کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

از دفترچه خاطرات یک عمه (۱۴)

۱. مدتی است که آرتمیس شروع کرده بیش‌تر با بقیه ارتباط بگیرد. من مدام باهاش بازی می‌کنم، می‌برمش توی کوچه خاک‌بازی کند یا روی پشت‌بام "توتو" ببیند یا توی اتاقم عروسک‌بازی کند یا اتاقم را به هم بریزد. با هم نقاشی می‌کشیم. برایش "چشم چشم دو ابرو" و پیشی و هاپو می‌کشم و او بعد از خط خطی آن، دوباره مداد را می‌دهد دستم و می‌گوید: "چش چش ابو" گاهی بغلش می‌کنم و او مثل فرمانروا با اشاره دست نشان می‌دهد که کجا برویم. خلاصه که عمه شارمین تمام قد در خدمت آرتمیس است و همین باعث شده که آرتمیس حسابی بهم علاقمند شود. طوری که از بغل من، فقط بغل مامان و بابایش می‌رود که آن هم اخیرا گاهی نمی‌رود! و من توی دلم جشن عقد است که بالاخره جایگاه از دست‌رفته‌ام را به دست آورده‌ام! آخر من همیشه برای هر ۵ خواهرزاده‌ام، محبوب‌ترین خاله بودم. ولی آرتمیس تا همین یکی دو ماه پیش، اصلا هیچ عمه‌ای را به خرج برنمی‌داشت!


۲. دقیقا یک هفته بعد از این که با خوشحالی گفتم که بالاخره جایگاه از دست‌رفته‌ام را به دست آوردم، با فامیل رفتیم باغ و آرتمیس که از دنده‌ی چپ بلند شده بود حسابی از خجالتم درآمد! نیم‌وجبی اصلاً حاضر نبود بغلم بیاید و حتی وعده خاک‌بازی و هاپو و خوراکی هم فایده نداشت. حتی یک بار که مامانش گفت ببرش خوب می‌شه، همین که بغلش کردم جیغ کشید و صورتم را چنگ زد و دهانش را هم جلو آورد تا گاز بگیرد 😱 آن وقت کمی بعد، رفته بود جلوی پسرخاله‌ام که سرش توی گوشی بود ایستاده بود و هی باهاش حرف می‌زد تا سرش را بلند کند! حسابی آبرویم را برد 😂😂😂


۳. نمی‌دانم این بچه به کی رفته این‌قدر عشق خوراکی است که در اوج بداخلاقی‌هایش، کافی است یک خوراکی بهش نشان بدهی، عالم و آدم را رها می‌کند و می‌اید سراغت. بعد هم تمام آن روز کلی تحویلت می‌گیرد!😁


۴. نزدیکم ایستاده بود. یک دفعه با یک لبخند خیلی بامزه و چشم‌های قلبی آمد طرفم و پاهایم را بغل کرد. خیلی غافلگیرانه بود. لحظه‌ی اول مطمئن بودم مرا با مامانش اشتباه گرفته است. ولی وقتی توی چشم‌هایش نگاه کردم و گفتم عزیزم. هم‌چنان قلبی قلبی بود 😍


۵. با چوب می‌زدم روی وسایل مختلف تا صداهایشان را بشنود. خیلی خوشش می‌آمد و خودش هم این کار را می‌کرد. بعد دوباره چوب را می‌داد دستم و اشاره می‌کرد که بزنم 😍


۶. بین همه گوشی‌ها عاشق گوشی من است و باز کردن قفل، عکس گرفتن، اسمس دادن، عکس دیدن، زنگ زدن، ضبط صدا و... را هم بلد است و انجام می‌دهد. یک روز هم گوشی را داد دستم و در حالی که با انگشت کوچولویش به صفحه روشن آن اشاره می‌کرد، به زبان خودش چیزهایی گفت، شانه‌هایش را به شکل موزون به سمت بالا و پایین تکان داد! فهمیدم درخواست آهنگ قری دارد! کلا رقصیدنش این طوری است که شانه‌هایش را یک جور خنده‌دار و قشنگی تکان می‌دهد و ما اصلاً نمی‌دانیم این کار را از چه کسی یاد گرفته است.


۷. از بغل من بغل هیچ کس نمی‌رفت. مامانش گفت بیارش غذاش بدم. همین که خواستم بگذارمش کنار مامانش جیغ زد و چسبید بهم 🤭


۸. آمده بود توی اتاقم و همه عروسک‌هایم را ریخته وسط و روی سگ بزرگ پشمالویم می‌نشست و من تکانش می‌دادم و صدای پی‌تیکو پی‌تیکو درمی‌آوردم یا او را با سگ عروسکی بلند می‌کردم و دور اتاق می‌چرخاندم و می‌گفتم: "پرواااازززز... پرواااااززز" و چشم‌های آرتمیس برق می‌زد. در نهایت آمد بغلم و آینه بزرگ روی تاقچه را نشانم داد. بغلش کردم و جلوی آینه ایستادم. تمام کرم‌ها و لوازم آرایشم را به هم ریخت. هی مدادها و کلیپس‌ها و کش موهایم را جابه‌جا کرد. بعد  رژهایم را از داخل جعبه‌اش بیرون ریخت و دو تایش را همراه یک کرم‌پودر به آن برگرداند و آن وقت با خوشحالی تمام، برای خودش دست زد و گفت: هوراااااا....😂 تا مدت‌ها دلم نیامد ان ترکیب را به هم بزنم🤭


۹. ارتین برای شام دعوتم کرد. خاله‌ی آرتمیس هم آن‌جا بود و البته او خاله‌اش را اصلا تحویل نمی‌گرفت! همه شکلات‌های روی میز را یکی یکی می‌آورد به من می‌داد (کلا خوشش می‌آید بیاید و برود و چیزهای کوچک را یکی یکی بدهد دست کسی). ولی هر چه بهش می‌گفتیم به خاله هم شکلات بده نمی‌داد. مرا برد توی اتاقش و یکی یکی به عروسک‌هایش اشاره می‌کرد. هر کدام را می‌دادم دستش طوری بغلش می‌کرد و با ذوق می‌بوسیدش که انگار اولین بار است آن را دیده. بعد خودش را از بغل من بیرون می‌کشید و در حد چند ثانیه برای عوسک ذوق می‌کرد و دوباره می‌انداختش روی زمین و دست‌هایش را باز می‌کرد تا بغلش کنم و باز عروسک بعدی. این کار را با تک تک عروسک‌هایش انجام دهد و در نهایت وقتی خرس بزرگی را که چند برابر خودش بود و آرتین در اولین جشن تولد مامان آرتمیس به او هدیه داده بود را آوردم داشت از ذوق بال درمی‌اورد. همان طور که خرسی را محکم بغل کرده بود و تند و تند بوسش می‌کرد خواباندمش روی زمین و خرسی را مثل گهواره تکان دادم. مدت زیادی همان طور بی‌حرکت رو تن نرم خرسی خوابیده بود و معلوم بود که حسابی دارد بهش خوش می‌گذرد😍


۱۰. دستش را تا مچ کرد توی دوغ‌ها تا یخ را بردارد. مامانش با لحن هشداردهنده گفت: "نکن آرتمیس." آرتمیس سفره را دور زد آمد نشست روی پای من، دست‌هایش را دور کمرم حلقه زد و صورتش را چسباند به سینه‌ام! 😍😍😍☺ نمی‌دانید چه لحظه باشکوهی بود 😂

صخره نورد
۰۷ آذر ۰۰ , ۲۳:۲۳

خدا حفظش کنه :)

خواهر و برادر دارم اما هیچکدوم علاقه ای به ازدواج و بچه ندارن، پس نه عمه شدن رو تجربه میکنم، نه خاله شدن رو، البته مثل خودم، منم علاقه ای به هیچکدوم ندارم :))

جالبه قبلا بچه ها رو خیلی دوست داشتم و متقابلا بچه ها هم خیلی دوسم داشتن، اما الان ترجیح میدم بچه ای اطرافم نباشه، شاید چون خیلی ازشون دور شدم و غرق شدم تو کار و سردرگرمی های روزمره. الان یادم افتاد حتی یه خواستگار راضیم کرده بود که اگه باهاش ازدواج کردم بچه هم داشته باشیم! انگار هزار سال از اون روزها گذشته :))

پاسخ :

سلامت باشی عزیزم.


حالا شایدم یه روزی هر سه تا رو تجربه کردی 😉



بچه‌ها برای من مظهر شگفتی و تفاوت‌های حیرت‌انگیزن... تو هر شرایطی حالم باهاشون خوبه
حامد سپهر
۰۷ آذر ۰۰ , ۱۸:۰۸

یک دایی هستم که هیچوقت نباید دست خالی به دیدن خواهرزاده‌اش برود:))

روزگار بد روزگاریه بچه‌ها هم حساب کتاب سرشون میشه:)

پاسخ :

😅
دیگه تو این دوره‌زمونه، دایی و عمو و عمه و خاله بودن هم خرج برمی‌داره!
نیــ روانا
۰۷ آذر ۰۰ , ۱۶:۴۲

ای جونم چه خوشمززززه شده فسقل 

تو هم که ماشالا در حد شهر بازی هستی براش 

خدا برای هم حفظتون کنه

چقدر دلم خواست میدیدمش و نمیومد بغل من و تو بغل تو خودشو قایم میکرد 😂😂❤️❤️❤️

پاسخ :

دست‌بوسه😘
یه چیزی فراتر از شهربازی😅
مرسی عزیزم. خدا گل‌پسرت رو حفظ کنه

عجب فانتزی‌ای 😂😂😂 هر چند اصلا هم ازش بعید نیست یهو منو بزنه و بیاد بچسبه به تو 😂😂😂
مهربانو
۰۷ آذر ۰۰ , ۱۴:۲۳

عمه ی یه آقا پسر مهربون و با کلاس و پیانیست هستم میگن همه چیش شبیه من و بابامه و من قند تو دلم آب میشه .. مخصوصاً تازگیا که صداش خروسی شده و بهم تلفن میکنه :) خدا همه شونو حفظ کنه 

پاسخ :

عزیزم😍 خدا حفظش کنه با این عمه ناز و دوست‌داشتنیش❤❤❤
آرتمیس ما چهره‌ش خود باباشه. یعنی عکسای یک سالگی باباش، انگار عکسای خودش باشه... :)
x
۰۷ آذر ۰۰ , ۰۰:۴۴

آیا قبول داری این برادرزاده ی مغزوزت رو بیش از خواهرزاده هات دوست داری ؟!

 

من خاله نمیشم 

ولی عمه ی یک پسر شیطون بلا هستم 

 

هیچ وقت فکر نمی کردم عمه بودن آنقدر حس فوق العاده ای باشه 

کلی دوستش دارم ^_^

 

 

جالبه بدونی آنقدر که پسر برادرم من رو دوست داشته و تحویل می گرفت ٫ اونقدرا با خاله هاش جور نبود :)) 

پاسخ :

نه عزیزم بحث بیشتر دوست داشتن نیست. اتفاقا خواهرزاده‌ها تو این سن که بودن بیشتر از سر و کولم بالا می‌رفتن و براشون بیشتر وقت می‌ذاشتم. این که از ارتمیس بیشتر از بقیه می‌نویسم فقط به این دلیله که کوچولوتر و در نتیجه بامزه‌تره. 


خدا حفطش کنه 😍😍😍
یاسی ترین
۰۶ آذر ۰۰ , ۲۳:۴۶

خدا حفظش کنه براتون 😍😍😍😍 عزیزم 👶🍼

 

از دست شما عمه‌ها انقد آزادی میدید به بچه‌ها بعدا به هیچ صراطی مستقیم نیستن 😒

پاسخ :

سلامت باشی یاسی جون. خدا گل‌دخترای تو رو هم حفظ کنه😍😍😍

یاسی من هیچ کاری برخلاف نظر مامانش نمی‌کنم. اگه مامانش بگه مثلا فلان چیز رو بهش نده اصلا نمی‌دم. خیلی خواهرشوهر سربه‌راه و مامانی‌ای هستم 😂😂😂
خودت باش
۰۶ آذر ۰۰ , ۲۱:۵۴

این لحظات رو دریاب، وقتی بره مدرسه چند روز یکبار دوستانش روحت رو به فیض می رسونند!

پاسخ :

از خود آرتمیس هم بعید نیس البته 😂
هوپ ...
۰۶ آذر ۰۰ , ۲۱:۳۵

خدایااااا منم عمه شارمین میقام.

شاهکار کردی دختررر

پاسخ :

بیا مال تو 😅
فدات
دچارِ فیش‌نگار
۰۶ آذر ۰۰ , ۱۷:۰۸

5- چوب از کجا آوردین عمه خانم؟

پاسخ :

از همون دور و بر :)
Reyhane R .
۰۶ آذر ۰۰ , ۱۵:۰۶

عزیزم 😍😘😘

تبریک ✋ تبریک به من.. تبریک به تو.. تبریک به همه 😂

پاسخ :

😍😍😍
مرسی 🤭😘😘😘
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan