وزارت محترم علوم اعلام کرده است که حضور اساتید مرد در دانشگاههای تک جنسیتی هیچ محدودیتی ندارد؛ اما اساتید زن، اجازه تدریس در دانشگاههای تک جنسیتی پسرانه را ندارند!!! 😳
- دوشنبه ۱۲ خرداد ۹۹ , ۲۱:۵۴
There Is No End To My Childhood
وزارت محترم علوم اعلام کرده است که حضور اساتید مرد در دانشگاههای تک جنسیتی هیچ محدودیتی ندارد؛ اما اساتید زن، اجازه تدریس در دانشگاههای تک جنسیتی پسرانه را ندارند!!! 😳
جوکر؟؟؟
تعریف جوکر را زیاد شنیده بودم. اما چیزی که من دانلود کردم یک فیلم کثیف نچسب بود که فقط به حرمت تعریفهایی که شنیده بودم و برای این که جوکر ندیده از دنیا نروم،
صبح با صدای ویبره پیامکی از خواب پریدم که به من میگفت یک قدم خیلی خیلی بزرگ، به دومین خواسته مهم زندگی ام نزدیک شده ام و تا شب از خوشی در پوستم نمیگنجیدم. شب تماسی داشتم که به من میگفت یک قدم بزرگ از اولین خواسته مهم زندگی ام دور شده ام و تمام خوشی روز را شست و با خودش برد.
۱. بیشتر از یک ساعت نشسته بود رو به رویم و در مورد زن سابقش، که او را عاشقانه دوست داشت، حرف میزد. چند بار تلاش کردم بحث را عوض کنم تا بتوانیم به موضوع اصلی جلسه، که کودکشان بود، بپردازیم. ولی او فقط درگیر همسر سابق بود و سختش بود به چیز دیگری فکر کند
جهان قعرِ خوابِ بدی رفته است
به جای جهان هم تو احیاء بگیر
التماس دعا
نمیدانم شما چقدر به چشم زخم اعتقاد دارید و کاری هم به این چیزها ندارم! در واقع کاری ندارم که اعتقاد دارید یا نه و دلایلتان چیست.
۱. در مورد تدریس مجازی، بی تفاوت شده ام؛ در واقع، دارم آن را به شکل یک وظیفه ناخوشایند تحمیلی انجام میدهم و به خودم میگویم مگر آدم همه کارهایش را با میل قلبی و از سر اختیار انجام میدهد؟!
پیرزن چادرسیاه رنگ و رو رفته و خاک گرفته اش را جمع کرد و تند و تند، با لهجه ای غلیظ، از پنج یتیم گرسنه روزه داری که در خانه داشت حرف زد.
هیچ وقت نمیشود قاطعانه راست و دروغ این حرفها را تشخیص داد. ولی من همیشه به حسم اعتماد میکنم. به حسم اعتماد کردم و تنها اسکناسی را که در کیفم داشتم، به او دادم.
گشتی زدم در گذشته هایم و باور کردم هر جا کسی باوری را که به او داشتم شکست، در چشمم شکسته شد؛ دود شد؛ مردود شد!
دریافتم هیچ چیز مثل اعتماد، مثل باور، مثل اطمینان، مثل صداقت ثابت شده، مرا اسیر قید هیچ رابطه ای نمیکند؛ حتی پررنگترینهایش!
سر کلاس، به تناسب بحثی که داشتیم، خاطره ای از حاضرجوابیهای زینب در سن سه سالگی تعریف کردم. دانشجوهایم خندیدند و یکی از آنها که ردیف جلو نشسته بود و از نظر سنی و شخصیتی، مادر کلاس به حساب می آمد، وسط خنده اش گفت: "استاد! حاضرجوابیش به خاله ش کشیده!"
چنان گرفته دلم از جهان که مثل سکوت
اگــر بـه نــام صــدایــم کـنند مـیشـکـنـم
+ سعید صاحب علم
++ برای تمام پستهای منتشرنشده ی این روزهایم و... و... و...
۱. سارا میخواهد ضرب المثل بگوید؛ میگوید: "کارُ کی تموم کرد؟ اون که شروع کرد!" 🤐
۲. سارا به مامانش گفته است: "مامان میبینی هیچ کدوم از مامانهای دور و برمون مثل تو نیستن که این قدر شولوغ بازی در بیارن و بگن و بخندن و با بچه ها بازی کنن. تو هم خودتو از باکلاسی ول نده!"🤐🤐
۳. مهدی میگوید: "خاله شما چقد چسب زخم دارید؛ مگه جنگ جهانیه؟!"🙄
از زمزمه دلتنگیم از همهمه بی زاریم
نه طاقت خاموشی نه تاب سخن داریم
آوار پریشانی است رو سوی چه بگریزم؟
هنگامه ی حیرانی است خود را به که بسپاریم؟