کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

قبلا ولی ارحم الراحمین بود

خدایی که من بعد از ۳۰ و چند سال زندگی شناختمش، اونیه که تو آیه ۱۸ سوره حج هست: إِنَّ اللَّهَ یَفْعَلُ ما یَشاءُ

 که اگه بخوام به زبان شعر ترجمه‌ش کنم می‌شه:

همه دنیا بخواد و تو بگی نه

نخواد و تو بگی آره، تمومه...


خدای شما چه جوریه؟

اخرش نفهمیدم مردها همه‌شون مث همه‌ن یا یکی از یکی بدترن😁

فیلمی که امروز دیدم "نظریه همه چیز" بود؛ داستان زندگی استیون هاوکینگ، فیزیکدان و کیهان‌شناس بزرگ انگلیسی.


 این که استیون در اولین ملاقاتش با دوست‌دخترش، که به طور اتفاقی در یک مجلس رقص پیش می‌یاد، می‌شینه و نظراتش درباره خدا و فیزیک رو توضیح می‌ده و حتی در اولین دیتشون هم عمده صحبتاش علمی و راجع به نظریه‌هاس رو دوست داشتم!😂


اما چیزی که در نهایت بهش رسیدم این بود که پروفسور هاوکینگ، با همه استعداد و تیزهوشیش، بدون همسرش واقعا هیچ بود و اگر همسرش نبود، به احتمال خیلی زیاد، همون زمانی که متوجه بیماری سختش می‌شد، همه چیز رو کنار می‌ذاشت و منتظر مرگ می‌نشست. 


ولی خب این مرد انقد بی‌چشم و رووه، که بعد از سال‌های طولانی زندگی با زنی که همه‌جوره پاش ایستاده و عمر و جوونیش رو به پاش گذشته ولش می‌کنه می‌ره با یکی دیگه! 😐 در حالی که کل بدنش هم فلجه و حتی قدرت تکلم هم نداره و قیافه و ظاهرشم حسابی داغون شده.


پس نتیجه می‌گیریم که کلا به مردها اعتباری نیست؛ پروفسور یا بی‌سوادشون، سالم و خوش‌تیپ یا مریض و داغونشون، همه‌شون سر و ته یه کرباسن! دل به این جماعت نبندین؛ خلاص!😂😂😂



+ اون نتیجه‌گیریه شوخیه‌ها؛ ما این‌جا اقایون بسیار محترمی رو داریم که مثال نقض اون نتیجه‌گیری‌ان.

لقمان ادبش را از دست داد و ایوب صبوری‌اش را!

من سرویس اینترنتم آسیاتکه. فکر کنم یه هفته‌ای هست شارژش تموم شده و هر چی میام دوباره شارژ کنم، نمی‌شه. یعنی همون یوزر پسوردی که رو گوشیم ذخیره‌س و همیشه ازش استفاده می‌کردم رو می‌زنم و هنوز روی گزینه ورود نزده می‌نویسه نام کاربری یا رمز شما اشتباه است!😳


می‌رم قسمت بازیابی رمز، رمز جدید می‌زنم الکی می‌زنه تکرار رمز جدیدت همخوانی نداره.


الان زنگ زدم ۱۵۴۴ (شماره آسیاتک)، بعد کلی "برای ارتباط با فلان قسمت ۱ رو بگیر و ۲ رو بگیر" و این حرفا، رسیدم به اونی که باید جوابم رو بده.ولی یه صدای ضبط شده می‌گه: این روزا یه کم مشکل پیش اومده، واسه شما هم سیستم با اختلالات همراهه. مرسی که صبوری می‌کنید. خدافظ!


من اصلا زنگ زده بودم تو از صبوریم تشکر کنی!😐😐😐😂

فرق خندیدن و باز کردن تای لباس!

مامانم معمولا تو خواب‌هام خیلی به من حرص می‌ده! 😂 دیشب خواب می‌دیدم تازه از حمام در اومده بودم و می‌خواستم لباس بپوشم که یهو واسه‌مون مهمون رسید. مهمون کی بود؟ دخترهای عمه‌ها و عموها. همه‌شونم اومدن نشستن تو اتاقی که من می‌خواستم لباس عوض کنم.


حالا من تو واقعیت زیاد لباس تو خونه‌ای ندارم؛ چون زیاد تو خونه نیستم و بیش‌تر برای بیرون لباس می‌گیرم. ولی تو خوابم یه عالمه لباس توخونه‌ای قشنگ داشتم که تازه همه هم تو یه بقچه بزرگ بود و من مونده بودم کدوم رو بپوشم. 


دیگه همه رو از بقچه ریختم بیرون و شروع کردم یکی یکی نگاشون کنم تا بلکه یکی رو انتخاب کنم. هر کدوم رو دوباره تا می‌زدم می‌ذاشتم تو بقچه. ولی وقتی می‌خواستم بعدی رو بذارم می‌دیدم تای اون قبلیه باز شده.


بالاخره متوجه شده‌م دخترعموم، که دو سال ازم کوچیکتره، کنجکاو لباسای من شده و تاشون رو باز می‌کنه ببینه چه جوری‌ان. منم با حالت شوخی به مامانم گفتم: 

مامان! فاطمه رو دعواش کن. هر چی من تا می‌کنم باز می‌کنه. 

مامانم خندید وگفت:

همیشه آدم هر وقت به یه جیز می‌خنده یه خاطره‌ای پشتش هست.

گفتم:

نمی‌خنده که. تای لباسامو باز می‌کنه.

گفت:

همون دیگه. یادش به یه خاطره میاد خنده‌ش می‌گیره 😐

هر چی من حرص می‌خوردم که: 

مامان اصلا خنده‌ای در کار نیست.

باز حرف خودش رو می‌زد😂😂😂


تهشم من با حرص گفتم:

مامان منو نیگا کن: این خنده‌س (و یه خنده عصبی کردم) این لباس باز کردنه (و تای یکی از لباسام رو باز کردم).

مامانمم محلم نداد😯😂

بعد از یک هفته کار سخت، نشستم دو تا فیلم دیدم

دلم یه فیلم خارجی سفت و سخت و بی‌رحم می‌خواست. نشستم هکر رو دیدم و واقعا از خودم انتظار نداشتم از یه همچین فیلمی خوشم بیاد!ماجرای یه پسر نوجوونه که شروع می‌کنه از راه هک و کارهای غیرقانونی یه عالمه پول دربیاره. خب این واقعا برای من جالب نیست. نمی‌دونم چرا دوسش داشتم. شاید چون یه حالت روایت‌گونه داشت و اتفاق‌ها سریع پیش می‌رفت و کلا فیلمش کش نمی‌اومد. البته آخرش به نظرم بی‌مزه شد.


ولی به هر حال بعد از یه همچین فیلم سفت و سختی، نیاز داشتم یه فیلم عاشقانه ببینم! (نمی‌دونم این نیازها از کجا در میاد!). نشستم "نوامبر شیرین" رو دیدم. 


اگه بخوام موضوع فیلم رو لو ندم باید بگم ماجرای یه مرد به شدت موفق در شغلشه که همه زندگیش شده شغلش تا این که با یه زن عجیب و غریب آشنا می‌شه که باعث اتفاقاتی در زندگیش می‌شه.


ولی از اون‌جایی که من عادت دارم فیلم رو لو بدم، ترجیح می‌دم بگم درباره زن جوونیه که هر ماه یه مرد رو می‌بره خونه‌ش تا در طول اون ماه، بهش در لحظه و با عشق زندگی کردن رو یاد بده! :/


من که اصلا دوست نداشتم؛ کلا من فیلم عاشقانه دوست ندارم، نمی‌دونم چرا امروز فکر کردم لازمه ببینم :))) به نظرم خیلی لوس و بی‌مزه بود. ولی دیدم دیگه.



+ از نظر دسترسی به شبکه‌های اجتماعی به حدی ناجورم که حتی شبکه‌های داخلی هم بیش‌تر روز برام قطعه، دو سه روزه دوباره تلگرامم وصل نمی‌شه، گوگل هم بگیر نگیر داره، یه کم خوبه یه کم نیست.

منطق خیلی از ماها:

یه عده‌ای مث من فکر نمی‌کنن؛ اونا احمقن.

یه عده‌ای با استدلال‌های من قانع نمی‌شن؛ اونا خودشون رو زدن به خواب.

درست و غلط از نظر یه عده یه چیز دیگه‌س؛ اونا بی‌سوادن.

یه عده کاری که من می‌کنم رو نمی‌کنن؛ وابسته‌ن و اون طرف منافعی دارن.

یه عده کاری که من درست نمی‌دونم رو انجام می‌دن: اراذل و اوباشن.

خلاصه که صراط المستقیم و مبنای تفکر و عمل و باورهای درست منم و هر کس که مثل من نباشه خیلی خره!

بوی عرق و دود سیگار اتاق را پر کرده بود...

اگر به شما بگویم بنشینید فیلم سیاه و سفیدی را تماشا کنید که در تمام طول آن، ۱۲ مرد با صورت‌ها و لباس‌های خیس از عرق در یک اتاق جمع شده‌اند و در حالی که سیگار پشت سیگار روشن می‌کنند، در حال بحث و دعوا و گاها توهین به همدیگرند، حاضرید وقت ارزشمندتان را برای دیدنش بگذارید؟!

  • ادامه مطلب

مشتری برای هوپ!

آرتمیس یه بازی داره با مامانش، این طوریه که وسایل پزشکی اسباب‌بازیش رو می‌ده دست مامانش و می‌گه: بیا دکترم کن! منظورش اینه که دکتر شو و درمونم کن!😂


بعد پا می‌شه یه کم می‌‌ره اون‌ورتر و می‌زنه به دیوار، مثلا در زده. در که زد وارد مطب می‌شه و می‌گه سلام و دست می‌ده (تنها جایی که سلام می‌کنه و حتی دست هم می‌ده همین‌جاست!)


می‌شینه جلوی مامانش و مامانش می‌پرسه: چی شده؟

ارتمیس می‌گه: دندونم درد می‌کنه.

و از همون لحظه تا آخر بازی دهنش رو مثل دهن بچه‌نهنگ تا ته باز نگه می‌داره! حتی تمام لحظاتی که مامانش داره ضربان قلبش و اعصاب و گوشش رو معاینه می‌کنه دهن این بچه بازه بازه! یعنی قشنگ راست کار این دندونپزشکاست که ختم "باز، بااااز، باااااازتر" برمی‌دارن برامون😂 می‌دمش به هوپ🤣


خلاصه تهش هم دکتر به عالمه آشغال فرضی از زیر دندونای آرتمیس درمیاره و یه دندون هم براش می‌کشه و بهش می‌گه: هر شب به مامانت بگو دندونات رو مسواک بزنه. باشه؟

آرتمیس می‌گه: باشه.

و با خوشحالی بلند میشه می‌ره که دوباره در بزنه بیاد تو!🙄😁


همین دیشب شاید ده بار یا بیشتر شاهد این بازی بودم!😂

درک

الان یه فیلم در مورد هوموسکشوال دیدم که گفته بود بر اساس واقعیته. من هنوز دیدگاه مشخصی درباره این مقوله ندارم؛ چون بین اساتید بزرگ روان‌شناسی، نظرات متفاوتی رو دیدم و راستش خودم هم دنبالش نبودم که تحقیق کنم و نظری به دست بیارم.


اما در مورد این فیلم می‌خوام یه نکته مستقیم کم‌اهمیت بگم و یه (شاید،) غیرمستقیم مهم.

اولی اینه که دو مورد تو فیلم نظرم رو جلب کرد و برام عجیب بود:

یکی این که با وجود امریکایی بودن فیلم، لهجه‌ی زیادی نداشتن و طوری بود که فردی که یه کوچولو لیسنینگ کار کرده باشه به راحتی و بدون زیرنویس حرفاشون رو می‌فهمه. نمی‌دونم چرا این‌جوریه.


دومی این که یه جاهایی تو فیلم، به نظر میاد هوموسکشوال و ترنس رو قاطی کردن! مثلا مامانه وقتی می‌فهمه پسرش گی هست، تو یه سکانس بهش گیر می‌ده که چرا این‌جوری لباس پوشیدی یا تو جلسه‌ای که خونواده‌ها در مورد بچه‌های هم‌جنس‌گراشون حرف می‌زنن، یکی‌شون می‌گه پسر من واسه تولدش ازم تی‌شرت صورتی خواست و وقتی بردمش شکار و می‌خواستم یه آهو شکار کنم داد زد فرار کن بامبی! خب اینا روحیات دخترونه‌س نه گی بودن. نمی‌دونم چرا همچین اشتباهی کرده بودن.


اما اون مورد مهم، که قلبم رو به درد آورد چی بود؟ خب واسه گفتنش باید فیلم رو تعریف کنم! اگه می‌خواید ببینیدش، از این‌جا به بعدش رو نخونید.

یک روز معمولی!

از بالای پل هوایی، میدان آزادی را تماشا می‌کنی. جان می‌دهد برای این که در قاب دوربین گوشی‌ات ثبتش کنی و زیرش بنویسی: آزادی! شهر آرام است.

اما همین که از پل پایین می‌آیی، واقعیت مثل پتک توی صورتت کوبیده می‌شود؛ از ابتدا تا انتهای چهارباغ، پر از ما.مور است. چهره‌های پوشیده و ناپوشیده‌شان را با دقت نگاه می‌کنی: هر کدام یکی شبیه خودت! شبیه همه مردم شهر؛ فقط با لباس فرم و اس.لحه و با.توم در دستشان. و این تفاوت مهمی است.


نمی‌توانی با تصور لحظه‌ای که با همین دست‌ها، دختران خود را در آغوش می‌گیرند کنار بیایی. ناخودآگاه درد ضربه‌های با.توم را بر روح دردمندت احساس می‌کنی. انگار تو همه‌ی مردم شهری با همه‌ی غربت و مظلومیتشان.


سوار اتوبوس می‌شوی. نمی‌دانی کسانی که کنارت ایستاده‌اند دوستند یا دشمن. آن‌ها هم با تردید براندازت می‌کنند. بعضی‌ها با خشم و کینه. بعضی‌ها با نگرانی. یکی که پوششش هیچ شباهتی با تو ندارد، تو را با لبخندش غافلگیر می‌کند. انگار این، تنها راهی است که به آدم‌های دور و برت بگویی من دشمنت نیستم.


اشک در چشم‌هایت حلقه می‌زند. دلت می‌خواهد همه را بغل کنی؛ از آن دختر جوانی که با سوئی‌شرت و جین و بدون روسری کنارت ایستاده تا خانم چادر مشکی که ساق دست و پوشیه دارد. دلت می‌خواهد به همه بگویی: ما یکی هستیم. ما مردمیم. مردم واقعی. که به هم لبخند می‌زنیم...


قراره این‌جا بنویسم:

https://t.me/shaarminamiriyan

کانال عمومی تلگرام

۱۰ مهر ۱۴۰۱


+ تلگرامم وصل شد😍

نگرانم ولی چه باید کرد...

بچه‌ها می‌شه مراقب خودتون و دور و بری‌هاتون باشید؟!😢 

از دفترچه خاطرات یک عمه (۲۳)

۱. صد بار اومد زل زد تو چشمام گفت: 

خاله! بیا! 

بعد دیدم نه، فقط به من داره می‌گه خاله. بقیه عمه‌ن.

ششمین دیدار وبلاگی😍

از اون‌جایی که این دیدار، وبلاگی بود نه کانالی! ترجیح دادم این‌جا هم منتشرش کنم :)


قرار بود ساعت ۹:۳۰ برسه. ولی تا نزدیک ظهر خبری ازش نبود. من تو غرفه‌ها گشت زدم و کتاب‌هایی که می‌خواستم رو گرفتم.


ساعت ۱۲:۱۰ نشستم یه گوشه و نت رو روشن کردم. دیدم که ساعت ۱۰ واتساپ داده که:

سلام

"فکر کنم کتابها رو‌خریدی تموم کردی و ما هنوز تو راهیم با این راننده مردنی 😰"


زنگش زدم و فهمیدم تازه رسیدن و نیم ساعت دیگه نمایشگاه کتابن. منم از این فرصت استفاده کردم رفتم غرفه‌های کودک و نوجوان یه کم گشتم.


"نیروانا" که رسید چند بار زنگ زدیم به هم تا بالاخره تونستیم همدیگه رو پیدا کنیم. با این که تا حالا فقط عکس از همدیگه دیده بودیم، راحت تونستیم از دور همدیگه رو شناسایی کنیم.


وقتی رسیدیم به هم بغلش کردم (هر دو هم بدون ماسک😐) بعد نیروانا می‌گه: خب بذار ببینمت اصلا😁


نیروانا با پسرش و برادرزاده‌ش بود. از فرزاد نگم که تو اون حدود ۴ ساعتی که ما با هم بودیم من اصلاً صداش رو نشنیدم؛ از بس این بچه آروم بود.


یعنی فقط سلام و احوالپرسی و خداحافظی کرد. یه جا هم پرسیدم: فرزاد همیشه انقد کم‌حرفی؟ یه سری تکون داد که یعنی سوال بعدی رو نپرس!😂


و خب فرزاد (قبلا هم تو عکساش متوجه شده بودم) کلا یه نگاه عاقل اندر سفیهی داره آدم نمی‌تونه به پر و پاچه‌ش بپیچه دو کلوم حرف ازش بکشه بیرون 😂


خود نیروانا هم خیلی آروم‌تر از اون چیزی که این‌جا و تو وبلاگ می‌بینیم بود. و هم‌چنین کم حرف. من فکر می‌کردم یه دختر پرشر و شور ببینم؛ ولی آروم و ملیح بود😍


چهار نفری رفتیم تو غرفه کودک گشتیم. یهو به طور اتفاقی سر از غرفه‌ی ناشری درآوردیم که کتاب‌های منو منتشر می‌کنه.


رفتیم اون‌جا. نیروانا و برادرزاده‌ش کتاب خریدن براشون امضا کردم، بعدم بهشون گفت خب حالا بیاید با نویسنده عکس بگیرید!😐😂


چند تا عکس گرفتیم تو اولیاش یه جور وایسادیم که مثلا ما با هم دوست نیستیم و من صرفا نویسنده‌م😶😌😂

(نیروانا عکس‌ها رو بفرست ☺).


بعدش رفتیم شبستان و اونا هم کتاب‌هاشون رو خریدن و بعد رفتیم ناهار.


یه نکته جالب در مورد نیروانا این بود که یهو می‌زد شبکه ترکی!

یه چیزی به ترکی می‌گفت و من طبیعتا نمی‌فهمیدم. فکر می‌کردم خب لابد دارن یه چیز خصوصی به همدیگه می‌گن. بعد می‌دیدم نیروانا داره به منم نگا می‌کنه که جواب بدم!😁 منم کلا گیج می‌شدم فقط لبخند تحویلش می‌دادم و نیروانا متوجه می‌شد باید ترجمه کنه😂👌


خلاصه که اون چند ساعت کنار هم بودنمون خوب بود. نیروانا با این که یه کم با تصوراتم فرق داشت، ولی به هر حال خیلی مهربون و دلنشین و دوست‌راشتنی بور و واقعا خوشحالم که دیدمش.😍😍😍


این ششمین دیدار وبلاگی بود...




+نیروانا نقل‌ها هم خیلی خوشمزه‌س. دستت درد نکنه عزیزم. مامانمم گفت ازت تشکر کنم از طرفش👌👌👌


#نمایشگاه_کتاب 

#دوستانه 

#دیدار_وبلاگی۶

پایان باز...

سلام.

از دوستانی که بابت پست قبل ناراحت شدند، به خصوص اون‌هایی که کامنت هم گذاشتند عذرخواهی می‌کنم. حق با شماست. اون طوری خداحافظی کردن، قشنگ نیست.


تصمیم گرفتم بیام چند تا مورد رو بهتون بگم بعد برم.


اولا من تو این یک سال و هفت ماه و چند روزی که آرمین رو از دست داده‌م، به شکل بدی، زودرنج و حساس شده‌م. خیلی وقت‌ها، چیزهایی بهم برمی‌خوره که قبلا مایه‌ی خنده‌م بوده. مثل کامنت‌های توهین آمیز پست چالش. 


یادمه قبلا یه جاهایی دوستام می‌گفتن چرا فلان کامنت رو تایید کردی و ما بهمون برخورد. بهشون می‌گفتم من که کلی خندیدم و اصلا برام مهم نیست و حتی حس نمی‌کنم مخاطبش من باشم.


خب متاسفانه الان این ویژگی رو تا حد زیادی از دست دادم. به هر حال کسی که داغ دیده و دلش یه جور ناجور شکسته، زودرنج می‌شه. نه این که بخوام توجیه کنم. فقط می‌خوام بگم خودم از این ویژگیم آگاهم و دارم روش کار می‌کنم تا ان‌شالله برطرفش کنم. ولی خداییش کار خیلی سختیه.


نکته دوم این که علی‌رغم مثال‌های خفنی که برای پست چالش نوشته بودم، واقعا منظورم این نبود که حتما باید یه چیز عجیب و غریب و یا منشوری باشه که بنویسید. 


من تو ذهنم خیلی ساده‌تر از این چیزها بود. اون موارد رو فقط برای تهییج افکار عمومی! و جذاب‌تر کردن چالش نوشتم و هم این که یخ دوستان آب بشه و بتونن راحت‌تر بنویسن. ضمن این که تقریبا همه اون موارد رو از وبلاگی‌ها شنیده بودم که برای خودشون یا کس دیگه اتفاق افتاده.


خودم هم قصد داشتم در مورد این بنویسم که یه نفر تو بلاگستان هست که من تنها دوستشم که جایی غیر از وبلاگ هم باهام در ارتباطه و به خاطر قولی که بهش داده‌م هویتش رو فاش نمی‌کنم. ولی خیلی دوست خوبیه و خوشحالم که فراتر از وبلاگ باهاش در ارتباطم (برای اونایی که ذهنشون عادت داره هر چیزی رو به فسق و فجور ربط بدن و حکم صادر کنند بگم که ایشون خانوم هستن😏).


در ضمن اعتراف می‌کنم منم در مورد اونایی که گارد گرفتن و یه جور خاصی گفتن ما که هیییییچ پشت صحنه‌ای نداریم قضاوت کردم!😁


و در نهایت، این که جدای از این قضیه هم من از قبل قصد خداحافظی داشتم. ولی نه به این زودی و این طور ناگهانی‌. 


بارها هم گفته بودم کانال نیازم به نوشتن رو تامین می‌کنه و نسبت به وبلاگ مزایای بیشتری داره و اون‌جا رو ترجیح می‌دم.  البته که تعدادی از دوستان این‌جا هستند که خیلی برام عزیزند و تا الان هم به خاطر اون‌ها مونده بودم. ولی با توجه به شرایط من، همون کانال و جمع خصوصی و خودمونیش برام بهتره.


عنوان رو نوشتم پایان باز، چون ممکنه بازم یه روزی بنویسم (دیر یا زود). البته اگه نسل وبلاگ‌‌ها منقرض نشه.

و این که من حتی اگه ننویسم، بازم دلیل نمی‌شه که نخونمتون. به اندازه قبل می‌خونمتون و کامنت می‌ذارم و جویای احوالتون هستم و به اندازه قبل دوستتون دارم.


اگه تا حالا پیش اومده که از حرف‌ها یا واکنش‌های من ناراحت شدید، لطفا همین‌جا بهم بگید.



خداحافظی نمی‌کنم چون هم‌چنان هستم (فقط پست جدید نمی‌ذارم). کامنت‌های این پست بازه تا راه ارتباط بینمون باشه (بدون تایید نمایش داده می‌شن).



تک تکتون برام عزیزید دوستان دیده و ندیده‌ی من💐💐💐

پایان

کامنت‌های خوبی بابت چالش دریافت نکردم. ترجیح می‌دم نوشتنم رو در جمع کوچک و خصوصی کانال ادامه بدم. شاد باشید.

+ کامنتها بدون تایید نمایش داده میشه

از دفترچه خاطرات یک عمه (۲۲):آرتمیس

۱. مامان رفته خونه دادا و آرتمیس برای اولین بار کلی تحویلش گرفته. حالا به من می‌گه: فهمیدم تقصیر توئه که طرف من نمی‌اومد. تو نبودی کلی با من بازی کرد!😂


۲. بعد از خونه‌ی دادا، مامان می‌خواسته بره خونه خاله که یه کوچه بالاتره‌. آرتمیس هم چسبیده بهش که باهاش بره. حالا آرتمیس از این بچه‌هاست که بدون مامانش جایی نمیره. به خاطر همین مطمئن بودن پشیمون میشه و نمیره. ولی رفته بود اتفاقا یه یک ساعتی هم با خوشحالی تموم خونه خاله موند!


۳. من که رفتم خونه خاله، آرتمیس لباس و کلاه عروسک بزرگ دخترخاله رو پوشیده بود و هر کی می‌اومد با ذوق فراوان خودش و عروسک رو بهش نشون می‌داد. یعنی این بچه که دیگه فوقش خونواده خودمون رو تحویل می‌گرفت، حالا حتی برای زن‌دایی‌های منم ذوق می‌کرد!


۴. براش مغز تخمه خریده بودم. خیلی دوست داره. می‌ریخت کف دست من و لیس می‌زد و می‌خورد! وای من دلم یه حالی می‌شد، قلقلکمم می‌اومد؛ ولی از اون‌جایی که عمه‌ی خاله‌ای هستم طاقت آوردم!


۵. ارتمیس این طوریه که همه‌ی کلمات رو می‌تونه بگه و حتی جملات طولانی هم راحت می‌گه. فقط کافیه که بخواد. یه وقتی می‌افته رو دنده‌ی چپش و حتی ساده‌ترین کلمات رو هم تکرار نمی‌کنه. یه وقتا هم مث امروز، تند و تند جمله می‌گه.  حتی اسم خودش که سخته رو واضح می‌گفت. یا مثلا جمله‌ای مث " می‌خوام با عمه شارمین بازی کنم" رو تکرار می‌کرد.


۶. دایی کوچیکه (همسن خودمه) اومد خونه خاله. داییم خیلی بچه دوسته و همیشه هم بچه‌ها دوسش دارن. وقتی‌ام آرتمیس خیلی کوچیک بود می‌رفت بغلش. اما حالا تا اومد ارتمیس پرید تو بغل من و چسبید بهم و شروع کرد بگه مامان. یعنی که می‌خواد بره پیش مامان. دایی هر کاری کرد، آرتمیس نگاهشم نکرد.


۷. ارتمیس رو بغل کردم ببرم خونه‌شون. تو راه هر چیزی می‌دید اسمش رو می‌گفت: ماشین... موتور... گل... درخت... دیوار.... کوچه... باد... و... هر چی‌ام اسمش رو نمی‌دونست اشاره می‌کرد من بگم بعد تکرار می‌کرد و دفعه بعد که می‌دید خودش،می‌گفت. گاهی‌ام من جمله می‌گفتم. مثلا بچه‌ها از باشگاه اومدن‌. یا باد داره درختا رو تکون می‌ده. قشنگ تکرار می‌کرد و خیلی‌ام دوست داشت که در مورد چیزهایی که می‌بینیم حرف می‌زنیم.


۸. وقتی رسیدیم خونه‌شون، خوشالونه رفت بغل مامانش. گفتم بای بای. برگشت بغلم و چسبید بهم. می‌خواست برگرده. دوباره بغلش کردم برگشتیم. رسیدیم تو اتاق گفت مامان! باز می‌خواست بره خونه‌شون!


۹. دیگه یه کم سرش رو با توپ‌بازی و خوراکی گرم کردم. و کم کم شل شد. تازه راضی شده بود سوئی‌شرتش رو دربیاره و بمونه که یهو دایی از اون اتاق اومد بیرون و آرتمیس عین جن‌زده‌ها پرید بالا و خودشو انداخت تو آغوش من و گفت بریم اون‌جا... بریم خونه!


۱۰. زنگ زدم به باباش خودش گوشی رو گرفته می‌گه بابا بیا منو ببر خونه. تهشم خودم دوباره بردمش و این دفعه باهام بای بای کرد و رعت بغل مامانش :)


۱۱. دیدید بچه‌های خیلی کوچولو هر سوالی ازشون می‌کنیم می‌گن نه و اصلا انگار بلد نیستن بله بگن؟

آرتمیس هم به بیشتر سوالها با "نه" جواب می‌ده ولی جاهایی که نظرش مثبته، حرفمون رو یا یه کلمه‌ش رو تکرار می‌کنه. گاهی‌ام با درخواست "بله" موافقت می‌کنه.


مثلا:

_ میای بغل عمه؟

+نه.

_خوابت میاد؟

+نه.

_به عمه شکلات می‌دی؟

+نه.

_مامان رو دوست داری؟

+مامان

_عمه رو دوست داری؟

+نه.

_بگو بله. 😐عمه رو دوست داری؟

+بله😆

این یکی رو عمراً متوجه بشید خوابه!🤫😂

آقا کار خواب‌های من داره به جاهای باریک می‌کشه!


دیشب خواب می‌دیدم نوشین تو اتاق بود من دم در و حرف می‌زدیم. بعد دو تا جن پشت در بودن هی سعی می‌کردن در رو ببندن که ما حرف نزنیم با هم.😨 

  • ادامه مطلب

اولین پست قرن!

سلام.
سال نو مبارک... الهی دلتان همیشه شاد و آرام و لبتان همیشه خندان باشد.
بالاخره قرن جدید هم از راه رسید و عبارت پرکاربرد "آخرین.... قرن" به "اولین ..... قرن" تبدیل شد!😉
  • ادامه مطلب

هوو

وقتی زن با افسردگی وحشتناکِ بعد از اولین زایمانش دست و پنجه نرم می‌کرد، شوهرش عاشق دختری ۱۷ ساله شد! با هم دوست شده بودند و به دخترک گفته بود
  • ادامه مطلب
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan