کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

قضیه پست قبل :)

واران قرار بود هوپ رو ببینه و برای این که تصمیم بگیره چی کادو ببره، از من کمک خواست و من پست قبل رو گذاشتم بلکه هوپ بیاد نظر بده که نداد! :/ 

ولی به هر حال نظرات شما خیلی خوب بود و به منی که تو خرید هدیه بی‌خلاقیت‌ترینم و طرف رو برمی‌دارم می‌برم بازار می‌گم هر چی دوس داری بردار، خیلی ایده‌های خوب داد. ان‌شالله تو قرار وبلاگی بعدی استفاده می‌کنم.😘

مرسی از همگی✋



همسایه‌ها یاری کنید (موقت)

آغا یه سوال!
لطفا کمکم کنید.
قراره در روزهای آتی ، یه دوست وبلاگی رو واسه اولین بار ببینم. (لطفا فعلا نپرسید کی🥲).

کادو خریدن برام سخته. نمی‌دونم چی دوست داره.

لطفا بهم بگید:

۱. اگه شما اون فرد بودید، دلتون می‌خواست چی هدیه بگیرید؟ یا کلا چه هدیه‌ای رو مناسب می‌دونید؟

۲. به نظرتون کتاب هدیه دادن خوبه؟ کتابی هست که دوست داشته باشید هدیه بگیرید؟ (این طوری می‌پرسم چون می‌خوام فرض کنید شما اون فرد هستید و از ته دلتون جواب بدید.😉)

پیشاپیش ممنونم 😍


#همسایه‌ها_یاری_کنید

از دفتر خاطرات یک عمه و خاله (۲۸)

۱. ارتمیس: داری چی کار می‌کنی؟

مامانم: دارم واسه بابا چای درست می‌کنم.

آرتمیس: واسه منم کاپوچینو درست کن.😎


۲. دارم باها آرتمیس بازی می‌کنم. سارا می‌گه:

 آرتمیس من دارم می‌رم اتاق عمه شارمین. تو نمیای؟ 

آرتمیس بازی رو ول می‌کنه می‌ره. اتاق عمه رو بیش‌تر از خود عمه دوست داره.😅


۳.  کلا هر بار می‌بینه من دارم می‌رم سمت اتاقم می‌دوه دنبالم. یه بارم پشت سر من راه افتاده بیاد، مامانش بهش گفته:

 تو کجا؟ 

مامانش رو زده و اومده. 🙄


۴. هر چه‌قدر آرتمیس اجتماعی‌تر می‌شه موقعیت من متزلزل‌تر می‌شه 😂 این سری رفته بود بغل عمه نوشین منو پس می‌زد!


۵. آرتمیس تو اتاقم، رو میز، تخمه دیده. می‌گه:

 تخمه می‌خوام. 

دادم دستش. پس می‌ده و می‌ره سر کشو و می‌گه: 

نه پسته م‌خوام. 

قشنگ می‌دونه عمه شارمین کجای اتاقش چی داره و کدومش رو باید بخواد 😅


۶. من: آرتمیس برا عمه شعر می‌خونی ازت فیلم بگیرم؟

آرتمیس: وقتی رفتم خونه برا مامانم می‌خونم😐😂


۷. آرتمیس داره آب می‌خوره. بابا انار می‌خوره و می‌گه:

آب نداره (منظورش اناره). 

ارتمیس با تعجب می‌گه:

چی گفت؟ 

می‌گم:

گفت انار آب نداره. 

به بطری اب روی کابینت اشاره می‌کنه می‌گه:

 من براش اب گذاشتم.😁

بعد لیوان خالی آب خودش رو میده دستم و می‌گه:

بازم می‌خوام. 

دوباره براش اب می‌ریزم میره سمت جعبه انار می‌گه:

می‌خوام به انارا آب بدم😂


۸. سارا خیلی دوست داره هماهنگ با هم نماز بخونیم. می‌ایستیم کنار هم، ۱، ۲، ۳ می‌گیم و نیت می‌کنیم! 

یه روز که می‌خواستیم با هم نماز بخونیم واسش جانماز آوردم. آرتمیس گفت:

این مال منه؟ 

رفتم واسه اونم آوردم. ایستاد کنارمون و هر کاری ما کردیم کرد. پیس پیس هم می‌کرد که یعنی داره ذکرهای نماز رو می‌گه. بعد مثلا می‌رفتیم رکوع، اون قبل ما بلند می‌شد یه نگا می‌کرد می‌دید ما هنوز رکوعیم دوباره برمی‌گشت.😂

 من از بس خنده‌م گرفته بود چادرم رو کشیدم تو صورتم. بعد دیدم خواهرام دارن غش غش می‌خندن. آرتمیسم داشته سعی می‌کرده چادرش رو بکشه تو صورتش. قشنگ ۷ رکعت نماز مغرب و عشا با ما خوند.


۹. یه بار دیگه داشتم نماز می‌خوندم به نوشین گفت:

منم می‌خوام بخونم. 

نوشین براش جانماز اورد. آرتمیس ایستاده بود می‌گفت: 

اونم می‌خوام.

نوشین می‌گفت:

چیو می‌خوای؟ 

آرتمیس دوباره تکرار می‌کرد:

اونم می‌خوام. 😳

تهش فهمیدیم منظورش چادره. اسمش رو بلد نبود.😂


۱۰. تنها کسی که (جز مامانش) این افتخار نصیبش می‌شه که ببرتش جیش کنه منم! واقعا که تو روح عمه‌ش!:/ :))))


۱۱. یه مدت بود سارا و مهدی روی تعریفایی که از بقیه می‌کردیم حساس شده بودن. مثلا فرض کن من می‌گم: 

دختر فلانی چه‌قدر قشنگ شده.

سارا فوری می‌گه:

 منظورت اینه که من زشتم؟ 

یا می‌گم: 

دلم برای سپی تنگ شده.

 مهدی می‌گه:

یعنی برای من نشده؟ 

توضیح این که ربطی نداره فایده نداشت. منم مقابله به مثل کردم.😅 مثلا سارا می‌گفت:

 می‌خوام برم خونه اون مامان‌جونم.

 من می‌گفتم:

 منظورت اینه که خونه ما رو دوست نداری؟ 

مهدی می‌گفت:

با کیان خیلی خوش گذشت.

من می‌گفتم: 

یعنی با من خوش نمی‌گذره. 

و اون‌قدر این کار رو ادامه دهدم که یه روز  گفتن:

 خاله ولمون کن. فهمیدیم دیگه!😂


۱۲. مهدی داره یه صحنه خشن از فیلمی که دیده رو برام تعریف می‌کنه. می‌گم: 

وای خاله واسه من از این چیزا تعریف نکن. 

می‌گه: باشه. 

بعد گوشیش رو درمیاره اون فیلم رو باز می‌کنه می‌رو رو صحنه خشنش، پلی می‌کنه و می‌گیره جلوم! و در برابر چشم.های گردشده من می‌گه: 

خودت گفتی تعریف نکن!😑😶🙄😅


۱۲. خوشگل عمه کیه؟ 

من من من

ناناز عمه کیه؟

من من من 

یخمک عمه کیه؟

من من من. بریم یخمک بخوریم.

از دفتر خاطرات یک مدرس

۱. دانشجوم با یه لحن حماسی داشت می‌گفت:

نسل الان فرق کرده‌ن و دانش‌اموز و دانشجو راحت از معلم و استاد انتقاد می‌کنن و مث قدیما نیست که بترسن.

منم با اون لحن مخصوصم که معلوم نیست شوخیه یا جدی، گفتم:

باشه همین الان شما از من یه انتقاد کن تا از این درس بندازمت! 

یه لحظه موند؛ بعد همه با هم خندیدیم. :)))


۲. دانشجوهام گفتن:

استاد چرا شما رنگی نمی‌پوشید؟ 

یه مانتوی چهارخونه‌ای سفید و مشکی پوشیده بودم و بقیه تیپم مشکی بود. بلافاصله بعد از دانشگاه رفتم دو تا مقنعه رنگ روشن خریدم :) یه هم‌چین استاد پایه‌ای‌اما!😁


۳. دانشجوم گفت: 

استاد یه چیزی بگم ناراحت نمی‌شید؟ 

یه کم استرس گرفتم ولی با لبخند گفتم: 

نه عزیزم. بگو.

گفت:

دکمه پایینی مانتوتون رو اشتباه بستین.😐


۴. یه وقتایی کلاسم مث کافه می‌شه😅 به دانشجوهام گفته‌م به شرطی که حواس بقیه رو پرت نکنن و بو تو کلاس راه نیفته می‌تونن خوراکی بخورن. حالا این ور کلاس رو نگاه می‌کنی یکی داره نسکافه می‌خوره؛ اون ور یکی کیک و شیر کاکائو دستشه. اصن یه وضی! خودم که راضی‌ام.


۵. با یکی از همکارها تازه اشنا شده بودم. فامیلم رو که گفتم با لبخند گفت:

عه پس استاد امیریان شمایید. اتفاقا می‌خواستم بشناسمتون. آخه دانشجوهای یکی از کلاسام همه‌ش می‌گن ما فلان درس رو با استاد امیریان داشتیم و خیلی راضی بودیم و خوب بود. ولی درسمون رو دادن به یه نفر دیگه.

از کانال خط مرزی

من ناراحت نمی شوم،
تو هم لازم نیست ناراحت شوی؛
داشتن اعتقاد متفاوت،
نباید موجب جدایی آدم های باشعور بشود...

فرانتس کافکا

🙄☹😐

یه دوست‌پسر داشتم که خیلی با هم اکی بودیم. ولی خانواده‌ش آدم‌های خطرناکی بودن. یه چیزی تو مایه‌های باند تبهکاری. به خاطر همین رابطه‌مون رو ازشون مخفی می‌کردیم.

بعد اینا خونه‌شون رو عوض کردن و از بعدش دیگه نمی‌دیدمش و اونم از من سراغ نمی‌گرفت. همین باعث شد از دستش عصبانی بشم و بی‌توجه به این که ممکنه رابطه‌مون لو بره پاشدم رفتم محلشون. یه گوشی دکمه‌ای خیلی ساده داشتم، اومدم باهاش زنگ بزنم بهش که یهو خودش شاد و خندون اومد و من بخشیدمش.

رفتیم لب آب نشستیم و من متوجه شدم مث قبل بهم محل نمی‌ذاره! ولی این بار زیاد ناراحت نشدم. فقط فکر کردم باید ببینم چی شده.

بعدش داشتم می‌رفتم یه جایی جشن. تو راه یه پسری رو دیدم که می‌شناختمش و اونم دوست‌پسر منو می‌شناخت. یهو بهش گفتم: راستش رو بگو. تو تا حالا با فلانی بودی (منطورم دوست‌پسرم بود و فضای سوالم یه جوری بود که انگار این پسره دختره!). 

اونم صداقت به خرج داد و گفت "آره. یه مدت با هم بودیم." با این جمله من دلم کامل از دوست‌پسرم سرد شد و تصمیم گرفتم دیگه نبینمش و همون‌جا دیگه همه چیز تموم شد!


این بود خواب چند شب پیش من که خیلی از جزئیاتش رو یادم رفته و از اون خواباس که واقعا نمی‌فهمم ذهنم از کجاش درش آورده! یعنی اصلا اون دختری که تو خوابم بودم رو در خودم نمی‌بینم! 😐😐😐


+از کجاش فهمیدید خوابه؟

حکم آن‌چه تو فرمایی...

اگر همه چیز آن طوری که من برنامه‌ریزی کرده‌ام پیش برود، ۱۴۰۲ را در متفاوت‌ترین و جذاب‌‌ترین شکل ممکن شروع خواهم کرد!

اما مساله این‌جا است که یک نفر هست که حرف آخر را، بی‌بروبرگرد، خودش می‌زند و همه، نه‌تنها مجبور به پذیرش و تسلیم در برابر خواسته‌ی او هستند و نمی‌توانند حرف روی حرفش بیاورند، بلکه باید به خاطر تصمیماتی که می‌گیرد، ممنونش هم باشند و تازه نقطه‌ی اوجش این‌جا است که حق هم، تمام و کمال، با او است!

از دفتر خاطرات یک عمه (۲۷)

۱. ظرف انار رو برمی‌دارم تا ببرم توی اتاق و با خواهرها و برادرم و خانمش بخوریم.

 از همان آشپزخانه، آرتمیس گوشه ظرف را می‌گیرد و با هم می‌بریم به تک تک افراد داخل اتاق، که حدود ده نفر هستند تعارف می‌کنیم. بعضی‌هایشان به آرتمیس می‌گویند خودت بهم انار بده و او این کار را هم انجام می‌دهد. 

بعد ظرف را می‌گذاریم وسط تا خودمان هم بنشینیم و انار بخوریم. یک دفعه متوجه می‌شوم آرتمیس با فاصله از من، ایستاده و به حالت قهر سرش را پایین انداخته. 

دستم را به سمتش دراز می‌کنم و می‌گویم: 

بیا پیش عمه. می‌خواهیم انار بخوریم. 

با دلخوری نگاهم می‌کند و می‌گوید: 

من خیلی کمک کردم!

یادمان رفته از خانم‌چه تقدیر و تشکر به عمل آوریم.😂😂😂

هفته قبل که (همان طور که در پست خاطرات قبلی نوشته‌ام) در چیدن سفره کمکم کرد کلی برایش ذوق کردم و هی گفتم آرتمیس به عمه کمک کرد. 

ولی خب این بچه آن‌قدر نسبت به ذوق کردن‌های ما بی‌تفاوت است که اصلا فکر نمی‌کردم برایش مهم باشد و دوباره انتظارش را داشته باشد. ولی داشت و به تریچ قبایش برخورده بود که کمک‌هایش نادیده گرفته شده😂

اولین واکنش ناخودآگاهم این بود که محکم بغلش کردم و قربان صدقه‌اش رفتم. 

بعد برای بقیه تعریف کردم چه گفته و با ذوق و شوق اضافه کردم: 

آرتمیس خیلی به عمه کمک کرده. براش دست بزنید. 

همه ذوق کردند و آفرین گفتند و دست زدند تا دلش راضی شد و آمد نشست شروع کرد انارهایی را که من و سارا در حال دون کردنشان بودیم را بخورد!


۲. ظهر بهش غذا می‌دادم. یک دفعه به دو قطعه خیلی ریز خیار در قاشق پر از سالادش اشاره کرد و گفت: 

این یه نی‌نی. اینم یه نی‌نی!😅

بعد وقتی قاشق پر از برنج و قورمه‌سبزی را بردم طرفش، سرش را عقب کشید و گفت:

من باباش رو می‌خوام!🙄

به یک لوبیای بزرگ اشاره کردم و گفتم:

این باباشه.

خورد!😂

دیگر تا آخر داشت نی‌نی و مامان و باباش را می‌خورد! در هر قاشق سالاد یا غذا به چیزی اشاره می‌کرد و می‌گفت: 

این نی‌نیه!

این مامانشه!

این باباشه!


۳. با نرجس غریبگی می‌کند. حتی حاضر نیست نگاهش کند و هر وقت او را می‌بیند خودش را جمع می‌کند. بعد یک دفعه دیدیم از کنار نرجس جنب نمی‌خورد و نرجس دارد در گوشی‌اش، به او عکس و فیلم نشان می‌دهد. حتی عمه نوشین را که تازه از راه رسیده بود پس زد. من رفتم و یواش یواش راضی‌اش کردم برویم پیش عمه نوشین. بهش گفتم با نرجس بای بای کن بریم. ولی باز هم حاضر نشد به او نگاه کند؛ فقط به خاطر گوشی کنارش مانده بود. پیش عمه نوشین هم فقط نشست روی پایش و شروع کرد کلیپ‌های کودکانه گوشی‌اش را ببیند و مرا هم پس می‌زد. گوشی‌ام را که رو کردم، عمه نوشین پر! آمد سراغ من. برتری گوشی من، بازی‌های روی آن بود!

کنار تو لبریز آرامشم...

دیروز که بعد از مدت‌ها، با رفیق جان بیرون بودم و حسابی به ما خوش می‌گذشت، رفیق جان پرسید:

به نظرت چرا وسط این همه مشکلات و غصه‌ها، کنار هم که هستیم حالمان این همه خوب است؟

حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که دو علت دارد:

یکی گذشته خیلی خوب و قشنگی که با هم داشتیم (بی‌دغدغه‌ترین روزهایمان را در کنار هم گذراندیم) که باعث می‌شود برای هم تداعی آرامش و خوشحالی باشیم.

دیگری این که در کنار هم خود واقعی‌مان هستیم و اصلا لازم نیست برای هم نقش بازی کنیم یا وانمود به چیز دیگری کنیم. (ما حتی می‌توانیم به راحتی به هم بگوییم "فعلا حوصله‌ات را ندارم" و آب از آب تکان نخورد!!!)





شما کسی را در زندگیتان دارید که در کنارش حالتان خوب باشد؟ امیدوارم داشته باشید. اگر این طور است لطفا برایم بنویسید چه چیزی باعث این حال خوبتان می‌شود.

من از این دنیا چی می‌خوام؟!

چهارباغ شلوغ و شاد...

هوای خنک پاییز...

بارون نم نم...

هات‌چاکلت داااغ...

صدای خنده‌های رفیق جان...

بهانه‌های ساده‌ی امروزم برای خوشبختی...


قصد دارم ماجرای فیلم رو لو بدهم

از اصغر فرهادی چه انتظاری می‌شود داشت؟ فیلمی با موضوع متفاوت، جذاب و پایان باز. "گذشته" هم همین بود‌. 


البته نکته عجیبی هم داشت و آن این که بازیگرها و تهیه‌کننده فرانسوی بودن و محل ضبط فیلم پاریس. اما ظاهر همه‌شان شبیه آسیایی‌ها بود. من همان اول فیلم، وقتی دیدم خانم‌ها بدون روسری‌ان، سرچ کردم و فهمیدم حتی زبان اصلی فیلم هم فرانسوی است. پس طبیعتا باید دوبله شده باشد ولی اصلا بهش نمی‌آمد؛ یعنی حتی صداهایشان هم مثل قیافه‌هایشان، زیادی ایرانی بود.


ماجرای داستان اگرچه جالب بود ولی ذهن کسی مثل من، آن را با یک "وا چه مسخره" دنبال می‌کرد. چرا؟! (از این‌جا لو دادن فیلم شروع می‌شود)


  • ادامه مطلب

دو فیلم ناتمام

۱. پلتفرم

خیلی قشنگ و جذاب بود. ایده‌ای خاص و متفاوت داشت و با ریتم خوبی پیش می‌رفت. فقط حیف که رسید به یک صحنه که قرار بود اتفاق خشن و بی‌رحمانه‌ای بیفتد و من هم که دلنااااازک! نتوانستم تحمل کنم. همان‌جا قطع کردم و دیگر ندیدم. حالا اگر کسی از شما این فیلم را دیده و حوصله تایپ دارد لطفا برایم تعریف کند چه می‌شود. تا آن‌جایی را دیدم که ده روز از ماه دوم زندان آن دو مرد می‌گذرد.


۲. تایتانیک

همیشه بابت ندیدن این فیلم خودم را سرزنش می‌کردم. چون ظاهرا کسی روی کره زمین نیست که آن را ندیده باشد و تا جایی که یادم هست همه دوستش داشتند. ولی خب من نپسندیدم. علاوه بر ویژگی‌هایی که در دو پست قبل، در جواب کامنت سلین گفتم، من فیلمی را دوست دارم که ریتمش نسبتا تند باشد و زیاد به حواشی نپردازد. بلکه تند و تند اتفاق‌های مهم را به تصویر بکشد. ولی تایتانیک به نظرم بی‌اندازه یواش پیش رفت! به زور یک ساعتش را دیدم و در همین یک ساعت هم مدام گوشی چک می‌کردم. آحر هم دیدم نه، تایتانیک فیلم من نیست و از خیرش گذشتم. البته محتوای کلی‌اش را در ویکی‌پدیا خوانده‌ام و می‌دانم چه می‌شود.

و...

۱. آدم‌ها با "همه‌ی" تفاوت‌هایشان قشنگ نیستند. در واقع همه‌ی تفاوت‌ها خوب نیست. غم‌انگیز است این که یک نفر از شدت رقت قلب، برای درد کشیدن کسی که حتی یک بار هم ندیده اشک می‌ریزد و یک نفر دیگر، به آسانی حق نفس کشیدن را از دیگری می‌گیرد. کاش در مهربان بودن، تفاوتی بین آدم‌ها نبود...


۲. با این‌که این روزها دوباره وارد فاز "لحظه به لحظه به فکر آرمین بودن" شده‌ام، ولی بابت آن حالم بد نیست. چند شب پیش در خواب، محکم بغلش کردم و گریستم. اما صبح حال بدی نداشتم. حس می‌کنم خودش هم از این اوضاع راضی است.


۳. در کلاس‌هایم راجع به مسائل سیاسی حرف می‌زنیم؛ خیلی حرف‌ها. روی محتوای حرف‌ها کم‌تر تکیه می‌کنم؛ قرار نیست با هم به توافق برسیم. بیش‌تر سعی می‌کنم دانشجوهایم را تشویق کنم که با ذهنیت فلسفی به ماجراها نگاه کنند. یعنی با انعطاف‌پذیری، جامعیت و ژرف‌نگری. گاهی موفق می‌شوم، خیلی وقت‌ها نه. 


۴. وسط همه تلخی‌ها و غم‌ها، گاهی ته دلم حس خوبی دارم. انگار که زندگی قشنگ باشد! یا نمی‌دانم؛ شاید هم قرار است بعداً قشنگ شود. گاهی، احساسات عرفانی بهم دست می‌دهد! :))) حس می‌کنم با هر سختی آسانی‌ای هست و حقیقت دنیا زیبا است و خدا دارد نگاهمان می‌کند و پشت هر حادثه‌ی تلخ و هر حسرت بزرگ، حکمتی آرام‌کننده وجود دارد و چیزی که در نهایت می‌ماند آرامش محض است.


۵. تازگی‌ها روزهای هفته زود می‌گذرند؛ شاید چون اخیرا هیچ کار مفیدی به جز دانشگاه و کلینیک رفتن انجام نمی‌دهم و بقیه وقتم را استراحت می‌کنم، فیلم می‌بینم، بازی می‌کنم و... زندگی بی‌دغدغه یا دست کم با دغدغه‌های کم خیلی خوب است.


۶. ریحانه نوشته بود که رانندگی با ماشین سنگین را دوست دارد. من از بین ماشین‌ها، عاشق تراکتورم و خیلی دوست دارم برای یک بار هم که شده سوارش شوم؛ اگر خودم راننده‌اش باشم که چه بهتر. 

دو فیلم زشت!

هفته پیش دو فیلم رمانتیک دیدم که طبیعتا هیچ‌کدام قشنگ نبود!


اولی بخت پریشان بود؛ داستان یک دختر و پسر نوجوان سرطانی که عاشق هم می‌شوند و یک سری ماجراهای بی‌مزه برایشان به وجود می‌آید. کلیت فیلم، شبیه فیلم‌‌های ایرانی است؛ البته به استثنای صحنه‌های فسق و فجورش!


دومی تمرکز بود. از آن فیلم‌هایی که قهرمانش یک تبهکار است و خب این‌طور فیلم‌ها برای من جذاب نیست. البته یک قشنگی داست و آن این‌که اتفاق‌ها را جوری کنار هم چیده بود که هر بار با یک چیز غیرمنتظره خاص مواجه می‌شدی. یعنی هی یک اتفاق می‌افتاد بعد می‌دیدی اصل آن چیز دیگری بوده است. ماجرای کلی، درباره زن و مرد دزدی بود که عاشق هم می‌شوند ولی به خاطر شرایط کاری، نمی‌توانند با هم باشند و... (اگر ادامه دهم کل فیلم لو می‌رود)


البته شاید شما دوست داشته باشید ولی در کل فیلم‌هایی نیستند که پیشنهاد کمم ببینید؛ دیگر خود دانید!

دو سال و یک ماه و دوازده روز بعد...

۱. هنوز هر وقت صبح‌ها کمی از وقت معمول بیدار شدنم گذشته باشد و در رختخواب باشم، مامان با نگرانی در اتاقم را باز می‌کند تا مطمئن شود زنده‌ام! 


۲. برای اولین بار، نگفتم: "یه برادر دارم..." گفتم: "یه برادر داشتم..."


۳. بعد از چند ماه که بالاخره با خودم کنار آمده بودم و به جز یکی، همه عکس‌هایش را از اتاقم جمع و تصویر زمینه گوشی‌ام را هم عوض کرده بودم، دوباره عکس‌ها را برگرداندم به اتاق و روی گوشی، کنار یکی از عکس‌هایش نوشتم: آن نیستی که رفتی، آنی که در ضمیری. این عکس شد تصویر زمینه‌ام و این شعر هی در ذهنم تکرار می‌شود.


۴. نمی‌داند چه‌قدر روزهای خوب و خنده‌های از ته دل، به من و خانواده‌مان بدهکار است...

از دفترچه خاطرات یک عمه (۲۶)

۱. داره نقاشی می‌کشه یهو می‌گه من یه نی‌نی تو شکمم دارم. بعدم دستم رو گرفته می‌ذاره رو شکمش می‌گه ببین این‌جاست! دکتر می‌خواد بیارتش بیرون!


۲. مامانش داره یه سری فیلم ازش بهم نشون می‌ده که شعر خونده. یه جا تو فیلم به آرتمیس می‌گه بلند بخون. تا می‌رسیم به این‌جاش، آرتمیس برمی‌گرده به من می‌گه: مامانش گفت بلند بخون! مامانش؟! :)


۳. می‌گه بابا اذیتم می‌کنه. می‌گم چی‌کارت می‌کنه؟ می‌گه: بهم می‌گه رو گوشی مامان واینسا!


۴. باباش می‌گه: اسم عمه چیه؟ می‌گه خاله!


۵. یه چهارپایه پلاستیکی کوچیک تو خونه‌مون داریم، چون کوچیکه ارتمیس فکر می‌کنه مال خودشه. امروز می‌خواست دستاش رو بشوره، می‌گه صندلیم کو؟ می‌گم بیا بریم پیدا کنیم. راه افتادم و اونم پشت سرم. یهو می‌بینم با یه حالت اعتراض‌آمیزی می‌گه: خاله... عمه! برگشتم می‌بینم دستاش رو باز کرده بغلش کنم و چون من ندیدم داره صدام می‌کنه. دلم رفت براش.


۶. بهش می‌گم: آرتمیس می‌شه من تو رو بخورم؟ خیلی خوشمزه‌ای؟ با لحن عاقل اندر سفیه می‌گه: مگه من ماکارونی‌ام؟!


۷. من و آرتمیس داریم حرف می‌زنیم و گوشی‌بازی می‌کنیم. یه کم اون طرف مامان و باباش به شوخی سر این که مامانش می‌خواد یه چیزی تو گوشی باباش ببینه و باباش نمی‌ذاره کل کل می‌کنن. آرتمیس می‌گه: بابا نمی‌ذاره مامان ببینه. و تا وقتی با هم به صلح برسن همه حواسش بهشونه.


۸. وسط ناهار خوردن من، می‌خواد عروسکاش رو ببره بیرون جیش کنن، منم باید دنبالش برم. نفر آخرم خودش بود که البته حاضرم نشد با مامانش بره و من بردمش، وسط ناهار خوردن! :/


۹. یه جوجه براش خریده بودن الان که بزرگ شده آوردنش خونه ما روی پشت بومه. امروز بابا می‌خواست بره به جوجه غذا بده، آرتمیس گفت منم میام. گفتم بیا با هم بریم. ولی اون پشتش رو کرد به من رفت بغل آقاجونش و با هم رفتن! قبلا بدون من جایی نمی‌رفت و اصلا حاضر نمی‌شد بغل مامان و بابام بره.


۱۰. شیرین رو تو کوچه دیده و به محض دیدنش به هر دو تا سوراخ بینیش اشاره کرده و گفته از این لولو میاد، از اینم لولو میاد! :))))


۱۱. عاشق اینه که تو کارها کمک کنه. برای ناهار، قاشق‌ها رو بهش دادم گفتم بذار تو سفره. فکر کردم همین‌جوری می‌ذاره. ولی قشنگ چید دور تا دور سفره :). بعدم تو بردن تک تک چیزهایی که تو سفره می‌ذاریم با خوشحالی کمک کرد. حتی سر بشقاب خورش رو می‌گرفت با هم می‌بردیم سر سفره :)


۱۲. یادتونه که از اول می‌گفتم آرتمیس بی‌ذوقه و در برابر ذوق فراوان ما ممکنه یه لحظه گوشه لبش یه لبخند کمرنگ  بشینه؟ الان خیلی بهتر شده و واسه بعضی چیزها خیلی ذوق می‌کنه. ولی هنوزم واسه بعضی چیزها همون‌جوریه، حتی با این که خیلی خوشش میاد ازشون. مثلا یه کارهایی رو عمدا به این قصد که من با سر و صدا براش ذوق کنم انجام می‌ده ولی تو ظاهرش نشون نمی‌ده که از ذوق من خوشحاله! مثلا فرض کنید هی می‌ره روی بالش و می‌پره پایین و منو نگاه می‌کنه. من با هیجان می‌گم: افرررررین عمه، چه خوشگل پریدی. باریک‌ا... بعد اون دوباره می‌ره و می‌پره و اگه من واکنشی نشون ندم میاد جلوم می‌گه عمه ببین! و دوباره همون کار رو می‌کنه تا من ذوق کنم ولی خودش رو  نسبت به ذوقم بی‌تفاوت نشون می‌ده!

بی‌عنوان

۱. از تک تک دوستانی که در پست قبل کامنت گذاشتید متشکرم. نمی‌دانید هر کلمه‌ای که نوشتید چه‌قدر برایم ارزشمند است. هنوز هم اگر صحبتی برای آن پست دارید خوشحال می‌شوم کامنت‌هایتان را بخوانم‌ و امیدوارم به زودی، روزهایی پر از عشق، آرامش و پیشرفت در کشور عزیزمان داشته باشیم که این آرزوی همه ما، با هر باور و اعتقاد و گرایشی است.


۲. شاید خجالت‌آور باشد که از وسط پست به آن جدیت و مهمی، بزنم به جاده‌ی خاکی خواب خنده‌دار و حرص‌دربیاور دیشبم که هیچ شان نزولی هم ندارد و مربوط به هیچ چیز این روزها نیست! ولی اجازه بدهید برایتان تعریف کنم!

در خوابم من، گلاب به رویتان!، باردار بودم😳🙄 بدون این که کسی در زندگی‌ام باشد یا با کسی بوده باشم. خودم از این بابت عصبی و ناراحت و ناراضی بودم ولی مامان و خواهرها ذوق می‌کردند. تازه اصلا هم نه برای خودم که مطمئن بودم کاری نکرده‌ام عجیب بود نه برای خانواده‌ام سوال بود که این بچه از کجا پیدایش شده. انگار که باردار شدن چیزی مثل سرماخوردگی است که برای هر کسی ممکن است پیش بیاید!

جزئیات خواب در خاطرم نمانده است فقط می‌دانم حتی وقتی بیدار شدم هم حس بدی داشتم. حالا بماند که تعبیر این خواب رشد و پیشرفت و یا ثروت است. چون متاسفانه خواب‌های شب‌های اول ماه‌های قمری تعبیر ندارد. فقط حرص دادن به من بوده و بس!

من یه سوال ۳۰یا۳۰ دارم!🙈

قبل از طرح سوالم بگم این سوال ربطی به این که چه چیزی رو قبول دارم یا ندارم نداره؛ در واقع فعلا هیچ موضع مشخصی در این باره ندارم بیش‌تر از هر چیزی برام جالبه که دلایل دو طرف رو بدونم و این لزوما به معنی اتخاذ موضع یکی از دو طرف نیست. ممکنه در نهایت هم‌چنان بر این باور بمونم که: شاید این طور باشه و شاید هم نه.

پس لطفا سعی نکنید قانعم کنید، فقط دلایلی که باعث شده خودتون به این باور برسید رو بهم بگید؛ قانع شدن یا نشدن رو به عهده خودم بذارید.


سوالم اینه:

بر اساس چه دلایلی معتقدید حادثه دیشب شیراز کار خودشون بوده؟ لطفا دلیلتون این نباشه که فلان جا هم کار خودشون بود چون این مثاله نه دلیل. اینم که هر چی بگی ازشون برمیاد باز دلیل نمیشه و نتیجه‌ش فقط می‌تونه یه حدس و احتمال باشه. دوست دارم بدونم دلایل واقعی‌تون چیه؟ و البته دلایل مخالف این باور رو هم دوست دارم بشنوم.


البته شاید کامنت‌ها رو تایید نکنم و فقط خودم بخونم. چون احتمال می‌دم اگه دو طرف جواب بدن، بحث درستی بینشون شکل نگیره و به هم توهین کنن.

+ تایید کردم. لطفا با هم دوست باشید :)

مرگ هیچ کس خوشحالی ندارد...


از دفتر خاطرات یک مدرس

۱. جلسه اول دو تا از کلاس‌هام، به خاطر سرماخوردگی ماسک زده بودم. موقع معرفی، وقتی گفتم چند سالمه، دانشجوهام با تعجب گفتن: استاد می‌شه ماسکتون رو یه لحظه بردارین؟!😁


۲. امروز یکی از دانشجوهام گیر داده بود به سن من! مثلا گفتم زمانی که من کنکور سراسری شرکت کردم... یهو آروم گفت: دهه پنجاه؟! من یه کم این‌جوری 😳😏 نگاش کردم بعد گفتم شما همین الان پاشو برو درست رو حذف کن! ( به شوخی). البته دلم می‌خواست بهش بگم کوفت. ولی خب سر کلاس نمی‌شد😅. بعدم می‌گم من ۸۲ کنکور دادم همه‌شون یا می‌گن ما او اون موقع هنوز به دنیا نیومده بودیم یا می‌گن یک سالمون بوده. بازم می‌خواستم بگم کوفت! ولی گفتم اصلا بیاید درباره یه چیز دیگه حرف بزنیم! اون دانشجو اولیه دیگه هر وقت حرف از سن و زمان می‌شد خنده‌ش می‌گرفت.😂


۳. ساعت ۱۰ رفته‌م سر کلاس؛ می‌بینم لامپا خاموش، هیشکی‌ام نیست. زنگ زدم به نماینده می‌گه استاد من رفتم شهرمون. عروسی داریم!😐 بچه‌ها هم تا ده و ربع میان دیگه! به همین راحتی! دیگه منم این هفته همون ده که رفتم سر کلاس واسه ۵ نفری که بودن حاضری زدم بقیه غیبت. وقتی بقیه اومدن چک و چونه زدن. منم در نهایت گفتم واسه‌تون تاخیری می‌زنم اگه تکرار نشد حذف می‌کنم وگرنه غیبت وارد می‌کنم. حالا ببینم هفته بعد چی کار می‌کنن.


۴. با گذشت ۶ هفته از شروع سال تحصیلی، تازه گروه ما یادش اومده بگه نسبت نمره میان‌ترم و پایان‌ترم فلان باشه. من که هیچ وقت اعتراضی نمی‌کردم، این بار نوشتم (تو گروه اساتید) که ما روز اول جور دیگه اعلام کردیم. یکی که دقیقا نمی‌دونم چه سمتی داره بهم توپید که چه طوری بدون نظر گروه سر کلاس حرف می‌زنید؟ منم گفتم اگه قراره نظر گروه باشه، باید قبل از شروع کلاسها اعلام کنه. مگه میشه استاد روز اول کلاس‌ها در مورد نمره حرف نزنه؟ و بعد اساتید یکی یکی اومدن اعتراض و از حرف من حمایت کردن. در نهایت مدیر گروه اومد یه توجیهاتی کرد و گفت بیاین با گروه هماهنگ باشید. خوشبختانه بازم اساتید کوتاه نیومدن و همه‌مون بازم پیام گذاشتیم و با دلیل مخالفت کردیم. در نهایت مدیر گروه کوتاه اومد. جالب بود برام. معمولا تو این شرایط همه سمعا و طاعتا بودیم ولی این بار این قدر موندیم تا قبول کردن.


۵. یه همکار دارم دو سه ساله پرونده جذبش مونده و پیش نمی‌ره. الان من این خانوم رو شکل جذب هیات علمی می‌بینم. از بس هر بار می‌بینیش یا داره با یکی در این باره حرف می‌زنه یا شروع می‌کنه با تو حرف بزنه. حوصله‌م رو برده.

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan