۱. مدتی است که آرتمیس شروع کرده بیشتر با بقیه ارتباط بگیرد. من مدام باهاش بازی میکنم، میبرمش توی کوچه خاکبازی کند یا روی پشتبام "توتو" ببیند یا توی اتاقم عروسکبازی کند یا اتاقم را به هم بریزد. با هم نقاشی میکشیم. برایش "چشم چشم دو ابرو" و پیشی و هاپو میکشم و او بعد از خط خطی آن، دوباره مداد را میدهد دستم و میگوید: "چش چش ابو" گاهی بغلش میکنم و او مثل فرمانروا با اشاره دست نشان میدهد که کجا برویم. خلاصه که عمه شارمین تمام قد در خدمت آرتمیس است و همین باعث شده که آرتمیس حسابی بهم علاقمند شود. طوری که از بغل من، فقط بغل مامان و بابایش میرود که آن هم اخیرا گاهی نمیرود! و من توی دلم جشن عقد است که بالاخره جایگاه از دسترفتهام را به دست آوردهام! آخر من همیشه برای هر ۵ خواهرزادهام، محبوبترین خاله بودم. ولی آرتمیس تا همین یکی دو ماه پیش، اصلا هیچ عمهای را به خرج برنمیداشت!
۲. دقیقا یک هفته بعد از این که با خوشحالی گفتم که بالاخره جایگاه از دسترفتهام را به دست آوردم، با فامیل رفتیم باغ و آرتمیس که از دندهی چپ بلند شده بود حسابی از خجالتم درآمد! نیموجبی اصلاً حاضر نبود بغلم بیاید و حتی وعده خاکبازی و هاپو و خوراکی هم فایده نداشت. حتی یک بار که مامانش گفت ببرش خوب میشه، همین که بغلش کردم جیغ کشید و صورتم را چنگ زد و دهانش را هم جلو آورد تا گاز بگیرد 😱 آن وقت کمی بعد، رفته بود جلوی پسرخالهام که سرش توی گوشی بود ایستاده بود و هی باهاش حرف میزد تا سرش را بلند کند! حسابی آبرویم را برد 😂😂😂
۳. نمیدانم این بچه به کی رفته اینقدر عشق خوراکی است که در اوج بداخلاقیهایش، کافی است یک خوراکی بهش نشان بدهی، عالم و آدم را رها میکند و میاید سراغت. بعد هم تمام آن روز کلی تحویلت میگیرد!😁
۴. نزدیکم ایستاده بود. یک دفعه با یک لبخند خیلی بامزه و چشمهای قلبی آمد طرفم و پاهایم را بغل کرد. خیلی غافلگیرانه بود. لحظهی اول مطمئن بودم مرا با مامانش اشتباه گرفته است. ولی وقتی توی چشمهایش نگاه کردم و گفتم عزیزم. همچنان قلبی قلبی بود 😍
۵. با چوب میزدم روی وسایل مختلف تا صداهایشان را بشنود. خیلی خوشش میآمد و خودش هم این کار را میکرد. بعد دوباره چوب را میداد دستم و اشاره میکرد که بزنم 😍
۶. بین همه گوشیها عاشق گوشی من است و باز کردن قفل، عکس گرفتن، اسمس دادن، عکس دیدن، زنگ زدن، ضبط صدا و... را هم بلد است و انجام میدهد. یک روز هم گوشی را داد دستم و در حالی که با انگشت کوچولویش به صفحه روشن آن اشاره میکرد، به زبان خودش چیزهایی گفت، شانههایش را به شکل موزون به سمت بالا و پایین تکان داد! فهمیدم درخواست آهنگ قری دارد! کلا رقصیدنش این طوری است که شانههایش را یک جور خندهدار و قشنگی تکان میدهد و ما اصلاً نمیدانیم این کار را از چه کسی یاد گرفته است.
۷. از بغل من بغل هیچ کس نمیرفت. مامانش گفت بیارش غذاش بدم. همین که خواستم بگذارمش کنار مامانش جیغ زد و چسبید بهم 🤭
۸. آمده بود توی اتاقم و همه عروسکهایم را ریخته وسط و روی سگ بزرگ پشمالویم مینشست و من تکانش میدادم و صدای پیتیکو پیتیکو درمیآوردم یا او را با سگ عروسکی بلند میکردم و دور اتاق میچرخاندم و میگفتم: "پرواااازززز... پرواااااززز" و چشمهای آرتمیس برق میزد. در نهایت آمد بغلم و آینه بزرگ روی تاقچه را نشانم داد. بغلش کردم و جلوی آینه ایستادم. تمام کرمها و لوازم آرایشم را به هم ریخت. هی مدادها و کلیپسها و کش موهایم را جابهجا کرد. بعد رژهایم را از داخل جعبهاش بیرون ریخت و دو تایش را همراه یک کرمپودر به آن برگرداند و آن وقت با خوشحالی تمام، برای خودش دست زد و گفت: هوراااااا....😂 تا مدتها دلم نیامد ان ترکیب را به هم بزنم🤭
۹. ارتین برای شام دعوتم کرد. خالهی آرتمیس هم آنجا بود و البته او خالهاش را اصلا تحویل نمیگرفت! همه شکلاتهای روی میز را یکی یکی میآورد به من میداد (کلا خوشش میآید بیاید و برود و چیزهای کوچک را یکی یکی بدهد دست کسی). ولی هر چه بهش میگفتیم به خاله هم شکلات بده نمیداد. مرا برد توی اتاقش و یکی یکی به عروسکهایش اشاره میکرد. هر کدام را میدادم دستش طوری بغلش میکرد و با ذوق میبوسیدش که انگار اولین بار است آن را دیده. بعد خودش را از بغل من بیرون میکشید و در حد چند ثانیه برای عوسک ذوق میکرد و دوباره میانداختش روی زمین و دستهایش را باز میکرد تا بغلش کنم و باز عروسک بعدی. این کار را با تک تک عروسکهایش انجام دهد و در نهایت وقتی خرس بزرگی را که چند برابر خودش بود و آرتین در اولین جشن تولد مامان آرتمیس به او هدیه داده بود را آوردم داشت از ذوق بال درمیاورد. همان طور که خرسی را محکم بغل کرده بود و تند و تند بوسش میکرد خواباندمش روی زمین و خرسی را مثل گهواره تکان دادم. مدت زیادی همان طور بیحرکت رو تن نرم خرسی خوابیده بود و معلوم بود که حسابی دارد بهش خوش میگذرد😍
۱۰. دستش را تا مچ کرد توی دوغها تا یخ را بردارد. مامانش با لحن هشداردهنده گفت: "نکن آرتمیس." آرتمیس سفره را دور زد آمد نشست روی پای من، دستهایش را دور کمرم حلقه زد و صورتش را چسباند به سینهام! 😍😍😍☺ نمیدانید چه لحظه باشکوهی بود 😂
- شنبه ۶ آذر ۰۰ , ۱۴:۳۹
- ادامه مطلب