و امتحان و بلا و شکنجه است و خب خداست و کسی حق ندارد به او بگوید بالای چشمت ابرو است چون ضررش را خودش میبیند! خدایی که باید تک تک دستوراتش را اجرا کنی؛ حتی با دلسردی کامل. ولی او نیم نگاهی هم به تو نیندازد و اصلا برایش فرقی نکند که هستی یا نه. دستوراتش را اجرا میکنی یا نه، نظرت در مورد دنیایش چیست و آیا چیزی هست که نیاز داشته باشی در آن بهت کمک کند؟ 

در برابر این خدای آخری، فقط بغض کرده ام و سکوت. و میدانم هیچ وقت جلو نمی آید تا از دلم دربیاورد! اما باز هم نمیتوانم از او دلخور نباشم؛ هر چند در ذهنم چیزی از خدا بودنش کم نشده است...

وقتی پای برادرم در میان است...

از معدود صحنه هایی که پنج_ شش سال پیش، از سریال کیمیا دیدم آنجایی بود که برادرش، که همسن آن روزهای برادرم بود، جلوی چشمهای خواهر زخمی و اسیر شد و من که کم پیش می آمد پای فیلم و سریال، اشک بریزم، از ته دلم گریه کردم... میدانید چرا؟! چون پای یک برادر در میان بود؛ برادری که جلوی چشم خواهرش زجر کشیده بود و هیچ کاری از دست خواهرش برنیامده بود...


چند روز پیش، یکی گفت: فکر میکردم خیلی محکمتر از این حرفها باشی... گفتم ولی نه آنجایی که پای برادرم در میان باشد... برادری که پاشنه آشیل من بود... برادری که زندگی ام را به زندگی اش گره زده بودم... دلم بدجوری برای شوخیها و مهربانیهایش تنگ شده است...

ساعت هشت و سی دقیقه ی بیست و ششم مهر هزار و سیصد و نود و نه

دیشب تا دیروقت بیدار بودم؛ مثل بیشتر شبهای دیگر... وقتی چراغ اتاقم را خاموش کردم تا بخوابم به خودم گفتم فردا نباید ساعت هشت و سی دقیقه بیدار باشی... میدانستم که بیدار بودن در ساعتی که درست یک ماه قبلش، تو آخرین نفست را کشیده بودی، برایم زجرآور خواهد بود. امروز صبح که بیدار شدم، نمیخواستم چشمهایم را باز کنم. می ترسیدم ساعت هشت و سی دقیقه باشد... بی آنکه چشمهایم را باز کنم دوباره به خواب رفتم.... با ضربه ملایمی که یک نفر به در خانه زده بود بیدار شدم... خیال نداشتم برای باز کردن در بلند شوم... حس کردم باران می آید... صدای قطره های باران را میشنیدم... چشمهایم را باز کردم و روی صفحه گوشی، به ساعت نگاه کردم: همان زمان لعنتی بود: هشت و سی دقیقه صبح بیست و ششم مهر هزار و سیصد و نود و نه. درست یک ماه بعد از آخرین باری که نفس کشیدی... از این که در ساعت هشت و سی دقیقه صبح بیست و ششم مهر هزار و سیصد و نود و نه باران میبارید، احساس خاصی داشتم؛ یک جوری سبکی غم انگیز... دوباره چشمهایم را بستم و به خواب فرورفتم... نیم ساعت بعد که از رختخواب بلند شدم و پرده ها را عقب کشیدم، آفتاب دامنش را روی زمین خشک پهن کرده بود. مامان گفت یک قطره باران هم نیامده است و من دیگر چیزی در مورد ضربه ای که یک نفر به در زده بود نپرسیدم... انگار مرز خواب و بیداری ام به هم ریخته است...

همچنان داغ جدایی جگرم می‌سوزد

مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش

من بعد از تو...

بعد از تو احساس بیهودگی میکنم... احساس میکنم همه سرمایه های زندگیم رو از دست دادم؛ همه اون چیزهایی که در تمام این سالها برای به دست آوردنشون جنگیدم... فکر کن دوچرخه سواری باشی که همه زندگیت رو برای این گذاشتی که بهترین دوچرخه ممکن رو بخری و تا می تونی عالی برونیش. اما بعد، درست وقتی داری به همه اون چیزی که میخوای برسی میرسی، ناگهان دوچرخه ت رو بگیرن و بهت بگن تا امروز هم این تو نبودی که رکاب میزدی...

من همه تلاشم رو کردم تا تو زندگیم قهرمان خودم باشم...اما با رفتن تو، احساس میکنم زندگیم هیچ چیز توی زندگیم وجود نداره... من نه تنها تو رو... که همه احساساتم... امیدم... انگیزه هام... باورهام... و حتی خدای قشنگی که پیدا کرده بودم رو از دست دادم... من دیگه به هیچ فردای روشنی امید ندارم... دیگه فکر نمیکنم ساختن زندگی آدمها دست خودشونه... دیگه فکر نمیکنم کلید دعا، میتونه همه قفلها رو باز کنه... من یه زمانی کلی خوندم و فکر کردم تا بتونم جای توکل و تلاش... جای جبر و اختیار رو توی زندگیم پیدا کنم ... اما حالا دیگه هیچ کدوم از اون نتایج خوبی که بهشون رسیده بودم تو زندگیم کاربردی نداره. فکر کن فیزیکدان باشی و بعد این همه سال، بفهمی همه قوانین فیزیک، اشتباه محضه. فکر کن یه عمر از علم روانشناسی برای کمک به بقیه استفاده کرده باشی و حالا ناگهان بفهمی روانشناسی یه دروغ محضه... فکر کن یک شبه همه قوانین محکم علوم تجربی که حاصل آزمایشهای بی وقفه و کاملا کنترل شده دانشمنداس، زیر سوال برن... اون وقت میتونی حس این روزهای من رو بفهمی...

من هیچ انگیزه ای برای تلاش ندارم

من هیچ انگیزه ای برای دعا ندارم

من هیچ انگیزه ای برای توکل ندارم

من هیچ انگیزه ای برای کنار اومدن با این دنیای لعنتی ندارم

من هیچ انگیزه ای برای به تفاهم رسیدن با خدا ندارم

من حتی برای مردن هم انگیزه ای ندارم... چه برسه به زندگی...


یه عمر روی آب زندگی میکردم و به اشتباه خیال میکردم جای پای محکمی دارم...

اما حالا فهمیدم خدا وجود کاملا بی تفاوتیه... بی تفاوت به ما که موجودات کاملا ضعیفی هستیم...

حتی منتظر نیستم بهم ثابت کنه اشتباه میکنم...

هیچ چیزی اهمیت نداره... جز نبودنت... که شروع ویرانی من و دنیای من و باورهای من و انگیزه های من و همه چیز منه...


+ قضاوتها و فکرهای منفیتون برام مهم نیست... شما از رنجی که من از سر گذروندم خبر ندارید... شما نمی دونید چه اتفاقهایی افتاد تا رسیدم به اینجا... شما از هیچی خبر ندارید جز ته ماجرا... 

ترس...

دیگه می ترسم کسی یا چیزی رو این همه دوست داشته باشم... حتی وقتی دلبستگیهای عمیق بقیه رو می بینم می ترسم...


شاید اگه این همه دوستت نداشتم، خدا تو رو ازم نمیگرفت... با چیز دیگه ای آزمایشم میکرد که به این سختی نبود.... راستی... مرز آزمایش و عذاب چیه؟.... چه طوری بفهمم این امتحان الهیه یا شکنجه الهی؟؟؟؟!!!



+ اگه مامان موقع بی تابیهام، چندین و چند بار بهم نگفته بود نمیخوام تو رو هم از دست بدم» آرزو میکردم منم فردا صبح دیگه از خواب بیدار نشم...

دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست...

کاش اون شب یه نشونه ای میدیدم که می فهمیدم باید ببریمت دکتر... شاید صبح بیدار میشدی... 
کاش اون شب حالت بد شده بود و میبردیمت دکتر... شاید صبح بیدار میشدی...
کاش اون شب گفته بودی مثلا دلم یا قلبم درد میکنه و میبردیمت دکتر... شاید صبح بیدار میشدی...
کاش جواب تست کرونات که تو چنین روزی گرفتیم، مثبت شده بود و میبردیمت دکتر... شاید صبح بیدار میشدی...
کاش بی دلیل به سرمون میزد که ببریمت دکتر... شاید صبح بیدار میشدی...
کاش یه اتفاقی می افتاد که تو صبح بیدار میشدی...
کاش فردا صبح که بیدار میشم، تو هم از خواب بیدار میشدی...






کاش دنیا تموم میشد...
متنفرم ازش...

خدایا بگو چی باید بهت بدم تا داداشم رو پس بدی...

نذر کرده بود همین که مشکلات حل شد، من و مامان و بابا رو ببره مشهد... من از همون روز، دیگه هیچ زیارتی نرفتم... نشستم به پای نذرش... نمیتونستم بدون اون برم... دلم همراهیم نمیکرد... حالا اولین ماهگرد رفتنش با شهادت امام رضا یکی شده... من دیگه هیچ وقت دلم نمیخواد برم مشهد... هیچ وقت.



+ بعدتر نوشت:

... و یادم افتاد آخرین باری که مشهد رفتم با تو و مامان و بابا بود و شد بهترین و دلچسبترین مشهدی که به عمرم رفته بود... 

شب بیست و ششم (2)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

شب بیست و ششم...

فردا بیست و ششم مهر ماهه. ماه پیش، تو چنین شبی، تو خیلی زود رفتی و خوابیدی... و من نمی دونستم این آخرین باریه که زنده می بینمت... از امشب متنفرم... از فردا صبح بیشتر... اردیبهشت امسال نخواستی برات تولد بگیریم... فردا باید برای رفتنت ماهگرد بگیریم؟! بدون تو هیچی خوب نیست... هیچی...

برام هیچ حسی شبیه تو نیست...

از وقتی تو رفته ای، بابا و داداش خیلی بیشتر از قبل به من محبت میکنند. نمی دانم دلیلش این است که میخواهند جای خالی تو را - که همه زندگی ام بودی- برایم پر کنند یا با من -که نزدیکترین فرد به تو بودم - جای خالی تو را برای خودشان پر میکنند...

در چنین شب‌های بی‌فریادرس روزِ خوش در خواب باید دید و بس

خوابت را دیدم. خواب عجیب و آرامبخشی بود.... نمیدانم چطور و از کجا، فهمیده بودم که زنده ای! نمیدانم زنده شده بودی یا اصلا از این دنیا نرفته بودی! هر چه بود من میدانستم که یک ماه است که گفته اند مرگ تو را با خود برده است و حالا از خبر زنده بودنت در پوست نمیگنجیدم؛ انگار سنگین ترین بار دنیا را از روی دوشم برداشته بودند؛ انگار از کابوسی وحشتناک بیدارم کرده بودند... اما ساعتها طول کشید و تو به خانه نیامدی... نمیدانستم کجایی و از دستت دلخور بودم که چرا اولین کاری که کردی آمدن به خانه نبوده است...وقتی بالاخره آمدی، به خودم گفتم: "قول بده قدر بودنش را بدانی." و بعد بلافاصله به طرفت آمدم و تو را که نمیدانستی یک ماه برایت عزاداری کرده ایم، در آغوش گرفتم. خندیدی و با همان لحن طنز جذاب همیشگی ات گفتی: "آجی چل شدِی؟" و من به چشمهایت نگاه کردم و با خوشحالی زیادی که در آن دیدم، دلم بیشتر و بیشتر آرام گرفت....

لعنت به شبهای بعد از تو... به دردی که ماند از تو... به دادم نمیرسی... رفتی، آوره شد خانه... ماندم غریبانه... لعنت به بی کسی...

وقتی خاطراتت زنده میشوند میرسم به ته جنون... ذهنم از تو پر میشود... خودم را در اتاقم حبس میکنم و با عکسهایت که در و دیوار را پر کرده است حرف میزنم... سر خاکت بلند بلند گریه میکنم و حتی گاهی جیغ میکشم... سمت چپ سینه ام سنگین میشود و در سمت چپ بدنم احساس کرخی میکنم... دم و دقیقه استاتوسها و استوریهای تلخ میگذارم... آلبومهایت را زیر و رو میکنم و اصلا انگار از این که خودم را با خیال تو شکنجه کنم لذت میبرم....


اما همین که این شکنجه به اوج خودش میرسد و حس میکنم آتشی که به جانم افتاده است دارد همه وجودم را میسوزاند، ناگهان تو بار و بندیل خاطراتت را جمع میکنی و با همه خاطرات روشنی که در ذهنم بودند به ناکجاآباد میروی... آن وقت من در سکوت فرو میروم... حواسم به تو نیست... اصلا به عکسهایت نگاه نمیکنم... دلم نمیخواهد سر خاکت بروم... توی ذهنم باهات حرف نمیزنم... اما کارهای عجیب دیگری میکنم که ظاهرا مربوط به تو نیست... غذا نمیخورم و در عوض کشوی میزم در کلینیک پر از هله هوله هایی است که نسبت به آنها به شدت ولع دارم.... شبها تا دیروقت خوابم نمیبرد.... خوابهای آشفته میبینم... شدیدا وقت تلف میکنم... حتی گاهی زمانی طولانی فقط یک گوشه می نشینم و به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکنم... با کسی حرف نمیزنم... وقتی کسی از تو حرف میزند، حوصله شنیدنش را ندارم... وقتی کسی تسلیت میکند، حس نمیکنم مخاطبش منم و موضوعش تویی...




بعد ناگهان یک جرقه، تو را برمیگرداند؛ مثل امشب که از داخل مغازه ی کنار شیرینی فروشی، صدای همان آهنگ تلخی را شنیدم که با آن برای رفتنت کلیپ ساخته بودم... همزمان به شیرینیهای تر توی مغازه نگاه کردم و یک آن بغض گلویم را گرفت که تو چقدر از این شیرینیها دوست داشتی و حالا یک هفته است یک جعبه شیرینی تر، تقریبا دست نخورده در یخچال مانده است... به خودم گفتم: کاش آن روزهای آخر برایت کاری کرده بودم که یک عالم خوشحال شده بودی... چرا خوشحالت نکرده بودم؟! از آن خوشحالیهایی که اشک توی چشمهایت جمع میشود!... چرا برایت کاری نکرده بودم؟ چرا آنقدر که باید، خواهر خوبی نبودم؟! وسط خیابان گریه ام گرفته بود... تو برگشته بودی... با خاطراتی که عذابم میدادند...

سوگ‌‌ امتداد طبیعیِ عشق است...

زمانی‌که مرگِ ناگهانی یا حادثه‌ای ناگوار در مسیر زندگی‌تان رخ می‌دهد، همه‌چیز تغییر می‌کند... زندگی‌ای که انتظارش را داشته‌اید ناپدید می‌شود و دود می‌شود و به هوا می‌رود. دنیا بر سرتان خراب می‌شود و دیگر هیچ‌چیزی منطقی به نظر نمی‌رسد. زندگی عادی بود و حالا هرچه هست، عادی نیست. مردمی که پیش از این عاقل بوده‌اند حالا برای شما شعار می‌دهند و نصیحت‌تان می‌کنند و سعی می‌کنند شادتان کنند. سعی می‌کنند دردتان را از شما دور کنند.


فکر نمی‌کردید این‌گونه باشد. زمان متوقف شده ‌است. هیچ‌چیز واقعی به نظر نمی‌رسد. ذهنتان نمی‌تواند جلوی تصویرسازیِ مجددِ رویدادها به‌امید نتیجه‌ای متفاوت را بگیرد. دنیای معمولی و روزمره، که دیگران هنوز در آن ساکن‌اند، در نظر شما بی‌رحم و ظالمانه است. نمی‌توانید چیزی بخورید (یا هرچه به دست‌تان برسد می‌خورید). نمی‌توانید بخوابید (یا تمام‌وقت می‌خوابید). هر وسیله‌ای در زندگی‌تان برایتان مصنوعی می‌شود، به نمادی از زندگی آن‌طور که بود و آن‌طور که می‌توانست باشد تبدیل می‌شود. در اطرافتان جایی نیست که این فقدان لمسش نکرده باشد.


در این مدتی ‌که از مصیبت وارده به شما می‌گذرد، همه‌جور حرفی درباره‌ی سوگواری‌تان می‌شنوید: «او نمی‌خواهد این‌قدر ناراحت باشی»، «هر اتفاقی دلیلی دارد»، «حداقل این مدت او در زندگی‌ات بوده است»، «تو قوی و باهوش دانایی و ازپسِ این مصیبت برخواهی آمد»، «این تجربه تو را قوی‌تر می‌کند»، یا «همیشه می‌توانی دوباره تلاش کنی و یک شریک دیگر در زندگی‌ات داشته باشی، یک بچه‌ی دیگر بیاوری، و راهی بیابی که دردتان را به چیزی زیبا و مفید و خوب تبدیل کنی».


شعار و شادباش‌گویی دردی را دوا نمی‌کند. درواقع، این نوع حمایت فقط باعث می‌شود احساس کنید کسی در دنیا شما را درک نمی‌کند. این درد مانند بریدگیِ کوچک با کاغذ که نیست...


منبع: (It’s OK That You’re Not OK) 

تموم شهر خوابیدن... من از فکر تو بیدارم... (۲)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تموم شهر خوابیدن... من از فکر تو بیدارم...

بهت گفته بودم که در زندگی ام سه تا آرزوی بزرگ دارم که اگر برآورده شوند دیگر چیزی از خدا نمیخواهم. الان ۲۷ روز است که هیچ آرزویی ندارم جز این که یا تو برگردی یا دنیا تمام شود...

با اینکه رفته اما هنوزم از داغ عشقش دارم میسوزم فکر و خیالش همش باهامه هر جا که میرم جلو چشامه دلم میخواد تا دووم بیارم رو درد دوریش مرهم بزارم اما نمیشه راهی ندارم نمیتونم من طاقت بیارم

تو نمردی داداشی... فقط از دنیای بیرون، به دنیای ذهن من منتقل شدی؛ همین! داری توی ذهن من زندگی میکنی... توی ذهن من گاهی خاطرات تولد و نوزادی و بچگیت پلی میشه، گاهی خاطرات سالهای اخیر... حتی گاهی روزهای آینده ای که تو توش حضور داری... نه این که من به این چیزها فکر کنم... همه اینها خودشون، بدون اراده من، دارن توی ذهنم رژه میرن... گذشته ت... حالت... آینده ت... همشون توی ذهن منن... گاهی خودشون پلی میشن... گاهی من برات تعریفشون میکنم... گاهی ساعتها باهات حرف میزنم... گاهی باهات میخندم و گاهی برات اشک میریزم. جز این آخری، همشون توی ذهنمه... جایی که تو داری به زندگیت ادامه میدی... ولی هیچ وقت نمیگی من که زنده م... تو چرا انقدر گریه میکنی... نمیگی تو که از خدا میخواستی خاطره هام دوباره برات زنده بشن، حالا که دعات مستجاب شده چرا انقدر اشک میریزی... چرا انقدر میسوزی... چرا با خاطراتم خوشحال نیستی... چرا آروم نمیشی...چرا اشکات تموم تمیشه.... آخ... داداشی.... من بی تو زندگی نمیکنم اما تو توی ذهن سوزان من، داری به زندگیت ادامه میدی...........

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan