این رو هم تا یادم نرفته بنویسم؛
هفته پیش مامان بچهای که دو جلسهس پیشم میاد گفت که روند درمان بچهش خیلی خوب داره پیش میره.
خوشحال شدم.
- جمعه ۲۸ آبان ۰۰ , ۰۰:۰۸
- ادامه مطلب
There Is No End To My Childhood
این رو هم تا یادم نرفته بنویسم؛
هفته پیش مامان بچهای که دو جلسهس پیشم میاد گفت که روند درمان بچهش خیلی خوب داره پیش میره.
خوشحال شدم.
نوشین گفت بیا خودمون سر راه پذیرایی رو هم بگیریم ببریم که منشیت نخواد تا اینجا بیاد. قبول کردم. خرید رو انجام دادیم و رفتیم کلینیک. کارگاه شروع شد. یهو متوجه شدم گوشیم نیست. تو مغازه، روی کیکهای داخل قفسه جا گذاشته بودم! منشیم رفت "تا اونجا" گوشیم رو گرفت آورد🙄
من از اون خانومه که تو نرمافزار بلد سفر خوشی رو برامون آرزو میکنه و تو تمام طول راه هی ارد میده که برو این ور، بپیچ اون ور، رسیدی، نرسیدی و... با تمام وجودم متنفرم و راستش رو بخوام بگم بدجوری بهش حسودی میکنم. 😒🤪
دیدید یه وقتا یه کوه کار ریخته سر آدم و حال و آیندهی کاریش به انجام اون کارها بستگی داره و منطقاً باید شبانهروزی کار کنه و از خواب و خوراکش بزنه تا کارها درست پیش بره، ولی میل عجیبی به وقت تلف کردن پیدا میکنه؟!
گفت: یه چیزی بگم شارمین؟! برق چشمات دوباره برگشته!
همسایهی جدیدمان داشت زنش را کتک میزد! اولین باری بود که صدای ناله و گریهی عجیب یک زن در حال کتک خوردن را میشنیدم! 😭😭😭
گفت:
_ "دو سال از جداییمون گذشته؛ ولی من هنوزم دوسش دارم. اگه بخواد برگرده منم مشتاقم."
گفتم:
_ "پس چرا برای برگشتنش کاری نمیکنید؟"
گفت:
_ "خانم دکتر شنبه فقط یه مراجع دارید: سارینا."
+ "به خاطر یه نفر نمیام. لطفا ایشون رو بذارید دوشنبه."
_ "چشم؛ ولی اون وقت واسه دوشنبه پنج نفر میشنها. خسته نمیشید پنج نفر تو یه روز؟"
۱. به آرتین گفتم: آرتمیس خندیدن تو ذاتش نیست اصلا! انقد که ما همهمون صبح تا شب نیشمون بازه، معلوم نیس این بچه به کی رفته!
میکنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایهای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها
وقتی میگویم "تنها داداشم" چشمهایم از غصه اشکی میشود و دلم از عشق لبریز. از وقتی آرمین رفته است، آرتین را یک جور دیگر دوست دارم؛ یک جور غمگین و عمیق.
سلام.
نتونستم تو وبلاگت کامنت بذارم. امکان ارسال نبود. ولی دلم نیومد بدون جواب بذارمت.
کپی کامنتم رو تو ادامه مطلب برات میذارم و هر وقت مشکلش برطرف شد، تو وبت میذارم. نوشته بودم:
مادربزرگ امروز صبح ششمین داغ در 18 ماه اخیر را تجربه کرد: خواهرش، پسرش، نوهاش، همسر خواهرش، همسر خودش، پسربرادرش و حالا برادرش که میشود پدرخانم دایی مرحومم...
امروز قرار بود مامان بزرگ لباس مشکیش رو دربیاره!
مامان یواشکی به بابا گفته بود بره از پرورشگاه یه نوزاد برامون بیاره به جای آرمین! بابا هم زنذلیل! رفته بود بچه رو آورده بود مامان ببینه اگه خواست بعداً بیارنش. بعد انقد این زن و شوهر با همدیگه هماهنگ بودن، بچه رو اصلاً به ما نشون ندادن، گفتن هر وقت واسه همیشه آوردیمش ببینینش!
از جمله نشانههای بارز سوت و کور و بیمزه شدن وبلاگنویسی این که وقتی کسی که تقریباً هر روز مینوشته، پنج روز را در سکوت میگذراند، یک نفر محض رضای خدا نمیآید بپرسد اسب نجیبت به چند و کجایی و چهکار میکنی و چرا نمینویسی و از دفترنویسیات چه خبر و...😒🙄
آنقدر بهتان گفتهام بروید توی اتاقتان به رفتار زشتتان فکر کنید که گمانم باید کلاً همانجا توی اتاقتان بمانید و این همه رفت و برگشت نداشته باشید! 🤭😉😁