- جمعه ۲۵ مهر ۹۹ , ۱۸:۳۸
فردا بیست و ششم مهر ماهه. ماه پیش، تو چنین شبی، تو خیلی زود رفتی و خوابیدی... و من نمی دونستم این آخرین باریه که زنده می بینمت... از امشب متنفرم... از فردا صبح بیشتر... اردیبهشت امسال نخواستی برات تولد بگیریم... فردا باید برای رفتنت ماهگرد بگیریم؟! بدون تو هیچی خوب نیست... هیچی...
- جمعه ۲۵ مهر ۹۹ , ۱۸:۳۴
- |
- جمعه ۲۵ مهر ۹۹ , ۱۵:۵۷
- |
خوابت را دیدم. خواب عجیب و آرامبخشی بود.... نمیدانم چطور و از کجا، فهمیده بودم که زنده ای! نمیدانم زنده شده بودی یا اصلا از این دنیا نرفته بودی! هر چه بود من میدانستم که یک ماه است که گفته اند مرگ تو را با خود برده است و حالا از خبر زنده بودنت در پوست نمیگنجیدم؛ انگار سنگین ترین بار دنیا را از روی دوشم برداشته بودند؛ انگار از کابوسی وحشتناک بیدارم کرده بودند... اما ساعتها طول کشید و تو به خانه نیامدی... نمیدانستم کجایی و از دستت دلخور بودم که چرا اولین کاری که کردی آمدن به خانه نبوده است...وقتی بالاخره آمدی، به خودم گفتم: "قول بده قدر بودنش را بدانی." و بعد بلافاصله به طرفت آمدم و تو را که نمیدانستی یک ماه برایت عزاداری کرده ایم، در آغوش گرفتم. خندیدی و با همان لحن طنز جذاب همیشگی ات گفتی: "آجی چل شدِی؟" و من به چشمهایت نگاه کردم و با خوشحالی زیادی که در آن دیدم، دلم بیشتر و بیشتر آرام گرفت....
- پنجشنبه ۲۴ مهر ۹۹ , ۲۲:۲۳
- |
وقتی خاطراتت زنده میشوند میرسم به ته جنون... ذهنم از تو پر میشود... خودم را در اتاقم حبس میکنم و با عکسهایت که در و دیوار را پر کرده است حرف میزنم... سر خاکت بلند بلند گریه میکنم و حتی گاهی جیغ میکشم... سمت چپ سینه ام سنگین میشود و در سمت چپ بدنم احساس کرخی میکنم... دم و دقیقه استاتوسها و استوریهای تلخ میگذارم... آلبومهایت را زیر و رو میکنم و اصلا انگار از این که خودم را با خیال تو شکنجه کنم لذت میبرم....
اما همین که این شکنجه به اوج خودش میرسد و حس میکنم آتشی که به جانم افتاده است دارد همه وجودم را میسوزاند، ناگهان تو بار و بندیل خاطراتت را جمع میکنی و با همه خاطرات روشنی که در ذهنم بودند به ناکجاآباد میروی... آن وقت من در سکوت فرو میروم... حواسم به تو نیست... اصلا به عکسهایت نگاه نمیکنم... دلم نمیخواهد سر خاکت بروم... توی ذهنم باهات حرف نمیزنم... اما کارهای عجیب دیگری میکنم که ظاهرا مربوط به تو نیست... غذا نمیخورم و در عوض کشوی میزم در کلینیک پر از هله هوله هایی است که نسبت به آنها به شدت ولع دارم.... شبها تا دیروقت خوابم نمیبرد.... خوابهای آشفته میبینم... شدیدا وقت تلف میکنم... حتی گاهی زمانی طولانی فقط یک گوشه می نشینم و به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکنم... با کسی حرف نمیزنم... وقتی کسی از تو حرف میزند، حوصله شنیدنش را ندارم... وقتی کسی تسلیت میکند، حس نمیکنم مخاطبش منم و موضوعش تویی...
بعد ناگهان یک جرقه، تو را برمیگرداند؛ مثل امشب که از داخل مغازه ی کنار شیرینی فروشی، صدای همان آهنگ تلخی را شنیدم که با آن برای رفتنت کلیپ ساخته بودم... همزمان به شیرینیهای تر توی مغازه نگاه کردم و یک آن بغض گلویم را گرفت که تو چقدر از این شیرینیها دوست داشتی و حالا یک هفته است یک جعبه شیرینی تر، تقریبا دست نخورده در یخچال مانده است... به خودم گفتم: کاش آن روزهای آخر برایت کاری کرده بودم که یک عالم خوشحال شده بودی... چرا خوشحالت نکرده بودم؟! از آن خوشحالیهایی که اشک توی چشمهایت جمع میشود!... چرا برایت کاری نکرده بودم؟ چرا آنقدر که باید، خواهر خوبی نبودم؟! وسط خیابان گریه ام گرفته بود... تو برگشته بودی... با خاطراتی که عذابم میدادند...
- چهارشنبه ۲۳ مهر ۹۹ , ۲۳:۴۶
- |
زمانیکه مرگِ ناگهانی یا حادثهای ناگوار در مسیر زندگیتان رخ میدهد، همهچیز تغییر میکند... زندگیای که انتظارش را داشتهاید ناپدید میشود و دود میشود و به هوا میرود. دنیا بر سرتان خراب میشود و دیگر هیچچیزی منطقی به نظر نمیرسد. زندگی عادی بود و حالا هرچه هست، عادی نیست. مردمی که پیش از این عاقل بودهاند حالا برای شما شعار میدهند و نصیحتتان میکنند و سعی میکنند شادتان کنند. سعی میکنند دردتان را از شما دور کنند.
فکر نمیکردید اینگونه باشد. زمان متوقف شده است. هیچچیز واقعی به نظر نمیرسد. ذهنتان نمیتواند جلوی تصویرسازیِ مجددِ رویدادها بهامید نتیجهای متفاوت را بگیرد. دنیای معمولی و روزمره، که دیگران هنوز در آن ساکناند، در نظر شما بیرحم و ظالمانه است. نمیتوانید چیزی بخورید (یا هرچه به دستتان برسد میخورید). نمیتوانید بخوابید (یا تماموقت میخوابید). هر وسیلهای در زندگیتان برایتان مصنوعی میشود، به نمادی از زندگی آنطور که بود و آنطور که میتوانست باشد تبدیل میشود. در اطرافتان جایی نیست که این فقدان لمسش نکرده باشد.
در این مدتی که از مصیبت وارده به شما میگذرد، همهجور حرفی دربارهی سوگواریتان میشنوید: «او نمیخواهد اینقدر ناراحت باشی»، «هر اتفاقی دلیلی دارد»، «حداقل این مدت او در زندگیات بوده است»، «تو قوی و باهوش دانایی و ازپسِ این مصیبت برخواهی آمد»، «این تجربه تو را قویتر میکند»، یا «همیشه میتوانی دوباره تلاش کنی و یک شریک دیگر در زندگیات داشته باشی، یک بچهی دیگر بیاوری، و راهی بیابی که دردتان را به چیزی زیبا و مفید و خوب تبدیل کنی».
شعار و شادباشگویی دردی را دوا نمیکند. درواقع، این نوع حمایت فقط باعث میشود احساس کنید کسی در دنیا شما را درک نمیکند. این درد مانند بریدگیِ کوچک با کاغذ که نیست...
منبع: (It’s OK That You’re Not OK)
- چهارشنبه ۲۳ مهر ۹۹ , ۰۰:۲۱
- |
بهت گفته بودم که در زندگی ام سه تا آرزوی بزرگ دارم که اگر برآورده شوند دیگر چیزی از خدا نمیخواهم. الان ۲۷ روز است که هیچ آرزویی ندارم جز این که یا تو برگردی یا دنیا تمام شود...
- سه شنبه ۲۲ مهر ۹۹ , ۰۰:۱۷
- |
تو نمردی داداشی... فقط از دنیای بیرون، به دنیای ذهن من منتقل شدی؛ همین! داری توی ذهن من زندگی میکنی... توی ذهن من گاهی خاطرات تولد و نوزادی و بچگیت پلی میشه، گاهی خاطرات سالهای اخیر... حتی گاهی روزهای آینده ای که تو توش حضور داری... نه این که من به این چیزها فکر کنم... همه اینها خودشون، بدون اراده من، دارن توی ذهنم رژه میرن... گذشته ت... حالت... آینده ت... همشون توی ذهن منن... گاهی خودشون پلی میشن... گاهی من برات تعریفشون میکنم... گاهی ساعتها باهات حرف میزنم... گاهی باهات میخندم و گاهی برات اشک میریزم. جز این آخری، همشون توی ذهنمه... جایی که تو داری به زندگیت ادامه میدی... ولی هیچ وقت نمیگی من که زنده م... تو چرا انقدر گریه میکنی... نمیگی تو که از خدا میخواستی خاطره هام دوباره برات زنده بشن، حالا که دعات مستجاب شده چرا انقدر اشک میریزی... چرا انقدر میسوزی... چرا با خاطراتم خوشحال نیستی... چرا آروم نمیشی...چرا اشکات تموم تمیشه.... آخ... داداشی.... من بی تو زندگی نمیکنم اما تو توی ذهن سوزان من، داری به زندگیت ادامه میدی...........
- يكشنبه ۲۰ مهر ۹۹ , ۱۱:۵۶
- |
مگر لایق تکیه دادن نبودم؟
تو با حسرت شانه من چه کردی؟
مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفرکرده! با خانه من چه کردی؟؟؟؟
+ دارم میسوزم...
- يكشنبه ۲۰ مهر ۹۹ , ۱۰:۲۰
- |
میشود همین فردا صبح، از خواب بیدار شوم و بگویم: آآآه... خدای من! چه کابوس وحشتناکی بود! چقدر خوب شد که بیدار شدم؟! بعد بروم توی هال، بنشینم مقابل برادرم، زل بزنم به چشمهای درشت بسته و مژه های بلندش و به صدای نفس کشیدنش گوش بدهم؟! بعد او بیدار شود و به خاطر حال عجیبی که در نگاهم هست کلی سر به سرم بگذارد و مسخره بازی دربیاورد؟! بعد من از سنگینی حجم کابوسم اشک بریزم و او وسط مسخره بازیهایش بغلم کند ولی دست از شوخی برندارد؟!
مخاطبم تویی قادر متعال! "ادعونی استجب لکم"ت را یادت هست؟! میشود فقط و فقط همین یک دعایم را مستجاب کنی؟! میشود کاری کنی که دلم به تو گرم باشد؟! من بدجوری دارم میسوزم و هیچ چیز جز حضورش، آرامم نمیکند... حتی دیدنش در خواب هم کافی نیست... از دنیایت متنفرم و از تقدیری که با هیچ دعایی دستکاری نمیشود... چقدر از دلِ شکسته ام دوری...
- جمعه ۱۸ مهر ۹۹ , ۱۹:۱۰
۱. تعداد روزهایی که از رفتنت گذشته، به اندازه تعداد سالهایی هست که پیشمون بودی... ولی من خیلی بیشتر از این عدد و رقمها دلتنگتم داداش کوچولوی قشنگم... ته تغاری خونه... دردونه خونواده... 😭😭😭
۲. دیروز یه آدم فوق العاده مطمئن، به یه شکل خاص، یه خواب خیلی قشنگ در موردت دیده بود... ولی.... خدایی که توی این دنیا شناختم، اونی نبود که فکرش رو میکردم... تصورات و انتظاراتم از خدا و این دنیاش اشتباه بود... حالا از کجا بدونم تصوراتم از خدا و اون دنیاش درسته؟!
۳. فکر این که داری توی یه دنیای کاملا متفاوت و ناآشنا چیزهایی رو تجربه میکنی که در تصور هیچ کدوممون نمیگنجه و نه من اونجا کنارتم که بهت دلگرمی بدم و کمکت کنم نه تو میتونی بهم زنگ بزنی و برام تعریف کنی و ازم بخوای برات کاری رو انجام بدم، حالم رو بد میکنه... داداشی مگه من محرم اسرار تو نبودم؟ مگه هر جا کم می آوردی منو صدا نمیکردی؟ مگه زمانی بود که ازم کمک خواسته باشی و من بهت نه گفته باشم؟ مگه من به خاطر تو از همه چیز خودم نمیزدم؟! مگه نمیگفتی از بزرگترین دلخوشیای زندگیتم؟! پس چرا در مورد دنیای جدیدت چیزی بهم نمیگی؟!😭😭😭
- سه شنبه ۱۵ مهر ۹۹ , ۱۴:۵۴
- |
اون چیزهایی که نمیتونم در موردش بنویسم، خیلی بیشتر از همه چیزهایی که مینویسم، عذابم میده...
- دوشنبه ۱۴ مهر ۹۹ , ۲۲:۲۲
- |
اگر پرقدرت ترین و با نفوذترین کسی که میشناسید، راه به راه به شما بگوید هر زمان کمکی چیزی خواستی کافی است لب ترکنی...
اما وقتی در سخت ترین برهه زندگیتان، با همه وجودتان دست به دامنش میشوید تا کاری را برایتان انجام دهد که برای او به راحتی آب خوردن است....
او فقط در سکوت محض نگاهتان کند و دل شکسته و صورت خیس از اشک و صدای گرفته از شدت گریه و جیغتان برایش هیچ اهمیتی نداشته باشد...
چه احساسی نسبت به او پیدا میکنید؟؟؟؟!!!!!!!!!
این همان احساسی است که برای نوزدهمین روز متوالی، نسبت به خدا دارم...
+ از خدایی که احساس امنیتم را گرفته است... از خدایی که دنیایش سیاه و سرد و سنگی است... از خدایی که الرحم الراحمین بودنش در هاله ای از ابهام فرو رفته است... از خدایی که هی داغهای بزرگتر روی دلم گذاشته است....... می ترسم....
- يكشنبه ۱۳ مهر ۹۹ , ۱۱:۳۲
- |
- شنبه ۱۲ مهر ۹۹ , ۲۲:۱۹
- |
- پنجشنبه ۱۰ مهر ۹۹ , ۲۲:۴۷
- |
میدونی داداشی؟! یکی از بدترین چیزهایی که بعد از رفتنت دارم تجربه میکنم اینه که دلم از کسایی گرفته که همه کسم بودند... اول از تو... که این قدر ناگهانی رفتی... بی خداحافظی... تو که همیشه همه حرفای دلت پیش من بود، به من نگفتی داری میری... خوابیدی و خوابیدی و خوابیدی... یه خواب تلخ به توان ابدیت... ازت دلگیرم داداشی... نباید منو که انقدر وابسته ت بودم رها میکردی... تو ته تغاریمون بودی... دیرتر از همه اومده بودی... نباید قبل از همه میرفتی... نمیدونم میبینی یا نه... میدونی یا نه... الان درست چهارده روزه که همه جنگلهای دلم در حال سوختنه و اشکهام هنوز نتونستن خاموشش کنن... داداشی دو هفته پیش این موقع، تو زنده بودی... اما مرگ مخفیانه دور و برت میپلکید... فردا صبح سومین چهارشنبه کریهی که تو چشمات رو باز نکردی از راه میرسه...نمیخوای حداقل به خوابم سر بزنی؟ تو دلت برای من تنگ نشده؟! میشه دلت برام تنگ نشده باشه؟! غیرممکنه... داداشی کجایی که هیچ سراغی ازم نمیگیری؟ من چی کار کردم که دیگه حواست بهم نیست؟! چرا این بازی لعنتی رو تموم نمیکنی؟ چرا برنمیگردی؟ چرا دلت برای اشکهام نمیسوزه؟ ازت دلخورم داداش کوچولوی قشنگم! ازت دلخورم و تو حتی تماشا هم نمیکنی...
آخ... کاش این دنیای لعنتی تموم میشد... کاش دنیات به آخر میرسید خدا... خدا! تو هم همه کسم بودی و حالا با همه وجودم ازت دلگیرم... این منصفانه نبود! دلم رو شکوندی... من داداشم رو با همه وجودم ازت خواستم و تو اونو بهم پس ندادی... پس چرا میگی اگه دعا کنیم اجابت میکنی؟ چرا همه وجودم رو ازم گرفتی؟ اصلا چرا دادی اگه قرار بود ازم پس بگیریش؟! خدایا ازت دلگیرم... وسط همه دعاهایی که برای آرامش روح برادرم میکنم؛ وسط همه ختمهای گروهیمون... ازت دلگیرم و چه سخته که بازم کارم گیر توئه ولی نمیدونم دیگه چه خوابی برامون ببینی... راستش ازت میترسم... تو ارحم الراحمین زندگیم بودی ولی دیگه ازت میترسم... با خدایی که توی دلم پیدا کرده بودم خیلی فرق داری.... از دنیات متنفرم... از حکمتت ناامیدم... از بی تفاوتیت قلبم به درد میاد... و هیچ کدوم از اینها برای تو فرقی نمیکنه قادر متعال!😭
- سه شنبه ۸ مهر ۹۹ , ۲۲:۲۲
- |
- دوشنبه ۷ مهر ۹۹ , ۲۱:۵۸
- |
- دوشنبه ۷ مهر ۹۹ , ۰۰:۴۶
- |
-
فروردين ۱۴۰۴ ( ۱ )
-
اسفند ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
دی ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
آذر ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
آبان ۱۴۰۱ ( ۲۳ )
-
مهر ۱۴۰۱ ( ۱۳ )
-
شهریور ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
فروردين ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
اسفند ۱۴۰۰ ( ۲۳ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳۴ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۲۳ )
-
آذر ۱۴۰۰ ( ۱۸ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۱۵ )
-
مهر ۱۴۰۰ ( ۱۴ )
-
شهریور ۱۴۰۰ ( ۱۶ )
-
مرداد ۱۴۰۰ ( ۱۸ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۲۳ )
-
خرداد ۱۴۰۰ ( ۲۳ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۲۱ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲۶ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۱۵ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۲۰ )
-
دی ۱۳۹۹ ( ۲۳ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۱۳ )
-
آبان ۱۳۹۹ ( ۴۴ )
-
مهر ۱۳۹۹ ( ۳۲ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۱۴ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۱۴ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۷ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۸ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۱۷ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۱۳ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۲۵ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۱۳ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۱۵ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۱۷ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۷ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۱۲ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۱۰ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲۳ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۸ )