۱. یک اختلالی هست به اسم نافرمانی مقابله ای که در آن بچه فقط بلد است ساز مخالف بزند و با قانون و بزرگترها در بیفتد! شارمین هستم یک استاد دارای اختلال نافرمانی مقابله ای! اولش که کرونا باعث تعطیلی دانشگاه شد من قاطعانه گفتم هرررررگز زیر بار ننگ تدریس مجازی نمیروم. بعدا که تدریس مجازی، زورکی شد، هی مجازی درس دادم و هی غر زدم تا این که هفته قبل، دانشگاه اعلام کرد که کلاسهای از هفته آینده به صورت حضوری برگزار میشود. البته این حضور برای اساتید اجباری و برای دانشجوها اختیاری است! انگار که ما اساتید در برابر کرونا نفوذناپذیریم! به هر حال اگر فکر میکنید با شنیدن این خبر از شادی در پوست خودم نمیگنجیدم و پایکوبان و دست افشان به سمت دانشگاه شتافتم، سخت در اشتباهید! من دیگر دلم تدریس حضوری نمیخواست!!! بنابراین، در همه گروههای کلاسی ام از بچه ها پرسیدم چه کسانی میتوانند به کلاس حضوری بیایند و وقتی ۹۹ در صد گفتند نمی آیند، در حالی که با دمم گردو میشکستم به دانشگاه اعلام کردم که دانشجوهایم نمی آیند من هم نیایم؟ گفتند بیایی بهتر است و من از همان پشت تلفن در چشمهای ندیده شان میخواندم که: "نیامدی هم نیامدی." و نرفتم!
۲. در حوالی کلینیکم، پیرزنی هست که بهره هوشی پایینی دارد و کارهای عجیب و غریبی میکند؛ مثلا با بقچه سبزی اش میرود مینشیند داخل مردانه ترین مغازه ممکن و در حال گپ زدن با آقایان سبزی اش را پاک میکند. کلا خیلی مرددوست است و از زنها بدش می آید! زمانی که دنبال جا برای کلینیکم بودم، یک بار او را در بنگاه دیدم. وسط آن شلوغی، برگشت به من گفت: "واس چی چی میخَی جا اجاره کونی؟ میخَی چی چی برفوشی؟" (= چرا میخواهی جایی را اجاره کنی؟ میخواهی چه بفروشی؟). با خودم گفتم چه بگویم که متوجه شود و نیاز به توضیح نباشد؟ بالاخره جواب دادم: "کتاب و دفتر" که مثلا یک چیز فرهنگی و باکلاس هم باشد. پیرزن، عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و با لحنی که تحقیر از آن میبارید گفت: " میخواسی بیشینی درس بوخونی دکتر شی که نخوای کتاب و دفتر برفوشی!" 🤪😂
۳. خانمه گفت: "وای وردارین این ماسکادونا! دیگه کرونا رو شکس دادیم!" من و آقای نگهبان، چشمهایمان این طوری شد: 😳 با خنده گفتم: " کی شکست دادین که ما نفهمیدیم؟" گفت: "د فلان بیمارستانا که دیگه خالی کردن. دیگه کرونای نداریم!" 😐😐😐
۴. خانم جوان (تقریبا همسن خودم)، در همان لحظات اولی که سر حرف را باز کرد، شروع کرد زایمانش را با جزئیات برای من تعریف کند! خانم پیر، سرش را جلو آورد و گفت: "این چیزا را واس اینا نگو بعدنا میگن ما اص بِچه نیمخیم!" نمیدانم مرا چند ساله میدید!😅
۵. در وصف درگیریهای ذهنی ام همین قدر بگویم که در طبقه همکف سوار آسانسور شدم و هر چه دکمه را میزدم که بروم طبقه فلان، اسانسور اصلا به روی خودش نمی آورد! در نهایت متوجه شدم به جای شماره طبقه مورد نظر، هی دارم دکمه همکف را میزنم! کم مانده بود آسانسور از دستم جیغ بکشد!🤦♀️
+ دو دیقه بعد از انتشار نوشت: ست تاریخ دو پست آخرم را دارید؟! 😎😎😎
- چهارشنبه ۲۱ خرداد ۹۹ , ۰۰:۵۰
- ادامه مطلب