کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

روایت فتح (۱)

_ "چقدر عوض شده ای"؛
مستقیما چشمهایم را نشانه می گیرد.
_ "پس کو آن دخترک سرخوش خندانی که برق چشمهایش مرا روشن می کرد... مرا می سوزاند... به من زندگی می داد؟"
خودم را جمع و جور می کنم تا از رگبار بی امان نگاهش در امان باشم. 
دلم آتش بس می خواهد. بی هیچ قطعنامه ای. او ولی در پی فتحی ناجوانمردانه است. و من به هیچ قیمت نمی خواهم سقوط کنم.
دستش را به نشانه صلحی دیرپا به سمتم دراز می کند. تند و تیز نگاهش می کنم. می خندد؛ بلند؛ با همان آهنگ سرزنده همیشگی. حس می کنم سه هزار سرباز با فشنگهای سربی، قلبم را نشانه رفته اند. من در آستانه سقوطم. او در تدارک شبیخونی دیگر:
_ "پس عوض نشده ای... فقط آن روزها خنده روی لبهایت جا خوش کرده بود... که حالا نیست... چشمهایت برق می زد... که دیگر نمی زند... و... و دیگر چه؟"
_ "و دوستت داشتم..."
_ "که حالا هم..."
_ "که دیگر نه..."
_ "..."
_ "..."

در ادامه پست قبل!

چهار سال پیش، یک روز به خدا گفتم: "مرسی که فلان نعمت را به من دادی. نمی دانم قبل از حضورش چه طور زندگی می کردم." خدا نه گذاشت نه برداشت آن نعمت دوست داشتنی را به شکل بدی از من گرفت و کاینات همین طور بر و بر نگاهم کردند!

جذب شوقم خوش کمند گردن جان کرده ای!

قرار بود در مورد قانون جذب بنویسم و خوشبختانه بالاخره این فرصت پیش آمد. البته قبلا گفته ام و باز هم یادآوری می کنم که من در مورد قانون جذب چیز زیادی نخوانده ام و هر چه می نویسم صرفا بر اساس تجربه ها و تفکرات خودم است، بدون این که اصرار داشته باشم که درست هستند. شما می توانید مستند راز (The secret) را از اینجا دانلود کنید تا ببینید کسانی که ظاهرا در این مورد بررسی کرده اند چه می گویند. 


شبه غرغر

۱. اگر بی شعور باشید، با استوری کردن کتاب بی شعوری، چیزی از بی شعوری تان کم نمی شود!

از دفترچه خاطرات یک استاد خیلی جوان ۳: دانشجوهام (۱)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan