کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

دوباره: این روزها...

۱. بیشتر از یک ساعت نشسته بود رو به رویم و در مورد زن سابقش، که او را عاشقانه دوست داشت، حرف میزد. چند بار تلاش کردم بحث را عوض کنم تا بتوانیم به موضوع اصلی جلسه، که کودکشان بود، بپردازیم. ولی او فقط درگیر همسر سابق بود و سختش بود به چیز دیگری فکر کند

  • ادامه مطلب

تقدیرمون فرج ✌ التماس دعا

بیبین کارادا! ^_^

الان دیگر حتی تخم دایناسور هم جواب نمیدهد! یعنی حتی ناخوشیهای آدم را هم چشم میزنید! درست یک شبانه روز بعد از این که در پستی نوشتم در مورد تدریس مجازی بی تفاوت شده ام، ناگهان یادم افتاد که فردا صبح وقت کلاسم است و هیچ یک از فایلهای مورد نیازم را آماده نکرده ام و دیگر هم فرصتی ندارم و تا آخر هفته هم وقتم پر است!
  • ادامه مطلب

موعود

جهان قعرِ خوابِ بدی رفته است

به جای جهان هم تو احیاء بگیر



التماس دعا

یک شانه تخم مرغ، کف بلاگستان!

نمیدانم شما چقدر به چشم زخم اعتقاد دارید و کاری هم به این چیزها ندارم! در واقع کاری ندارم که اعتقاد دارید یا نه و دلایلتان چیست. 

  • ادامه مطلب

و این روزها...

۱. در مورد تدریس مجازی، بی تفاوت شده ام؛ در واقع، دارم آن را به شکل یک وظیفه ناخوشایند تحمیلی انجام میدهم و به خودم میگویم مگر آدم همه کارهایش را با میل قلبی و از سر اختیار انجام میدهد؟! 

  • ادامه مطلب

لحظه های خوب

در کار من به عنوان یک مشاور کودک، چند چیز است که لبخند روی لبم می نشاند:
  • ادامه مطلب

شیطان و خدا

پیرزن چادرسیاه رنگ و رو رفته و خاک گرفته اش را جمع کرد و تند و تند، با لهجه ای غلیظ، از پنج یتیم گرسنه روزه داری که در خانه داشت حرف زد. 

هیچ وقت نمیشود قاطعانه راست و دروغ این حرفها را تشخیص داد. ولی من همیشه به حسم اعتماد میکنم. به حسم اعتماد کردم و تنها اسکناسی را که در کیفم داشتم، به او دادم. 

  • ادامه مطلب

اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم؛ کسی که حرف دلش را نگفت من بودم

گشتی زدم در گذشته هایم و باور کردم هر جا کسی باوری را که به او داشتم شکست، در چشمم شکسته شد؛ دود شد؛ مردود شد! 

دریافتم هیچ چیز مثل اعتماد، مثل باور، مثل اطمینان، مثل صداقت ثابت شده، مرا اسیر قید هیچ رابطه ای نمیکند؛ حتی پررنگترینهایش! 

  • ادامه مطلب

حاضرجواب

سر کلاس، به تناسب بحثی که داشتیم، خاطره ای از حاضرجوابیهای زینب در سن سه سالگی تعریف کردم. دانشجوهایم خندیدند و یکی از آنها که ردیف جلو نشسته بود و از نظر سنی و شخصیتی، مادر کلاس به حساب می آمد، وسط خنده اش گفت: "استاد! حاضرجوابیش به خاله ش کشیده!" 

  • ادامه مطلب

با احتیاط حمل شود!

چنان گرفته دلم از جهان که مثل سکوت

اگــر بـه نــام صــدایــم کـنند مـی‌شـکـنـم 



+ سعید صاحب علم

++ برای تمام پستهای منتشرنشده ی این روزهایم و... و... و...


تقی نقیان

اولین باری که سر کلاسم نشست، تمام تلاشم این بود که نگاهم به او، با بقیه فرق نداشته باشد. با بچه ها خوش و بش کردم و از او خواستم اسمش را بگوید تا وارد لیستم کنم. قبل از این که چیزی بگوید، یکی از پسرها گفت: "تقی نقیان". اسمش را نوشتم و نفهمیدم چرا خنده شیطنت آمیز تحویلم داد!
  • ادامه مطلب

از دفترچه خاطرات یک خاله ی نه خیلی جوان! (۳)

۱. سارا میخواهد ضرب المثل بگوید؛ میگوید: "کارُ کی تموم کرد؟ اون که شروع کرد!" 🤐


۲. سارا به مامانش گفته است: "مامان میبینی هیچ کدوم از مامانهای دور و برمون مثل تو نیستن که این قدر شولوغ بازی در بیارن و بگن و بخندن و با بچه ها بازی کنن. تو هم خودتو از باکلاسی ول نده!"🤐🤐


۳. مهدی میگوید: "خاله شما چقد چسب زخم دارید؛ مگه جنگ جهانیه؟!"🙄

  • ادامه مطلب

الکی نوشت (به رمزخواهان وبلاگدار رمز میدهم)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

همه حرفا آخه گفتنی نیست...

هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی به اینجا برسم که از بشریت به قدری ناامید بشم که با خودم فکر کنم غیبت موعود، منطقی ترین اتفاق دنیاست!

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم...

از زمزمه دلتنگیم از همهمه بی زاریم

نه طاقت خاموشی نه تاب سخن داریم

آوار پریشانی است رو سوی چه بگریزم؟

هنگامه ی حیرانی است خود را به که بسپاریم؟

  • ادامه مطلب

اردیبهشت بی تو برایم جهنم است

“اردیبهشت ”

با وجود تو است

که بهشت می شود

نباشی ؛ ...

جای خالی نبودنت

همیشه

“تیر ” می کشد.

+ فرنوش گل محمدی

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan