کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

موضوع انشا: استاد حرص دربیار من!

مدتی است رفتارهای اساتید مختلفی را که با آنها سر و کار داشته یا دارم و حتی خودم را  از نگاه دانشجو تحلیل می کنم و هدفم این است که بفهمم به عنوان یک استاد، دانشجوهایم مرا چطور می بینند و در حالت کلی کدام رفتارهای یک استاد به طور ناخودآگاه روی دانشجو اثر منفی می گذارد. (همه اینها در راستای ارتقا کیفیت کارم و جلب رضایت مشتری است! 😁)

نتیجه این تلاش شده است لیستی که در اولین فرصت برای همین پست کامنتش میکنم.

و خیلی خیلی دلم می خواهد همه شماهایی که تجربه دانشجو بودن دارید یا داشته اید برایم بنویسید که کدام رفتارها، عادتها، حرکات، حرفها و برخوردهای اساتید روی اعصابتان بوده یا هست یا حس بدی به شما می داده یا می دهد؟ 

خاموشها و کسانی که اتفاقی از اینجا رد می شوید! اگر برایتان امکان دارد شما هم زحمتش را بکشید؛ حتی اگر شده به طور ناشناس. 

مشتاقم که از کوچکترین و کم اهمیت ترین تا بزرگترین و اعصاب خردکن ترین این رفتارها بدانم. 

مرسی که کمکم می کنید. 😘

کاش دردم را نیفزایی مداوا پیشکش!

کاش زندگی فقط همین شادی های کوچک و ساده بود: خریدن یک روسری گل گلی جدید، بوی نان بربری موقع ورود بابا به خانه، صدای زنگ تلفن وقتی اسم بهار روی صفحه می افتد، چت کردن با حمیده، بیرون رفتن با خودت باش و فاطیما، ابراز محبت دانشجوها در جلسه اول ترم جدید، سالاد ماکارونی ارسالی خواهر جان، خواندن یک شعر خیلی قشنگ از سید تقی سیدی یا گوش دادن به جدیدترین آهنگ احسان خواجه امیری و...


کاش تلخی های زندگی همین چیزهای کوچک و گذرا بود: هشدار کاهش شارژ گوشی وسط چت با ندا و خاله جان، بی جواب ماندن تلفنی که به راضی زده ای، بدون صدا ذخیره شدن کلیپی که برای ساختنش یک ساعت و چهل دقیقه وقت گذاشته ای، گیر نیامدن تاکسی وقتی دیرت شده است، کم دیدن محمد به خاطر مشغله هایش، زمین خوردن فینقیلیها وسط بازی، پیامک بانک موقع کارت کشیدن، به هم ریخته بودن قفسه کتابهایت و...


کاش زندگی ترکیب همین شادیها و تلخی های کوچک و ساده بود...


کاش...

صرفاً جهت نوشتن (12)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

این تنِ خسته ز جان تا به لبش راهی نیست ... !

کاش خدای ما هم شبیه خدای سریالهای ایرانی بود؛ همه مشکلات را نهایتا در نود قسمت حل می کرد؛ تضمینی و بدون بازگشت!


+ شاعر عنوان: اخوان ثالث

  • ادامه مطلب

تجاوز و پنج داستان دیگر! =/

۱. نرجس از مامانش پرسید: "تجاوز یعنی چه؟" و چشمهایش طوری برق زد که معلوم بود این کلمه را در زمینه خوبی نشنیده است. مامانش هم این را فهمید و ماند که چه جوابی بدهد.پس گفت: "نمی دانم. از خاله شارمین بپرس." از من پرسید؛ با همان چشمهای برقناک. من اما خیلی معمولی جواب دادم: "یعنی این که کسی وارد حریم خصوصی کسی یا چیزی شود؛ بدون اجازه و رضایت او. مثلا تجاوز عراق به ایران یعنی عراقیها بدون این که ما اجازه بدهیم و راضی باشیم وارد خاک ما شدند." برق چشمان نرجس با لبخند پیروزمندانه ای همراه شد و قدرشناسانه گفت: "متوجه شدم." و من فهمیدم که همین تعریف کلی و محترمانه را به چیزی که پی آن بود ربط داده و آنچه را باید بفهمد فهمیده. این جا که بود خواهر گراممان (مادرش) ناگهان گند زد به آن لحطه پرشکوه که من مکفور برخورد تخصصی خودم و نرجس مشعوف از کشف بزرگش بود و بر اساس تعریف من از تجاوز، معنی تجاوز پسر به دختر را هم توضیح داد که البته هیچ نیازی به گفتنش نبود و نرجس خودش آن را فهمیده بود! 😒

از دفترچه خاطرات یک استاد خیلی جوان 7: دانشجوهام (5)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

کیفیت برای خودمان + بعدا نوشت

دقت اگر کرده باشید، غالب آدمها، چه در دنیای واقعی چه در دنیای مجازی، خودشان را بر اساس بخش خاصی از زندگیشان تعریف  و آن بخش را در هنگام معرفی خود پررنگ می کنند؛ بخشی که برای خودشان خیلی مهم و حیاتی است و به خاطر آن به خودشان می بالند یا به خاطر نداشتنش احساس سرشکستگی می کنند!

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن و بگو ماهی ها حوضشان بی آب است

چو حرفهای به جا مانده در گلوی همیم!

1. وقتی غم بزرگ و تلخی دارم، مدام هوس شکلات تلخ می کنم! وقتی خیلی کار دارم، دلم می خواهد در حین انجامشان یک خوراکی ریز_ریز (مثل پفیلا یا تخمه) بخورم! وقتی زندگی ام پر از تناقض می شود یا بیم و امید را با هم تجربه می کنم، دوست دارم پتوپیچ در کنار بخاری بنشینم و بستنی_فالوده بخورم یا جلوی کولر کافی میکس داغ داغ بنوشم! وقتی زندگی تکراری و یکنواخت می شود پیتزا_لازم می شوم! وقتی استرس پررنگ (حاد) دارم حتی آب هم نمی نوشم، وقتی استرس کمرنگ و مداوم (مزمن) دارم مثل فیل می خورم! شما هم بین احوال مختلفتان و خوراکیهایتان رابطه ای وجود دارد یا فقط من یک جوری ام؟! =)))

دل به اندام پر از کاه مترسک بستیم!


از اولین روزهای اشتغالم (حدود ۱۰ سال پیش) همیشه معتقد بوده ام که به عنوان یک خانم اجباری برای کار کردن ندارم و نباید به خاطر کار زیاد به خودم فشار بیاورم.


از طرف دیگر همیشه معتقد بوده و هستم که روزی رسان خدا است و هر چه قسمت من باشد، بدون حرص زدن هم برایم جور می شود. 

از دفترچه خاطرات یک استاد خیلی جوان 7: ما استادها (1)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan