کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

تراوشات یهویی ذهنم!

دلم میخواد از اون متنهای پر شر و شوری که در سن ۱۳_۱۴سالگی تا ۲۱_۲۲ سالگی تو دفترای رنگارنگم مینوشتم بنویسم. از اونا که یواشکی بودن و از عمق وجودم فوران میکردن. از اونا که با نیت "فقط یکی دو جمله بنویسم پاشم برم سر درس و مشقم" شروع میشد و یهو میدیدی چند ساعت گذشته و هوا تاریک شده و ۷_۸ صفحه نوشتی و هنوز باید بنویسی. از اونا که یه وقتا انقد رمزی و خاص بودن که الان دیگه خودمم یادم نمیاد پشتشون چی بوده؟ از اونا که همیشه رفیقان جان کنجکاوشون بودن و من فکر میکردم اگه کسی یه کلمه ش رو بخونه میمیرم!
دلم اون فوران احساسات لا به لای برگه های دفترامو میخواد! اون دختری که گریه هاش فقط و فقط تو دلش بود و بهونه میکرد که من با یه نم اشک کوچیک چشمام یه جوری سرخ میشه که انگار دو ساعت گریه کردم و دروغ هم نمیگفت ولی بهونه ش بود!
دلم همه سرخوشیهای عجیبم رو میخواد. من سرخوش... من بی خیال... من ساکت آروم که هیشکی نمیدونست پشت سکوتم چه طوفانیه... که عسل همیشه شاکی بود از این که به خاطر سکوتم مورد توجهم و نمیدونن تو خونه چه زبونی دارم!
من دلم حسهای عجیب و غریب میخواد... دلم اون گستاخیهایی رو میخواد که تو خیالم اون قدر بهشون پر و بال میدادم که دیگه نخوان قدم به دنیا بذارن! دلم سکوتهای محکمم رو میخواد، خط قرمزهای پررنگ نشکستنیم رو حتی! قید و بندهایی که با عشق پذیرفته بودمشون و با عشق در بندشون میموندم.
دلم اون نصف شبی رو میخواد که هم من بارونی بودم هم آسمون هم خدای من و آسمون و عجیب ترین اتفاق زندگیم تو فیروزه ای ترین مکان دنیا رقم خورد... دلم زلالی اون لحظه ها رو میخواد که فقط چند قدم نزدیکتر شدن، منو به گریه مینداخت. که رفیق جان نگام کرد گفت با چشمای سرخ خیس چقدر قشنگتری! و من ترسیدم نکنه خودم رو اون جوری که نیستم نشون داده باشم! 
دلم اون غیرمجازهای بی اهمیتی رو میخواد که وجدانم رو به بازی میگرفت که نکنه بد شده باشم! دلم حتی اون حسهای پشت پنجره نگاههای ابریشمی رو میخواد که منو به هم میریخت که چرا هستند و چرا از پشت پنجره کنار نمیرن و نکنه منو شب زده کنن! اون فرارهای سخت نافرجام... اون دلسوزیهای عمیق و شدید ولی نه عاقلانه و منطقی! اون عذاب وجدانهای احمقانه که نکنه مقصر باشم در حالی که نبودم... که مسوول حسهای دیگرانم در حالی که نبودم... که اونی که باید درستش کنه منم در حالی که نبودم...
دلم...
یهو گرفت....
خودآگاهی گاهی ترسناکه! گاهی لذتبخشه! یه زنجیر محکمه دور همه رویاهات تا رها نشن تو حیاط خلوت واقعیتی که هر چقدر زشت و زمخت باشه، بازم واقعیته. من میدونم چمه! نمیگم ولی میدونم! تک تک جاده هایی که منو به این نقطه رسوندن رو میشناسم. میتونم در موردش ساعتها بنویسم یا حرف بزنم. میتونم یه تجزیه تحلیل چند صفحه ای عمیق روش بذارم. اما بین تونستن و خواستن یه حفره عجیبی هست که بزرگترین خودآگاهی دنیا هم پرش نمیکنه. 
من در انکار کردن آگاهانه، ماهرترینم! در سرکوبی عامدانه! در ترجیح تنهایی عمیق و معنادار، به هستهای لذتبخشی که بودنم رو به لجن تظاهر و سطحی شدن میکشونه. فقط حیف که بعضی چیزها جزء پیشفرضهای غیرقابل حذف سیستم آدمهاست و یه جاهایی میبینی داری از سطحی بودنت لذت میبری! یه جاهایی که حتی نفهمیدی کی اتفاق افتادن تا تو فرصت لذت بردن و حتی عادت کردن رو به دست آورده باشی.
تا حالا طعم فریب رو چشیدید؟ از این جا به بعد، سکوت ترسناکه، حرف زدن ترسناکه، فریاد ترسناکه. فقط میشه نگاه کرد ولی حتی نگاه هم ترسناکه.
بده یه کوه حرف رو پشت یه پست طولانی بریزی و از همه چیز بگی جز اونی که باید... بده یه کوه حرف رو ندونی کجا بذازی که کسی روش پا نذاره، کسی بهش دست نزنه، بهش تکیه نکنه! بده زل بزنی به اون تنهایی اگزیستانسیالیستی ذاتا خوشایند همیشگی و از خودت بپرسی هنوز دوسش داری این تنهایی رو؟! بده ترس از دست دادن همه تنهاییهای قشنگت رو داشته باشی و ندونی دفعه بعد، هنوزم میتونی این همه با عشق، فلسفه ش رو تدریس کنی یا چشمات چیز دیگه ای میگن؟ 
دلم واسه همه چیزای قشنگ دنیا تنگ شده و بیشتر از همه برای تو ...
دلم لذت غرق شدن تو فلسفه چشمات رو میخواد...
دلم پرواز میخواد...
تنهائی یی میخواد که حضور تو تو تار و پودش باشه...
دلم حجم سنگینی رو جا به جا میکنه... تا همیشه... تا ابد... 

  • ادامه مطلب
اریانه
۱۶ خرداد ۹۹ , ۱۹:۰۹

دکور جدید خونتون مبارک،خوشگل شده😍

دقیقا درست حدس زدید،اواخر هفتادم،ولی تا جایی که یادمه همیشه مسئولیتم برعهده هفتادیا بوده،هیچ وقت هشتادی خطاب نشدم😅😎یه چیزیم میگم بین خودمون بمونه،سال های طولانی بابت همون چندین ماه فاصله ،به هشتادیا فخر میفروختم😜😅

پاسخ :

ممنون عزیزم. چشمات خوشگل میبینه.
اهان پس نیمه دومی هم هستی!😊 و لب مرزی 😅
منم سالهای طولانی به اونایی که آخرای یه دهه به دنیا اومده بودن گیر میدادم که تو مال دهه ی بعدی! ولی دیگه دست از این کار زشتم برداشتم 🙄

امید ‌‌
۱۴ خرداد ۹۹ , ۲۲:۵۶

* این نظر راجع به پست صندلی داااااغ تابستانی هستش

 

سلام. نظرات اون پست بسته شده بود، صفحه تماس با ما هم پیدا نکردم، دیگه اینجا نوشتم.

اون دوتا دلیلی که برای ادامه ندادن مکالمه داشتم، یکی این بود که بیشتر پست های شما رو بخونم و آشنا بشم که شاید اونقدر که فکر میکنم هم از این تیپ های ازدواج رو مانع پیشرفت توی هر کاری دونستن نباشید. و خب به این نتیجه رسیدم همینطوره و من شناخت کافی رو نداشتم. و دلیل دوم هم این بود که شاید نظر خودم درباره اهمیت ازدواج عوض شه. که نشد البته

راستش فکر میکنم شما ازدواج با کیفیت رو هم یجورایی مانع اهدافتون میدونین، نه اینکه برای بقیه مناسب ندونیدا، فقط برای خودتون اون هم با توجه به اهدافی که دارید. و خب شاید هم درست فکر میکنید.

اکثر ازدواج ها اجباریه البته، حالا نه که پدر و مادر بچه رو مجبور کنن، همین که خیلی ها راه دیگه ای برای خوشبخت و خوشحال بودن توی زندگی پیدا نمیکنن جز ازدواج کردن، و اتفاقا بعدش کلی پشیمون میشن، نوعی اجبار توی این کاره. یه عده هم هستن لذت بردن از زندگی رو بلدن، ازدواج مانعی برای مسیری که انتخاب میکنن نیست، و منتظر میمونن یه عشق با کیفیت براشون اتفاق بیافته تا زود ورش دارن و بیشتر از پیش خوشبخت بشن. اینا شاید اگر بجای منتظر موندن، دنبال بگردن کار درست‌تری انجام داده باشن.

پاسخ :

سلام.
خیلی ممنون از کامنتتون.
اریانه
۱۴ خرداد ۹۹ , ۱۴:۴۰

دقیقا،مثل جریان تیپ و مدل مو میمونه،الان عکسای گذشته رو نگاه میکنیم ،خندمون میگیره!!

من تقریبا هرروز میفهمم چقدر کار دارم!! یه رفتار یا برخورد و طرز تفکرم رو که فکر میکردم درسته،میبینم نه بابا،کجای کارم من:///خلاصه هنوز ثبات ندارم:///

نه،دهه هفتادیم😅ولی واسه هشتادیا احترام قائلم!!

شرمنده میکنید بانو،هستم،فقط برنامه هام قاطی پاتی شده🌷🌷

پاسخ :

آری 😁
البته یه بخشی از ثبات با گذر زمان به دست میاد ولی تا برسیم به اونجاهااااا...

فکر کنم اخرای دهه هفتاد باشی، از اونا که نه دهه هفتادیا مسوولیتشون رو قبول میکنن نه هشتادیا 😂 اووووه کجای کاری؟! من حتی واسه دهه نودی هام احترام قائلم 😂 ولی در مورد دهه دو صفریا هنوز تصمیمی نگرفته م.🙄

دشمنت شرمنده باشه عزیزم 😘😘😘
اریانه
۱۲ خرداد ۹۹ , ۱۸:۳۹

هووم،خوداگاهی یکم ترسناکه!!وقتی به دلیل پشت بعضی از کارهام که جنبه مثبت داره تو جامعه فکر میکنم،میترسم از هدف هایی که داره هدایت میکنه اعمالمو!!

من از این نوشته های چندین صفحه ای پر از احساسات و رمز نگاری شده خوشم نمیاد،احساسات باید باشن،ولی زیادشون رو دوست ندارم:///منطق بهتره://

نوشته های شمارو میخونم،دقیقا ترکیبی از منطق و احساس رو حس میکنم،برخلاف بقیه که گاهی زور یکی از این ارگان ها به اون یکی میچربه تو نوشته هاشون،یا خیلی احساسی مینویسن یا خیلی منطقی،مال شما انگار جفتشو به اندازه ای که لازمه،داره...

اطمینان میدید تا ۲۲سالگی تموم شه؟؟خودکار و کاغذامون هدر میره الکی://

پاسخ :

به نظرم ترسناک و ضروریه! ماجرای خوداگاهی همون ماجرایی که میگن فهم مساله نصف حل مساله س! کلی خب اون نصف دیگه هم مهمه 😉

یه چیزی بهت بگم اریانه... نمیدونم شایدم قبلا تو وب نوشته باشم.... من تو دوران نوجوانی از نظر خودم و خونواده و دوستان و... بیشتر آدم منطقی بودم تا احساسی. ولی چند وقت پیش که تو یه دورهمی دوستانه، نامه های دوران دبیرستان رو میخوندیم، همه مون شگفت زده شده بودیم که تو سن الانمون، نامه های نوجوونی من چقدررررر احساسی به نظر میرسید! میخوام بگم تعریف احساسی بودن ممکنه برای افراد و سنین مختلف فرق کنه. البته من اون موقعها که میگم از نظر خودم خیلی منطقی بودم، نوشته های احساسیم رو صرفا یه ابزار تخلیه هیجانی میدونستم تا بازم بتونم قوی تر و منطقی تر بشم! 😐

ولی باهات خیلی موافقم که هیجانات و منطق هر دو خوبن و هیچ کدوم رو نباید سرکوب کرد.
چه خوب که چنین تصویری از من داری 😍

مال من که شد. ولی برای بقیه تضمین نمیکنم 😉 
(پس تو کمتر از ۲۲ سال داری🙂 نبینم دهه هشتادی باشی و تا حالا رو نکردی آریانه؟!😂)



راستی خیلی کم پیدا شدیا...😏😏😏
خودت باش
۱۱ خرداد ۹۹ , ۲۰:۱۳

میتونی همین جا بنویسی اما رمزش رو به کسی ندی!!!

خوش ب حالت به خودآگاهی رسیدی و تکلیفت با خودت معلومه.

پاسخ :

به قول محبوب دیگه دل و دماغم رفته😉
ولی به خوداگاهی بیشتر و یه عالمه چیز دیگه نیازمندم همچنان
یه نفر!
۱۰ خرداد ۹۹ , ۱۴:۴۹

سلام

نوشته‌ها در اون سنین اغلب حول دغدغه‌های مشترکی هستند که البته شما باید در این مورد هم استثنا باشید و نوشته‌هاتون حول یه چیزای دیگه باشه!

 

گذر از قید و بندها یا خطوط قرمزی که زمانی بهشون پایبند بودیم الزاما نکته منفی یا عدول از اصول مون نیست. به اقتضای سن و پختگی ذهنی اغلب ما ممکنه در باورها یا قید و بندهامون تجدیدنظر کنیم.

 

شاید در ابتدا اینطور به نظر بیاد که خودآگاهی، با خودش قدرت و توانایی هم می یاره، اما در برهه‌ هایی از زندگی می بینی که اتفاقا سرگردان می شی در به قول شما در خواستن و توانستن

 

با اینکه تنهایی اگزیستانسیالیستی رو دوست داشته و دارم اما گاهی دچار تردید می شم که  آیا مسیر درست همینه یا...

پاسخ :

سلام.
اصلنم که معلوم نیس این یه نفر کیه!😏

😐خداوند مسخره کنندگان را سخت کیفر میکند!🙄

گذر از قید و بندها و خط قرمزهای غیرمنطقی و نادرست، اتفاق خوبیه و رشد محسوب میشه. ولی بعضی خط قرمزها، حضورشون به رشد کمک میکنه و شکسته شدنشون اصلا خوب نیست؛ مخصوصا یه وقتایی که ناخواسته س.

بله خودآگاهی گاهی سنگین و سرگیجه آوره.

تنهایی اگزیستانسیالیستی یه چیز ناگزیره و برد با کسیه که دوسش داشته باشه و ازش لذت ببره.

__PARNIAN __
۰۹ خرداد ۹۹ , ۲۳:۱۳

میخوندم ولی کامنت نمیذاشتم:)

من از اول راهنماییم شروع کردم و بعضی وقتا شروع میکنم و یهو 13،14 صفحه مینویسم!:)

اینکه میگین کم میشه ترسیدم چون دوست ندارم کم بشه این روند

پاسخ :

دیگه از کارای خوبت بگو! 😉
اهان پس منظورت این بود که ۷_۸ صفحه کمه.😊
مال من یکی از علتهای کم شدنش وبلاگ بود، یکیش اینه که شدم مربی ادبی کانون و متنهای سفارشی که برای برنامه های کانون مینوشتم خیییییلی مورد استقبال قرار گرفت و من عادت کردم به سفارشی نوشتن! 😐 یه دلیل دیگه ش هم این که از دوران ارشد درگیریهام خیلی زیاد شد و فرصت نوشتنم کمتر.
البته فکر میکنم یه علت دیگه هم داره که احتمال زیاد این یکی رو خودتم تجربه کنی: آدم هر جی از نوجوونی فاصله میگیره، اون قل قل احساساتش کمتر میشه و کمتر فوران میکنه و در نتیجه شاید نیاز کمتری به نوشتن احساس کنه 😊
محمدحسین قربانی
۰۹ خرداد ۹۹ , ۲۱:۰۸

اینجور که بوش میاد برای رمزنگاری نوشته ها باید با سازمان سیا وارد مذاکره بشید.  البته اگه الان با برملا شدنش خطری شما رو تهدید نمیکنه

تراوشاتتتون مانا 

پاسخ :

😂
نه خطری تهدیدم نمیکنه. تا جایی که یادم میاد بچه مثبتی بودم که دومی نداشتم!😉
__PARNIAN __
۰۹ خرداد ۹۹ , ۰۱:۱۸

مگر اون نوشته های هفت هشت صفحه ای بعد از بیست سالگی نوشته نمیشه؟

:(

پاسخ :

از این طرفا پرنیان😍
مال من از اواخر راهنمایی شروع شد. اواخر لیسانس کم شد و با وبلاگنویسی، تقریبا محدود شد به وبلاگ. ولی اونی که آدم تو دفتر شخصیش مینویسه یه چیز دیگه س.
یعنی تو الان ۷_۸ صفحه ای نمینویسی؟
Reyhane R .
۰۸ خرداد ۹۹ , ۰۱:۴۰

من تا اون قسمت که "خودم رو بشناسم و بفهمم مشکل و دردم چیه" رسیدم.ولی از اینجا به بعد کاری برای خودم نمیتونم بکنم ):

یعنی درست تر بخوام بگم بیشترش رو خودم نخواستم و تلاش نکردم که نشده.نتونستن نبوده.نخواستن بوده.

+ لبخند مونالیزا رو دیدم امروز.ممنون بابت معرفیش.فیلم خوبی بود.شخصیت خانوم واتسون دقیقا مثه خودت دوست داشتنی و قاطع و محکم بود (:

پاسخ :

قسمت سخت خودآگاهی همینه. خودتو میشناسی، میدونی باید برای خودت چیکار کنی ولی نمیکنی!😐🤨


+ عزیزم لطف داری 😘🌺
غ ز ل
۰۸ خرداد ۹۹ , ۰۰:۲۰

خودآگاهی؟!!!! گاهی حس میکنم برام دست نیافتنی ترینِ 

و امشب چقدر حالم خرابِ. شاید از همین عدم خوآگاهیه

و بیشتر به دلیل این که نمیدونم از زندگی چی میخوام

 

 

و دردناک ترین بخش نوشته ات

تا حالا طعم فریب رو چشیدید؟ از این جا به بعد، سکوت ترسناکه، حرف زدن ترسناکه، فریاد ترسناکه. فقط میشه نگاه کرد ولی حتی نگاه هم...

 

 

پاسخ :

ولی تو قابلیت بالایی برای تکمیل خودآگاهیات داری. فقط کاش میشد افکار مزاحم از بین برن....


فریب جزء زشت ترین بخشهای زندگیه😔
فتل فتلیان
۰۷ خرداد ۹۹ , ۲۳:۴۲

هوم 😊

اوهوم موافقم ، کاملا نسبیه و بسته به زمان و... متغیره و بنظرم خیلی خوبه که متغیره و ثابت نیس!

امیدوارم هر چند وقت یبار خودمونو یه برگ بزنیم و اصلاح کنیم یا بروز کنیم 

 

پاسخ :

بله، اگه ثابت بود هیچ رشدی اتفاق نمی افتاد.
 
ان شالله که همین طور باشه😊
فتل فتلیان
۰۷ خرداد ۹۹ , ۲۱:۱۷

اون قسمت اخر چقده سخت شد ! 

گاهی وقتا حس میکنی به این خوداگاهیه رسیدی ولی خو یکم جولو میری میبینی نه! 

حس کردم باید یه بار بشینم به خوداگاهی هام فکر کنم !

پاسخ :

دست خودم نبود واقعا 🙄
درسته. به چه نکته خوبی اشاره کردید. خودآگاهی همیشه نسبیه و صد در صدی نیست. آدم هر لحظه ممکنه چیزهای جدیدی در مورد خودش بفهنه.
همین که چند وقت یه بار بشینیم به خودآگاهایهامون فکر کنیم، یه گام عالی تو رشد خودآگاهیه
منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۰۷ خرداد ۹۹ , ۲۰:۲۳

دلم حجم سنگینی رو جا به جا می‌کنه...تا همیشه ... تا ابد..

 

اجازه میدی از این جمله استفاده کنم گاهی؟!

پاسخ :

امیدوارم هیچ وقت نیازت نشه...
بنده خدا
۰۷ خرداد ۹۹ , ۱۵:۴۰

خودآگاهی، قصدآگاهی که مثل سوره لایه ازن داره بیشتر به طبیعت فکر و عملمون آسیب میزنه

سرکوب عامدانه ... تنهایی عمیق و معنادار

در پس طعم تلخ و سرد فریب

 

نمی‌دونم ، ولی آدما چه تجربه های نزدیکی دارن ... و چقدر بد که آسمون همه جا یکرنگه و یه بغض خاکی رنگ به جونت می‌تونه بندازه

 

- استفاده کردیم استاد !

پاسخ :

تجربه های نزدیک و تلخی که با وجود نزدیک بودنشون، آدمها رو به هم نزدیکتر نمیکنه! انگار هر کس تو دنیای خودش، با تنهاییهای خودش تنهاست...

🌺
پا ییز
۰۷ خرداد ۹۹ , ۱۱:۱۸
😍😍😍 مرررررسی عزیزم

پاسخ :

فدات 😘😘😘
مشتاقٌ الیه
۰۷ خرداد ۹۹ , ۰۴:۲۵

چقدر زیبا نوشتید استاد :)

پاسخ :

لطف دارید 😊
پا ییز
۰۷ خرداد ۹۹ , ۰۳:۰۳

زیاد نفهمیدم چی گفتی 

منظورم نوشته هات نیست منظورم توضیحاتت درباره خودآگاهی هست که من نمی دونم یعنی چی :/

پاسخ :

عزیزم خودآگاهی یعنی حالات و هیجانات و ویژگیها و سلیقه ها و اهداف  و خواسته های خودت رو خوب بشناسی. بدونی از خودت و آدمای دور و برت و زندگیت چی میخوای. خط قرمزا و باید و نبایدهای اخلاقی و فردیت کاملا روشن و مشخص باشه. بدونی چی غمگینت میکنه چی خوشحال. مثلا نگی نمیدونم چمه چند وقته بی حوصله م! اون قدر از خودت شناخت داشته باشی که بتونی تحزیه و تحلیل کنی که فلان مسائل ریز و درشت کم کم متو به این بی حوصلگی رسوند.
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan