چرایی اش را یادم نیست. همین قدر میدانم که به یک دلیل خوشایند، آرمین پیشنهاد داد با هم برویم مسجد. شب بود. مثل وقتهایی که قدم زنان به سمت پارک میرفتیم، راه افتادیم سمت مسجد جامع. همین که از کوچه خارج شدیم سگی را دیدیم که از سمت خیابان به طرفمان میدود. ارمین دستم را گرفت و دویدیم. بعد پیچیدیم در کوچه ای دیگر. آنجا هم سگ بود. در سایه دیوار خرابه ای مخفی شدیم. از ترس، چسبیده بودم به آرمین. پسرک سربازی از کنارمان رد شد و سگ افتاد دنبالش.
- سه شنبه ۳۰ دی ۹۹ , ۱۲:۱۴
- ادامه مطلب