کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

کرونای گودزیلا!

گذاشتم شبکه نمایش. داشت فیلم گودزیلا را پخش میکرد. یادم افتاد اوایل دوران کرونا میگفتم از کرونا بگذریم گودزیلا می آید.  چقدر از آن زمان گذشته و کرونا آن قدر مانده بود که گودزیلا را فراموش کرده بودیم! 

اما حالا دیگر گودزیلا آن موجود افسانه ای که فقط توی فیلم هست به نظر نمی آمد و میشد همین فردا در شبکه های مجازی و بعد در اخبار، از وجود گودزیلا خبر دهند!

به مامان گفتم: "اینجا گودزیلا هم که بیاد و به مردم بگن بیرو نیاین یا زره ضدگودزیلا بپوشید تا گودزیلا نخورتتون، الا و بلا میگن نهههه ما بااااااید بریم بیرون؛ هیچی ام نمیپوشیم گرممونه! گودزیلا هم یا دروغه یا ایشالا نمیخورتمون یا کلا ولش کن!"

همین که این را گفتم صحنه ای را نشان داد که مردمی که از ترس گودزیلا (یا شاید هم به دستور شهردار) شهر را ترک کرده بودند داشتند پیگیری میکردند که برگردند به شهر! در حالی که آنجا هنوز پر از گودزیلا بود! 😐😐😐

خونه ی مادربزرگه (۲): این قسمت: دایی میم

قرار بود پستهای "خونه مادربزرگه" مثل خود خونه مادربزرگه، فقط پر از شادی و خنده باشه. ولی الان خونه مادربزرگه، پر از غمه...😔


۱. از وقتی یادم می آید خدمات ویژه دایی جان میم به بچه ها، سه تا چیز بود:

اول گاز گرفتن لپهایمان! و ما چقدر جیغ میزدیم و کولی بازی درمی آوردیم؛ ولی راستش را بخواهید ته دلمان، بدمان هم نمی آمد!

  • ادامه مطلب

امروز...

۱. صاحبخانه ام (در واقع صاحبکلینیکم!🙄) حدود دو ماه پیش کرونا گرفت. پیرمرد نازنینی است و مبتلا شدنش مرا خیلی ناراحت کرد. امروز که از حالش خبر گرفتم، گفت خیلی بهتر است و چند روزی است که از بیمارستان مرخص شده و در منزل استراحت میکند. خیلی خوشحال شدم؛ اما کمی بعدتر، یکی از مشاورهایم خبر داد که ناخوش احوال است و تست کرونا داده! دوباره نگران و ناراحتم.

  • ادامه مطلب

#من_ماسک_میزنم

و این کار را مصداق بارز باشعوری میدانم!


#پویش_من_ماسک_میزنم

+ به دعوت آقای محسن رحمانی

خلیل

از بین پیامبران خدا، ابراهیم یکی از کسانی است که خیلی دوستش دارم! (خدا مرا ببخشد ولی دو تا از انبیا هم هستند که هیچ جوره نمیتوانم با آنها کنار بیایم! 🙄🤦‍♀️).

ابراهیم پیامبر جذابی است؛ 

  • ادامه مطلب

صرفا جهت نوشتن (نمیدانم شماره چند!)

۱. آقایی که روی نیمکت پارک نشسته بود خیلی جدی به خانمش میگفت: "۳۲ ساله اصه یه بِچه فنچه" 😂

آیا کرونا دارم؟

بعد از حدود بیست سال (یا بیشتر) که هر سال در قُل تابستان و اوج گرما نشانه هایی شبیه سرماخوردگی (ابریزش، سرفه، گرفتگی صدا و کمی بیحالی) در من به منصه ظهور میرسد، امسال به لطف ویروس جدید، یک حساسیت فصلی را هم نمیتوانم با خیال راحت بگیرم!

سه روز است تمام نشانه های مانوس حساسیت فصلی هر ساله ام را دارم اما برخلاف سالهای قبل، که با آرامش تمام صبر میکردم تا از همان دری که آمده است برگردد، حالا هر نیم ساعت یک بار (با کلی مبالغه البته) در گوگل سرچ میکنم: "نشانه های ابتلا به کرونا" تا مبادا نشانه جدیدی کشف شده باشد که با نشانه های من بخواند و آزمایش لازم شوم! ولی نمیدانم چرا تازگیها، سرعت علم، از سرعت اینترنت هم کمتر شده است و اکثر پیجها همان قبلیها را میگویند. من هم خودم را با همانها چک میکنم:

با سوگ مهربان باشیم

من در اتاق مشاوره، با کودک و نوجوانهای سوگوار کار کرده بودم و میدانستم چه باورهای اشتباهی در موردشان وجود دارد و چه رفتارهای آسیب زایی با آنها میشود. اما در حیطه سوگ در بزرگسالی، خودم به شخصه همه چیز را تجربه کردم!

و فکر میکنم بزرگترین و دردناکترین اشتباه در هر دو حیطه (کودک و نوجوان_بزرگسال) تلاش برای سرکوب احساسات منفی و تا حد ممکن کوتاه و مفرح! کردن دوران سوگ است:

  • ادامه مطلب

امیدوارم طوری زندگی کنه که من تاوانش رو ندم 😏

وسط این اوضاع و احوال سیاهپوش، فقط بغل کردن یه دختر کوچولوی یکی دو روزه ی ۲۵۰۰ گرمی موبلند مژه برگشته پشمالوی اخمو میتونس عمیقترین لبخند دنیا رو روی لبم بنشونه و هی اشتباهی بهش بگم عزیز "خاله"!😊
۲۲ تیر ۱۳۹۹

کلید اسرار 😐

سومین پنج شنبه ای که عزادار بودیم از راه رسید. از ابتدای هفته، بعد از ده روز، به کار برگشته بودم؛ سیاهپوش و کم حوصله. مجبور بودم شبها تا دیروقت کلینیک بمانم؛ با خستگی زیاد. با همه دلتنگیهایم، تمام آن هفته، نتوانسته بودم سر مزار بروم یا به زن دایی و پسرها سری بزنم و این مرا بیشتر به هم میریخت.

آخرین 20 تیر قرن

یکی از آرزوهای کودکی ام که هنوز نمیدانم محقق می شود یا نه، این بود که آن قدر عمر کنم تا آن عیدی را که در آن، هم سال و هم قرن، نو می شود ببینم. 

با خودم حساب میکردم که آن موقع سی و فلان سالم است و خییییلی سنم زیاد شده ولی خب نه آن قدر که احتمال زنده نبودنم زیاد باشد! 

و باز فکر میکردم: ممکن در آن سن و سال، دیگر ذوق آغاز قرن جدید را نداشته باشم.

امروز رسیده ام به همان سنی که از کودکی انتظارش را میکشیدم و تا شروع قرن جدید فقط هشت ماه و یازده روز دیگر باقی مانده است؛ ولی من حتی برای تولدم هم خوشحال نیستم...

ای کاش که بر آتش جان خاک بریزند...

میگن خاک سرده... ولی دروغه... ما نشستیم دور خاکت... سرهامون رو گذاشتیم روی خاکت که هنوز خشک نشده بود و ضجه زدیم... یکی روی سرمون خاک میپاشید که داغمون رو آروم کنه... اما بی فایده بود... هنوزم بعد گذشت چهار روز، داغت داغه... داغت خیلی داغه دایی جان... 

الکی پلکی

۱. دو نفر هستند که من همیشه وقتی میخواهم فامیلشان را صدا بزنم، اسم کوچکشان با پسوند "ی" به زبانم می آید! اولی یکی از هم دانشکده ای های سابقم است که هنوز هم مطمئن نیستم مسعود یعقوبی است یا یعقوب مسعودی! و ناچار صرفا "آقای دکتر" صدایش میکنم! دومی مدیر یک خدمات کامپیوتری خیلی معروف است به اسم سعید مصطفوی و من هر بار به آنجا میروم، باید قبل از صحبت کردن، یک لحظه توقف کنم و توی ذهنم چک کنم که او آقای مصطفوی است نه آقای سعیدی!

پست موقت: لطفا تا شب فیلم خوب بهم معرفی کنید =)


HELLO SUMMER


تابستون مبارک


نمیدونم نرخ تولید مثل تو تابستون بالا میره یا تیرماهیها همدیگه رو جذب میکنن! به هر حال من یه عالمه دوست و آشنا و همکار تیرماهی دارم؛ چه اینجا، چه تو دنیای واقعی! تولد همشون پیشاپیش مبارک 🤩

خونه ی مادربزرگه_ این قسمت: محّسن شاکری! 😶 + بعدا نوشت🤐

یکی از خنده دارترین خاطرات کودکی من، که هنوز بابتش کلی میخندیم، رفتارهایی است که من و شیرین (آبجی کوچیکه) و هدی (دخترخاله بزرگه) با شوهر خاله دومی داشتیم.

مامان ما و مامان هدی، تقریبا همسن و سال بودند و با فاصله کم ازدواج کرده بچه دار شده بودند. به خاطر همین، ما و بچه های خاله، همگی در یک رده سنی بودیم و از وقتی چشم به جهان گشوده بودیم، یک شوهرخاله داشتیم که همسن بابایمان بود و زیاد هم لی لی به لالایمان نمیگذاشت.

اما وقتی خاله دومی عقد کرد، قضیه فرق میکرد! ما برای اولین بار در عمر ۴ تا ۶ ساله مان، ورود یک "شوهر خاله" به فامیل را با چشم غیرمسلح میدیدیم؛ آن هم چه شوهر خاله ای! جوان و خوشپوش و خوش تیپ بود و رنگ و لعاب تازه دامادی داشت! ما هم تازه دادماد ندیده! همین که پایش را به اتاق میگذاشت، ما سه تا بدو بدو که چادرهای گل گلی رنگارنگمان را سر کنیم و هر چه میتوانیم حجابمان را رعایت کنیم و دقیقا برویم بنشینیم توی ذوق عروس و داماد و زل بزنیم به آنها. 

شازده داماد چه کار میکرد؟!
  • ادامه مطلب

یا خود خدا اصلا!

بچه ۵ ساله به مادرش گفته بود: میدونم چیزی که سنگینه میاد پایین و چیزی که سبکه میره بالا. خدا خیلی قدرتمنده. پس سنگینه. ولی چرا اون بالا بالاهاست و نمیاد پایین؟!😳🤪

خیال میکنم، دچار آن رگ پنهان رنگها هستی...

میدانید چیست؟ من دارم خود نسبتا جدیدی را تجربه میکنم و البته هنوز نمیدانم استحکام و امتداد آن تا کجا است! ولی همین که دیروز، کسی که عمر آشناییمان کمتر از سه ماه است، من ریسک ناپذیر محتاط را، دارای "شخصیت تهوری" توصیف کرد، نشان میدهد که این خود جدید چقدر شکوفا شده است...

نه به تدریس حضوری 😶(و سایر موارد!)

۱. یک اختلالی هست به اسم نافرمانی مقابله ای که در آن بچه فقط بلد است ساز مخالف بزند و با قانون و بزرگترها در بیفتد! شارمین هستم یک استاد دارای اختلال نافرمانی مقابله ای! اولش که کرونا باعث تعطیلی دانشگاه شد من قاطعانه گفتم هرررررگز زیر بار ننگ تدریس مجازی نمیروم. بعدا که تدریس مجازی، زورکی شد، هی مجازی درس دادم و هی غر زدم تا این که هفته قبل، دانشگاه اعلام کرد که کلاسهای از هفته آینده به صورت حضوری برگزار میشود.  البته این حضور برای اساتید اجباری و برای دانشجوها اختیاری است! انگار که ما اساتید در برابر کرونا نفوذناپذیریم! به هر حال اگر فکر میکنید با شنیدن این خبر از شادی در پوست خودم نمیگنجیدم و پایکوبان و دست افشان به سمت دانشگاه شتافتم، سخت در اشتباهید! من دیگر دلم تدریس حضوری نمیخواست!!! بنابراین، در همه گروههای کلاسی ام از بچه ها پرسیدم چه کسانی میتوانند به کلاس حضوری بیایند و وقتی ۹۹ در صد گفتند نمی آیند، در حالی که با دمم گردو میشکستم به دانشگاه اعلام کردم که دانشجوهایم نمی آیند من هم نیایم؟ گفتند بیایی بهتر است و من از همان پشت تلفن در چشمهای ندیده شان میخواندم که: "نیامدی هم نیامدی." و نرفتم!

  • ادامه مطلب

به نظرتون چرا؟!

وزارت محترم علوم اعلام کرده است که حضور اساتید مرد در دانشگاههای تک جنسیتی هیچ محدودیتی ندارد؛ اما اساتید زن، اجازه تدریس در دانشگاههای تک جنسیتی پسرانه را ندارند!!! 😳

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan