کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

خونه ی مادربزرگه (۲): این قسمت: دایی میم

قرار بود پستهای "خونه مادربزرگه" مثل خود خونه مادربزرگه، فقط پر از شادی و خنده باشه. ولی الان خونه مادربزرگه، پر از غمه...😔


۱. از وقتی یادم می آید خدمات ویژه دایی جان میم به بچه ها، سه تا چیز بود:

اول گاز گرفتن لپهایمان! و ما چقدر جیغ میزدیم و کولی بازی درمی آوردیم؛ ولی راستش را بخواهید ته دلمان، بدمان هم نمی آمد! این را از اینجا میفهمم که اصلا یادم نمی آید دردم آمده باشد؛ ولی جیغ جیغ های لوس لوسانه خودمان و خنده های دلبرانه دایی جان کاملا در ذهنم هست!

دوم، بالا انداختن و دوباره گرفتن بچه! که ویژه بچه های کوچکتر بود و من در مورد خودم چیزی یادم نمی آید. ولی میدانم که این خدمات برای تک تکمان ارائه شده است!

سوم، بچه را کف یک دست ایستاندن و بلند کردن و بالا بردن! این هم ویژه بچه های خیلی کوچکتر بود و تقریبا همه بچه ها، یک عکس با این ژست با دایی جان دارند!


۲. بچه که بودم، یک مدت در کار پرورش گل گلایل بود. عاشق گلخانه اش بودم با آن همه گلایلهای رنگارنگ. گلایل همیشه مرا یاد او می اندازد.


۳. یک شب سر صحبتی که پیش آمد، از او رنجیدم. چشمهایم خیس شد. سکوت کرد و بی حرف رفت. ده دقیقه بعد با یک جعبه شیرینی برگشت. 


۴. همیشه این طور بود که به محض این که میفهمید فلان حرفش را دوست نداریم یا ناراحتمان میکند، دیگر امکان نداشت یک کلمه هم در آن مورد از او بشنویم.


۵. سر موضوعی به هم ریخته بودم. حرفش که پیش آمد نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم و گریه کنان به اتاقم رفتم. دایی خانه مان بود. موقع خداحافظی به اتاقم آمد و برایم تعریف کرد سالها پیش اتفاق مشابهی را تجربه کرده و چطور با صبوری، همه چیز را به خدا سپرده و آن وقت از همان زمان اتفاقهای خوب در زندگی اش سرازیر شده اند. ازم خواست تا وقتی زنده است این جریان را به کسی نگویم؛ چون با خودش عهد بسته بود این راز بین خودش و خدایش باشد و فقط به خاطر آرامش دادن به من آن را گفته بود. این که گفت تا وقتی زنده است به کسی نگویم، برای من به این معنی بود که هرگز نباید بگویم؛ به مخیله ام هم نمیگنجید در کمتر از ۵ سال بعد، میتوانم بگویم!


۶. هر وقت میخواستیم برویم باغ یا سفر فامیلی، اولین سوال اکثرمان این بود: دایی میم هم میاد؟ با او یک جور دیگر خوش میگذشت.


۷. حداقل سالی یک بار کربلا میرفت؛ از آن آدمهایی که بود که خیلی از شماها غر میزنید که چرا به جای زیارت رفتن، به نیازمندان نمیکنند! و من بارها به بعضیهایتان گفته ام که شما از کجا میدانید که علاوه بر زیارت رفتن، به نیازمندان هم کمک نمیکنند و مگر حتما باید کمکشان را جار بزنند؟ و همیشه وقتی این را میگفتم به دایی میم فکر میکردم اما قول داده بودم "تا زنده است" به کسی نگویم که چه کمکها که نمیکند! هر سال چند برابر پولی که خرج زیارت رفتنش میشد، برای عروس و دامادهای بی بضاعت جهیزیه میخرید، به جوانهایی که میخواستند کسب و کار راه بیندازند پول میداد، و خیلی کارهای دیگر که بعضیها را من به طور اتفاقی یا به این دلیل که به نحوی به من ربط پیدا میکرد میفهمیدم و بیشترش را بعد از رفتنش، از این و آن شنیدم. از همگی قول سکوت گرفته بود!


۸. این همه که زیارت کربلا رفته بود، یک بار هم نتوانسته بود وارد حرم شود! گاه و بیگاه همسفرهایش او را دیده بودند که از بیرون حرم، به ضریح نگاه میکند و چنان منقلب و گریان است که متوجه حضور هیچ کس نمیشود.


۹. "خونه مادربزرگه" همیشه پر از بچه های قد و نیم قد است. و همه این بچهدها، همیشه به محض ورود، میپرسیدند: دایی/ عمو میم نیامده؟ وقتی می آمد هر بازی که فکرش را بکنید با خواهرزاده ها و برادرزاده هایش انجام میداد. کشتی میگرفتند، بالشها را توی سر و کله هم میزدند، دوزبازی میکردند و... گاهی مادربزرگه اعتراضکی میکرد که بچه ها خسته اش میکنند. اما دایی جان همیشه معتقد بود که بچه اند دیگر! باید بچگی کنند و خوش باشند.


۱۰. آخرین باری که دور هم جمع شده بودیم، آن قدر صدایمان را توی سرمان انداختیم و سر یک موضوع شوخی بحث کردیم و خندیدیم که دلها و چانه هایمان حسابی درد گرفته بود. فکر نمیکردم این آخرین باشد که این طوری دلچسب سر به سرم میگذارد.


و یک عالم خاطره دیگر...


+ هفتمین پنج شنبه ی نبودنش

++ درست است که با یک گل بهار نمیشود؛ اما گاهی با پژمردن یک گل، زمستان می آید!

+++ حال ما خوب است، اما تو باور نکن...

  • ادامه مطلب
خودت باش
۲۲ مرداد ۹۹ , ۲۱:۲۴

خدا رحمتش کنه. بنظر من آدم بزرگی بود که تو گمنامی زندگی می کرد...

پاسخ :

ممنون. رو دو تا چیز تاکید فراوون داشت: گمنامی و غیبت نکردن
محدثه
۲۱ مرداد ۹۹ , ۰۷:۵۵

منم یه دایی ر دارم اینجوریه... البته اون خدا از ما نگرفت... زندایی جونم با رفتارهاش از ما گرفت:)))))))

خدا رحمتشون کنه... پاک زندگی کرد و پاک رفت... خوش به حالش 

پاسخ :

:) 

مرسی عزیزم. خدا عزیزانت رو حفظ کنه
م.ت
۲۱ مرداد ۹۹ , ۰۰:۱۵

خدا رحمتشون کنه .

روحش شاد

پاسخ :

سلامت باشید. غم نبینید
یاقوت
۱۷ مرداد ۹۹ , ۱۸:۲۷

خدا بیامرزه و غریق رحمتش چه نازنین آدمی بودن .. واقعا خدا صبرتون بده من که با خواندنش هم تو چشام اشک جمع شد و غصه م گرفت.. 

پاسخ :

ممنون یاقوت جان. خدا رفتگانتون رو رحمت کنه. 
عزیزم
منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۱۷ مرداد ۹۹ , ۱۶:۵۳

خوش به حالش واقعا. ادم خوبه اینجوری زندگی کنه تا اینجوری ازش یاد کنند.

خدا صبرتون بده.

پاسخ :

بله واسه خودش خیلی خوبه. ولی واسه ما خیلی سخته. 😔
ممنون عزیزم. غم نبینی
می نا
۱۷ مرداد ۹۹ , ۱۱:۴۱

خط به خط پستایی که این روزا میذاری رو با تمام وجودم درک میکنم

خط به خطش منو میبره به سال 95 وقتی دختر دایی 2 ساله ام رو تو تصادف از دست دادیم

میدونی شارمین

تا یه مدتی هر جایی که پا میزاری خاطره هات با داییت میاد سراغت 

زمانش بستگی به خودت داره به حافظه و قلبت

خود من تا همین الانشم هرجا پا میزارم خاطرات مشترکم با دختر داییم میاد تو ذهنم ولی نسبت به سالای 96 و 97 کمتر یعنی مثل اون سالا در هر صورتی خاطره ها نمیاد جلو چشمم اگه حواسم پرت باشه یا یکاری رو انجام بدم ذهنم نمیره سمتش ولی اون سالا هر کاری هم میکردم میمومد جلو چشمم

نمیدونم تونستم خوب منظورم رو بگم یا نه بیانش سخته واسم

اونموقع هر بار یادش میفتادم ناخودآگاه گریه ام میگرفت ولی الان دیگه نه

الان دیگه عکساشو میبینم و فقط دلم واسش تنگ میشه از این میسوزم که چرا تو اون دو سالی که کنارم بود زیاد پیشش نبودم 

آخه خیلی منو دوست داشت

شارمین ما حالا یه مهتای دیگه داریم که 3سالشه 

من ترس از دست دادنش رو دارم

چند روز پیش که داشتم با یکی از دوستام درمود ترسم صحبت میکردم گفت برو پیش یه روانشناس :(

گفت 4سال گذشته و تو یادت که نمیره هیچ به جای اینکه به چیزای خوب درموردش فکر کنی میگی اگه از دستش بدم خب مارگزیده ام چیکار کنم :(

خیلی نوشتم ببخشید

پاسخ :

عزیزم میفهمم چی میگی.
این که چهار سال گذشته و هنوز دلت براش تنگ میشه، غیرطبیعی نیست؛ اما اگه همه فکر و ذکرت از دست دادن مهتا باشه و اصطراب زیادی بابتش داری حتما برو پیش روانشناس...

میدونی منم اخیرا در طول هفته، دیگه مث قبل گریه نمیکنم ولی همین که میرم سر خاک دوباره بغضم میترکه. حتی دیروز، که یه مراسم کوچیک برای چهلم گرفته بودیم و سنگ مزار و اینا رو تازه گذاشته بودن، واسه هممون یه حسی داشت که انگار دوباره دایی رو از دست دادیم. یعنی مراسم چهلم عین مراسم ختم بود 😔😔😔
هوپ ...
۱۷ مرداد ۹۹ , ۱۰:۱۸

یعنی بعد از رفتن ما چند نفر انقدر خاطرات خوب ازمون به یاد دارن؟ من که به شخصه فکر کنم تعداد معدودی باشن :-(

پاسخ :

ان شالله عمر طولانی داشته باشی؛ بعد وقتی پیر و چروکیده! شدی هی زنها و مردهایی رو ببینی که تو رو به هم نشون میدن و میگن: اِاِاِ... نگا کن! این همون خانم دکتره س که بچه بودیم میرفتیم دندونپزشکی بهمون جورابهای تا به تاش رو نشون میداد گریه یادمون میرفت 😉
پا ییز
۱۷ مرداد ۹۹ , ۰۴:۰۲

می دونی

همچی کسی ندارم 

کل خواهر برادرها نداریم 

دایی کوچیکه ام ازم شش سال بزرگتره

تا مجرد بود و بچه بودیم یعنی اون نوجوون و جوون و ما کودک و نوجوون با هم خاطره داشتیم

اما بعد نه 

از عمو و عمه هم که هیچ

کلا مامان باهاشون اختلافات عمیق داشت

الانم به زور و با رودربایستی ارتباط داریم 

دیگه همینا 

خواستم بگم همه میرند آخرش

مهم اینه تا هستن چجوریند و چه جوری ایم 

و به توی اون زمان، غبطه خوردم 

خدا بیامرزدش

خدا غرق نورش کنه

پاسخ :

درسته پاییز جان... همه میرن و مهم اینه که وقتی بودن چه طوری بودن و چطوری بودیم... 
البته رابطه سه تا دایی دیگه م هم با ماها خیلی خوبه. با خاله ها هم خیلی صمیمی هستیم. ولی همه مون میگیم دایی میم، خاصتر از همه بود. 


مرسی عزیزم. 
حامد سپهر
۱۷ مرداد ۹۹ , ۰۲:۳۱

چه مرد نازنینی بودن خدا بیامرزتشون

میگن گل چین روزگار خیلی خوش سلیقه س

پاسخ :

سلامت باشید. ممنون.🌹🌹🌹
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan