کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

همسایه‌ها یاری کنید...

سلام.

نرم‌افزاری برای تایپ صوتی فارسی می‌شناسید که صدای یه سری کلیپ آموزشی رو (که طبیعتا خیلی بالا و پایین و مکث و... داره) خوب تایپ کنه؟


تایپ صوتی گوگل رو تست کردم، اکثر کلمات رو تشخیص نمی‌داد.

همیشه عطر تو بی‌تاب کرده جانم را چنان که باد بپیچد به خوشه‌ی گندم...

همین الان رفتم تو اتاقم مودم رو خاموش کنم و بخوابم که بوی دل‌انگیزی از درون اتاق، به مشامم خورد و حسابی کیفور شدم.


همون لحظه‌ی اول که نه... ولی یه جایی بین لحظه‌ی دوم و سوم یادم افتاد منشا بو، ادکلن قرمز رنگ جلوی آینه‌س، که آبجی نوشینم به عنوان کادوی تولد برام خرید 

  • ادامه مطلب

خواستگار در روز تولد؛ اونم دووووو تااااا😐😐😐 (پست زرد!)

خب بیاید ادامه‌ی بازی کثیف پست‌های تولدانه‌ی امسال! 🤦‍♀️🙄🤭
همین اولش بگم عنوان پست، صرفاً تیتر جنجالی برای جذب مخاطب بود! 😐😐😐

رفتنت ده ماهه شد امروز...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بازم در مورد تولدم 🤭

یک مراجع کوچولوی پنج ساله دارم به اسم سپنتا که از آن مراجع‌های به شدت سخت است. بعد از ۵_۶ جلسه بازی‌درمانی، هنوز حاضر نیست بدون پدر و مادرش به اتاق بیاید و 

گل رو بو کن؛ شمع رو فوت کن!!!

از آن‌جایی که ۹۹ در صد محتوای پست‌های اخیرم غرغر شده است، امروز تصمیم گرفتم یک پست فقط با محتوای مثبت بنویسم!

یک پست طولانی

۱. همیشه سورپرایز کردن در نظرم کاری "سُبُک و تُنُک و خُنُک!" بود. فاطیما با ذوق در مورد پیج محمد و پریا و سورپرایزهای لوس و خاصشان می‌گفت و من فرت و فرت توی ذوقش می‌زدم. 

جمعه دوباره حرفش پیش آمد. فاطیما به شیرین گفت: "بیا یه بار شارمین رو سورپرایز کنیم ببینیم چی کار میکنه." شیرین در اوج صداقت جواب داد: "ولش کن عامو! می‌زنه تو ذوقمون." گفتم: "راس می‌گه؛ من قیافه‌م رو این‌جوری 😕 می‌کنم و به نشانه‌ی تاسف سر تکون می‌دم." گفتند: "عی بی‌ذوق!" 

فردای همان روز، در کلینیک، همکارهایم کیک و کادو و گل خریده بودند و برایم یک جشن تولد به شدت سورپرایزانه گرفتند؛ 

  • ادامه مطلب

«سنگ پای قزوین»هایم تمامی ندارد! (البته شایدم این یکی راست می‌گفت!)

از آن دانشجوهایی است که سر کلاس حتی یک بار هم درس جواب نداده است (در حالی که بخشی از نمره کل، از فعالیتهای کلاسی است.) نمره میان‌ترم و پایان‌ترمش را کم‌تر از نصف گرفته است. تکلیف داوطلبانه‌ای را که برای کسانی گذاشته‌ام که نمره امتحانشان کم شده را انجام نداده است. بعد از اعلام نمرات، در گروه اعلام کرده‌ام که فقط در سامانه به اعتراض‌ها پاسخ می‌دهم. همان وقت در واتساپ پیام داده است!!! 

خدا را ای شکرپاره! مگر طوطی قنادی؟!

_ بابا پول بده برم برا تولد آجی شیرینی بخرم.

+ باشه بابا! بذار خودم شب که اومدم خونه می‌خرم.

_ نه بده من برم همین حالا بخرم و بیام. باید تو روز تولدش باشه. نباید دیر بشه.

# حالا اشکالی نداره آجی! من ناراحت نمی‌شم. بذار خود بابا شب می‌خره دیگه.

_ نه، من می‌دونم تو چه‌قد تولدت برات مهمه. باید تو خود روز تولدت بخرم. بابا پول بده می‌رم سریع می‌خرم میام.

سنگِ‌پای‌ِ‌قزوین‌فروشیِ شارمین و دانشجویان!+مورد7

1. حتی یک جلسه حضور در کلاس هم نداشته است. بارها و بارها از طریق نماینده کلاس و دوستان خودش پیغام و پسغام فرستاده‌ام که تشریف بیاورید سر کلاس در خدمت باشیم! و اگر نیامدید عواقبش با خود شما است. بعدها شاکی نشوید.

😭

خونه بدون تو شده، مثل یه زندون سوت و کور
من موندم و هق هق واسه، خاطره های جور واجور

برید تو اتاقتون به رفتار زشتتون فکر کنید!🤷‍♀️

پست قبلی رو رمزی کردم چون دیدم هر کی کامنت گذاشته یا راهکار واسه بچه‌دار شدن داده یا در مزایای این که بچه بابا داشته باشه حرف زده!!! 😳😳😳 خب من خودم همه‌ی این چیزا رو می‌دونم و اصلا دغدغه‌م اینا نیست! صرفا از یه خواب حرف زدم که یه فانتزی قدیمیه! 

حالا اسمش رو چی بذارم؟!🤭

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اما رفیق بر همه چیزی مقدم است...

از شدت خواب و خستگی دارم منفجر می‌شوم و تک تک سلول‌های بدنم التماس می‌کنند که تو را به آن کسی که می‌پرستی بگیر بخواب بذار ما هم کپه‌ی... ببخشید بی‌خوابی به سلول‌هایم فشار آورده بی‌ادب شده‌اند!

با احتیاط وارد شوید!!!

نخوچی‌خورون ناشرمون!

۱. امروز صبح با ناشر کتاب‌هام جلسه داشتم. فروشگاهشان در یکی از بهترین قسمت‌های شهر است و همیشه جلساتمان همان‌جا برگزار می‌شد. این بار به دلایلی رفتیم دفتر که به قول گندم‌بانو ته دنیا بود! به آقای ناشر می‌گویم: "امیدوارم به زودی شرایطتون اکی بشه یه جای بهتر بگیرید." خیلی جدی جواب می‌دهد: "همین‌جا مشکلش چیه؟" می‌گویم: "خیلی دوره." می‌گوید: "دوری و نزدیکی یه چیز نسبیه. دور از کجا؟" و با منشی‌اش تا می‌توانند از مکانشان تعریف می‌کنند. با لبخندی که می‌زنم تسلیم می‌شوم. کمی بعد هر چه تلاش می‌کنم نمی‌توانم اسنپ بگیرم. منشی می‌گوید: "تنها بدی این‌جا همینه که اسنپ گیر نمی‌آد." ناشر با لبخند شیطانی می‌گوید: "که اونم تقصیر اسنپه! یه جوری می‌گی انگار عیب و ایراد از این‌جاس!" هر سه می‌خندیم و من تازه متوجه می‌شوم تا الان داشته‌اند سر به سرم می‌گذاشته‌اند! من هم ساده و معصوم! 😏

کنکور بی‌گناهه!

من هم کنکور داده‌ام. کم‌تر از یک ربع قرن پیش! اولین کنکور عمرم بود. قبول شدم. با رتبه‌ی ۱۱۱۱. هیچ سهمیه‌ای نداشتم. فقط و فقط درس خوانده بودم. همین! در تمام طول دوران دبیرستان، یک کرم کتاب واقعی بودم!

چهارمین دیدار وبلاگی! 😍

راستش را بخواهید خودم در حین نوشتن عنوان، از ذهنم گذشت که: تو همان شارمینی نیستی که همیشه شعارت این بود که برای دوستان دنیای مجازی، وجود خارجی نداری و انتخاب کرده‌ای که همه‌ی روابطتان در همین فضا خلاصه شود؟!🤭 خودم هم باورم نمی‌شود در عرض کم‌تر از دو سال، چهار تا دیدار وبلاگی داشته‌ام.


اما این یکی برمی‌گردد به یکی از بلاگرهای قدیمی بلا‌اسکای، که مدت‌ها است فقط در اینستا فعال است و وبش را به روز نمی‌کند؛ اما می‌دانم که بعضی‌هایتان او را می‌شناسید. 

از دفترچه خاطرات یک خاله/ عمه (۹)

۱. مهدی و کیان دارند با اژدهای عروسکی ترسناکی بازی می‌کنند. مامان می‌گوید: "مهدی این دیگه چیه؟ چرا این قدر زشته؟" مهدی که عاشق اژدها است جواب می‌دهد: "مامان جون این برای بچه‌های امروزی قشنگه!"

چند ساعت دیگه، یک سالگی اولین داغه 😭😭😭

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan