کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

باز هم خواب 😊 (۴)

چرایی اش را یادم نیست. همین قدر میدانم که به یک دلیل خوشایند، آرمین پیشنهاد داد با هم برویم مسجد. شب بود. مثل وقتهایی که قدم زنان به سمت پارک میرفتیم، راه افتادیم سمت مسجد جامع. همین که از کوچه خارج شدیم سگی را دیدیم که از سمت خیابان به طرفمان میدود. ارمین دستم را گرفت و دویدیم. بعد پیچیدیم در کوچه ای دیگر. آنجا هم سگ بود. در سایه دیوار خرابه ای مخفی شدیم. از ترس، چسبیده بودم به آرمین. پسرک سربازی از کنارمان رد شد و سگ افتاد دنبالش.

ولی دیره...

دیشب که فیلمهای آرمین را دیدم، حس کردم هنوز در همین دنیا است. وقتی پست «من عزادار خودم هستم آرمین» را نوشتم، حس کردم همین لحظه، او را از دست داده ام... حالا دوباره حال و هوای روزها و هفته های اول نبودنش در من زنده شده است. حالم آن قدر بد است که تمام امروز را در رختخواب ماندم. با عکسهای آرمین کلیپ ساختم و آهنگ «وای خدا پر حرفم» لهراسبی را رویش گذاشتم و در واتساپ و اینستا گذاشتم و خودم هم هزار بار نگاه کردم. مامان و بابا که آمدند، سه نفری با هم کلیپ را تماشا کردیم. بعد هم سه نفری با هم گریه کردیم؛ بلند بلند... 
حس میکنم همین روزهای اخیر او را از دست داده ایم اما انگار هزار سال از رفتنش گذشته است...

خدا!

میشود دیگر کسی را از من نگیری؟

لا اقل در خواب نه...

صبح زود نه...

بی خبر نه...

به این زودیها اصلا...


😭

از کسانی که دوستشان دارید فیلمبرداری کنید!

بعد از ۴ ماه، برای اولین بار نشستم یکی دو تا از فیلمهای آرمین را نگاه کردم و به شدت اشک ریختم. فیلمها خیلی معمولی بودند. مثلا آرمین داشت برای مامان چیزی را تعریف میکرد یا نشسته بود در جمع خواهرها و خواهرزاده ها و با هم شوخی میکردند. و من چقدر حسرت خوردم که فیلمهای بیشتری از او نگرفته بودم. چقدر دلم میخواهد یک فیلم ۳_۴ ساعته ی کاملا روزمره از آرمین داشتم و می نشستم به تماشا... چقدر دلم میخواهد یک نفر از من و آرمین فیلم گرفته بود و حالا نگاه میکردم...

من عزادار خودم هستم آرمین...

امروز به کشف جدیدی در مورد سوگواری ام رسیدم! من این روزها، گاه و بی گاه به اولین روزهای عزاداری ام فکر میکنم و راستش دلم برای خودم در آن روزها میسوزد! برای دختری که در بهت و ناباوری عمیق، تند و تند سینه برادرش را فشار میداد و

ای آن که دوست دارمت اما ندارمت/ جایت همیشه در دل من درد میکند


۲۶ دی ۱۳۹۹

از آخرین باری که دیدمت، درست چهار ماه گذشته است... 

خون

روی تخت بیمارستانم و یک سرم با محتویات سرخ پررنگ دارد قطره قطره وارد بدنم میشود. آزمایش دو هفته قبلم نشان میدهد که به شدت کم خونی دارم و حالا نمیدانم این خون چه کسی است که به من تزریق میکنند. سارا پشت تلفن میگوید: "خاله شاید خون یک مرد گنده سبیلو باشد!" میگویم: "نخیر عزیزم. خون یک دختر موبلند خوشگل است." 

چندگانه!

۱. یکی از دوستانم که هیچ وقت آرمین را ندیده بود، خوابش را دیده و آرمین بهش گفته است به آبجی گلم سلام برسان. نمیدانید چه حسی پیدا کردم با شنیدن این جمله که عین جملات خودش بود! در یک لحظه خندیدم و اشک از چشمهایم سرازیر شد. هنوز هم با یادآوری این جمله دلم لبریز از خوشی میشود.

صندلی یخ!

یادتان هست پارسال روز تولدم (۲۰تیر) صندلی داغ داشتم؟ امسال هم میخواستم که داشته باشم. ولی همان طور که در جریان هستید، تابستان، چنان داغهایی بر دلم گذاشت که دیگر جایی برای صندلی داغ نماند!

امروز دقیقا شش ماه از تولدم میگذرد و من در نیمه سن فعلی ام، تصمیم گرفتم برای عوض شدن حال و هوای هنوز غمگین وبم، یک صندلی بگذارم وسط و بنشینم رویش و به شما ۲۴ ساعت وقت بدهم تا هر سوالی دارید (اگر بیش از حد شخصی نباشد) بپرسید و جوابتان را بدهم. البته در بیستمین روز زمستان، صندلی یخ، گزینه مناسبتری است و من روی آن مینشینم! 🤭


+ دلم میخواست به جای عنوان بنویسم: "مثلا ما چه سوالی ممکنه از تو داشته باشیم آخه؟! 😐" 🤭

بستنی

من و آرمین هر دو عاشق بستنی بودیم؛ یعنی تقریبا هیچ روزی نبود که یکی از ما دو نفر بستنی به دست به خانه نیاید یا با هم برای خوردن بستنی بیرون نرویم یا در فریزر بستنی نداشته باشیم. همه اینها، بهار و تابستان و پاییز و زمستان نمیشناخت. ما در هر صورت بستنی میخوردیم و کیف میکردیم. 

سه لذت برتر دنیای من:

۱. دیدن آرمین در خواب

۲. گذراندن وقت با خانواده، فامیل و دوستان

۳. تدریس




سه لذت برتر دنیای شما؟😏

یک خواب دیگر! (۳)

بعد از یکی دو ساعت که از رفتنش گذشته بود، چشمهایش را باز کرده بود! همه خوشحال بودیم. هنوز دراز کشیده بود و نمیتوانست بلند شود. انگار بدنش ضعیف شده بود. میخواستم بهش بگویم چقدر از برگشتنش خوشحالم. میخواستم ازش بپرسم این یکی دو ساعت، چیزی از دنیای دیگر فهمیده است و به یاد می آورد یا نه. اما در عوض همه اینها، از ته ته قلبم گفتم: آرمین کاش دیگه نمیری... کاش دیگه نمیری... حالا که برگشتی کاشکی بمونی... آرمین فقط با لبخند نگاهم میکرد...😟

دوباره دل هوای با تو بودن کرده نگو این دل دوری عشقتو باور کرده حالا من یه ارزو دارم تو سینه که دوباره چشم من تو رو ببینه

 



مدت زمان: 4 دقیقه 

بیقرارم

بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق

وسکوت تو جواب همه مسئله هاست


+ فاضل نظری

خاص

نیاز دارم که دست کم یک صبح تا شب را با آرمین بگذرانم. با وجود همه کسانی که هوایم را دارند، احساس تنهایی میکنم. آرمین آدم خاص زندگی ام بود. هیچ کس نمیتواند جای خالی اش را پر کند.

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر آری شود ولیک به خون جگر شود

صبوری را تمرین نمیکنم... دارم سعی میکنم تنطیمات روحم را طوری عوض کنم تا خود به خود صبور از آب دربیایم!

باز هم خواب! (۲)

دایی محسن ناراحت بود. بهم گفت بیا برویم کمی استراحت کن. تو خیلی خسته ای! گفتم خسته نیستم. اصرار کرد. گفتم نه من باید پیش مامانم بمانم. مامانم به من احتیاج دارد. نگرانش هستم. قبول کرد و رفت. بیدار که شدم خوابم را به یاد می آوردم ولی اصلا در خاطرم نبود که دایی محسن دیگر پیشمان نیست. همین که یادم افتاد، از جا پریدم. چه خواب عجیبی بود!

روزانه نوشت طولانی نه چندان بااهمیت!

۱. دلم میخواهد بنویسم؛ حتی اگر چیزهای بی اهمیت و الکی باشد. محتوا مهم نیست. مهم نوشتن است. 

ماه 😐

یعنی دیگه امشب کسی تو گروه یا دایرکت بگه "برید ماه رو ببینید خیلی قشنگه" جیغ میکشم! 🤬🤫🤭


بعداگذاشت! (به درخواست دوستان⚘)

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan