کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

روایت فتح ۴

همه آن روزهایی که با تمام قوا، به وجب به وجب سرزمین دلم شبیخون می زدی تا حتی اگر شده به قدر یک روستای متروکه اش را فتح کنی، من به تک تک نیروهای ذهنم آماده باش می دادم و  تا دندان مسلح رو به رویت می ایستادم تا مبادا ذره ای از خاک وجودم به دستت بیفتد.   

حالا که کندوی عسل چشمهایت، بی آن که ملکه ای برای خودش دست و پا کرده باشد، در میان پرچم سفید، رنگ می بازد، زانو زده ام مقابلت و با دانه دانه اشکهایم، زخم قلب سربازان مغلوبت را (که در اردوگاه جنگی نافرجام، دور آتش، به رویای خاموش فتح، نیشخند می زنند) شستشو می دهم. 

+ از سری نوشته های الکی پلکی

شکوه لطفتان را با کدامین عمر صدها ساله پاسخ می توانم داد؟!

حالا که فقط چند ساعت از آخرین گریه ام می گذرد آمدم بنویسم حالم به اندازه وقتی که پست چند سازیم چنان بی سر و سامان همه شب و پستهای غمناک دیگرم را می نوشتم بد نیست و این را مدیون کامنتهای خصوصی و عمومی، اسم دار و ناشناس شما هستم. شما که تقریبا هیچ کدامتان حتی یک بار هم مرا ندیده اید و خیلیهایتان شاید اولین بار بود که گذارتان به وبلاگ من می افتاد. اما آن قدر خوب بودید (هستید) که نتوانستید از کنار غصه های یک غریبه یا یک دوست مجازی هرگز دیده نشده بی تفاوت بگذرید. کامنتهایتان ساده بود اما دنیایی حرف داشت. با خیلی از کامنتها دلم لرزید، مور مور شدم، بغض کردم، اشک ریختم و یا لبخند زدم. از لا به لای همین کامنتها بود که خدا بی سر و صدا به دلم برگشت! همین دیشب جایی خواندم که به حرفهای دیگران گوش دهید چون گاهی خدا از زبان دیگران با شما حرف می زند. و بلافاصله به یاد کامنتهای شما افتادم. خدا این بار از زبان شما با من حرف زد! نه این که بگویم بلافاصله بعد از اولین بغض یا لرزش دل یا اشک یا لبخندی که نتیجه کامنتهایتان بود لبریز از خدا شدم... نه... اما حس خوب تک تک کلماتتان، آرام آرام در رگهایم جریان پیدا کرد و همین یکی دو شب پیش بود که بعد از نماز و سر افطار از صمیم قلب دعا کردم. ادای نذری را که مدتها بود رهایش کرده بودم از سر گرفتم، امن یجیب خواندم، و یواشکی در دلم صدایش کردم. نشنیدم که جواب بدهد ولی یک حس خوب کمرنگ از دلم گذشت. و این را مدیون شما هستم. حالا آن مشکلی که می خواهد مرا از پا در بیاورد هنوز به قوت سر جایش است. من هم به قوت غمگینم! اما این بار غمی بدون ناامیدی و خشم از خدا. این بار به جای قهر بچگانه و سکوت احمقانه از او خواستم ما را تسلیم خواسته هایش کند، صبرمان بدهد و حتی اگر قرار است همه عمرمان را با غم سپری کنیم، دست کم عاقبت به خیرمان کند. همین قدر دعا هم خیلی زیاد است؛ نیست؟! و من این را مدیون شما هستم!


+ شاعر عنوان: مشیری

بسته راه نفسم بغض و دلم شعله ور است

  • ادامه مطلب

فراموشی فقط تنهاییم را بیشتر می کرد

۱. به مامان می گویم: "میشه دم و دیقه بلند نگی خدایا شکرت؟ وقتی میگی حرصم درمیاد." و مامان خیلی جدی جواب می دهد: "پاشو برو تو اتاقت!"😅 اولین بار است که با لحن تنبیهی از من می خواهد به اتاقم بروم و فکر کنم در این سن و سال کمی برایم زشت باشد! اما من مثل دختربچه های لوس، زمزمه می کنم: "نگفتم که شکر نکن؛ گفتم تو دلت شکر کن که ریا هم نشه!" مامان هم دیگر چیزی نمی گوید. در واقع محلم نمی گذارد.😁

  • ادامه مطلب

چند سازیم چنان بی سر و سامان همه شب؟! (پست فعلا ثابت)

سلام.

می شود از شما خوانندگان روشن و خاموش و قدیمی و جدید و دائمی و موقتی و... خواهشی بکنم؟ می شود برایم از برهه ای از زندگیتان بنویسید که احساس می کردید به ته خط رسیده اید و حتی خدا هم شما را فراموش کرده است، اما ناگهان از راهی که فکرش را نمی کرده اید همه چیز خوب شده است و متوجه شده اید که خدا اتفاقهای خوب را برای زمان مناسبش نگه داشته بوده؟ ممنونتان می شوم. اگر خواستید کامنت ناشناس یا خصوصی بگذارید؛ ولی بگذارید!



+شاعر عنوان: خواجوی کرمانی

داماد نیلوفر اینا!😁

من و سپهر و مهدی کنار هم دراز کشیده ایم و سرمان تا گردن توی گوشی است که یک دفعه مهدی می گوید گلویش درد می کند. آن قدر هم با مسخره بازی و ادا درآوردن که ما اصلا باورمان نمی شد. خب گلویش درد می کرد ولی نه آن قدری که سعی می کرد نشان دهد و از آنجایی که مهدی صداقتی تر از خاله اش است، آن قسمتهایی که می خواست تظاهر به درد کند قیافه اش حسابی خنده دار می شد. من و سپهر و نوشین می مردیم از خنده و خود مهدی هم خنده اش می گرفت. 
  • ادامه مطلب

یخ

  • ادامه مطلب

ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست...

۱. عاشق آن قسمت از ماه رمضانم که اذان را به افق شهر ما گفته اند و ما سر سفره افطار نشسته ایم و روزه مان را باز کرده ایم و در حالی که تلویزیون دارد قرآن قبل از اذان مغرب به افق تهران را پخش می کند ما افطاری می خوریم! تازه سحر هم این فرصت را داریم که در حال خوردن و آشامیدن، به صدای اذان صبح به افق تهران گوش جان بسپاریم!


  • ادامه مطلب

برای با تو نبودن بهانه کم داریم!

1. دختره کلاس اول دبستان بود و برادرش سوم دبستان. داشتند کارتون نگاه می کردند. اگر حضور مرا فاکتور بگیریم، جمع، خانوادگی بود. دختره جلوی تلویزیون روی شکم دراز کشید و دستهایش را زیر چانه اش گذاشت.؛ لذتبخش ترین حالت تلویزیون دیدن در کودکی! اما بابایش فورا با لحن پرخاشگرانه گفت: "زهرا پاشو بشین. زشته." دختره مثل فنر از جایش پرید و نشست ولی به حالت اعتراض گفت: "حسین هم خوابیده." بابایش با تحکم گفت: "تو دختری!"

  • ادامه مطلب

و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد...

  • ادامه مطلب

خوبی حافظ؟؟؟!!! =/

پند حکیم محض ثواب است و عین خیر

فرخنده آن کسی که به سمع رضا شنید

حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس

در بند آن نباش که نشنید یا شنید


  • ادامه مطلب

نگردانی رخ از من صورت حالم اگر دانی...

1. تصویری از جلد کتاب "دم گربه ها را بکش" را گذاشته بود و زیرش کلی حرف بار شاعر کتاب و وزارت ارشاد و... کرده و نوشته بود ببینید در این چهل سال چه بر سر ادبیات کودکمان آمده است. نوشته بود در این کتاب شاعر به بچه ها می گوید که اگر گربه غذایشان را خورد دمش را با قیچی بچینند و کلی آه و ناله راه انداخته بود که کسی که به حیوان رحم نکند به انسان هم رحم نمی کند و اینها دارند قاتل بالقوه پرورش می دهند و... از خانمی که عکس را فرستاده بود پرسیدم: شما خودت این کتاب را خوانده ای؟ گفت نه. کتاب را تهیه کردم و تک تک شعرهایش را خواندم. مضمون شعری که اسمش شده بود اسم کتاب این بود که شاعر از زبان کودک به مخاطب نامعلومی می گوید که چرا از من می خواهی فلان و بهمان کار بد را انجام دهم (از جمله این که دم گربه را بکشم) و من نمیخواهم این کارها را بکنم. اصلا حرفی از غذا و قیچی و قاتل پروری نبود!!!

  • ادامه مطلب

برای اهل دل (پست موقتا ثابت)

اگر می خواهید در ختم قرآن دسته جمعی در ماه رمضان شرکت کنید، بانوچه  منتظر شما است. =)

با عشق ممکن است تمام محال ها

اگر از من بپرسند جذاب ترین فعالیت روی زمین (و حتی در آسمان!) چیست، قطعا بدون ذره ای تأمل جواب می دهم: «تدریس» و اضافه می کنم که: «تدریس علاوه بر جذابیت ذاتی، مسحور کننده و رشددهنده و معجزه گر هم هست!» مبالغه نمی کنم. این تجربه شخصی من در طول زندگی ام است. از بیست و یک سالگی که برای اولین تدریسم وارد اتاقی پر از پسرهای نوجوانی شدم که قد و هیکلشان دو برابر من بود و از در و دیوار کلاس بالا می رفتند، تا امروز که با دانشجوهای مختلفی از سنین و جنسیتها و فرهنگها و قومیتها و شغلهای مختلف سر و کله می زنم که باز هم معمولاً قد و هیکلشان دو برابر من است!

  • ادامه مطلب

در رفتن جان از بدن...

  • ادامه مطلب

تو باید باشی

حرف که می زنی؛ گریه ام می گیرد؛ از شدت دوست داشتنت...

به هر کس حوصله غرغر خواندن (آن هم طولانی) دارد رمز داده می شود =/

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نمایشگاه کتاب خود را چگونه گذراندید؟

از ساعت ده صبح که نمایشگاه کتاب کارش را شروع کرد تا همین یک ساعت پیش که رسیدم شهر خودم فقط دارم بدشانسی می آورم و حرص می خورم! این بدترین سفر عمرم بود. کلی توی ذوقم خورد.😢


+ شاید بعدا برای تخلیه هیجانات منفی مربوط به این سفر، یک پست روزانه نوشت رمزدار بگذارم. 

از یک تا شش =/

1. یکی از دخترهای فامیل پستی را در اینستا به اشتراک گذاشته که در آن یک خانم و آقای جوان یک بادکنک مشکی بزرگ دستشان است و دور و برشان هم پر است از بادکنکهای رنگی و موسیقی شاد پخش می شود. بعد می زنند بادکنک مشکی را می ترکانند و از داخلش یک عالم بادکنک صورتی می ریزد بیرون و آنها کلی ذوق می کنند و می پرند در بغل هم و... خب تا این جایش خیلی خوب و قشنگ! اما وقتی کامنتها را دیدم کلی تعجب کردم که همه آمده اند به دختر فامیلمان (که باردار است) دختر بودن بچه اش را تبریک گفته اند! و او کلی بهم خندید وقتی ازش پرسیدم: «رفیقات از کجای این کلیپ فهمیدن بچه ت دختره؟ و اصلا چه ربطی داشت به بچه و بارداری و این حرفها؟» راستش من هیچ چیز از جشن تعیین جنسیت نمی دانستم و فکر می کردم جشن تعیین جنسیت یعنی این که وقتی می روند سونوگرافی و جنسیت بچه همان چیزی است که می خواهند، از خوشحالی می آیند یک جشنی هم می گیرند! و بنابراین حتی وقتی دختر فامیلمان گفت جشن تعیین جنسیت است باز هم مثل چیزها نگاهش کردم و گفتم: «والا من فکر می کردم جنسیت را از طریق سونو تعیین می کنند!» خلاصه که کلی پایه خنده شدم! 

  • ادامه مطلب

روایت فتح 3

آمد که بنشیند کنار من. در کندوی چشمهای تو، دو کاسه عسل، رنگ به رنگ شد. نمی شناختمش، همین قدر از او گفته بودی که در تاریخ زندگی ات، مهم ترین فردی است که یک تنه، به سان لشگری نیرومند، در برابر هجوم همه ی دردها ایستاده و با همه بی کسیها جوری جنگیده که گویا بزرگترین ارتشهای دنیا، متفقاً در او قیام کرده اند.


  • ادامه مطلب
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan