کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

صرفا جهت نوشتن (نمیدانم شماره چند!)

۱. آقایی که روی نیمکت پارک نشسته بود خیلی جدی به خانمش میگفت: "۳۲ ساله اصه یه بِچه فنچه" 😂
۲. رفیق جان ۱ زنگ زده که من الان خانه رفیق جان ۲ هستم و الا و بلا تو هم بلند شو بیا. میدانست به خاطر کرونا، جاهای غیرضروری نمیروم (خودم به شوخی اعلام کرده ام فقط جاهایی میروم که پول  تویش باشد!🤑) و سعی میکرد قانعم کند که بروم. شاید حدود ده دقیقه یک بحث طنزآمیز پرخنده داشتیم و هیچ کدام کوتاه نمیآمدیم. رفیق جان ۲ هم همراهی میکرد و صدایش را از دوردست میشنیدم. در نهایت بحث به اینجا ختم شد که صدای پسر ۶ ساله میزبان از آن طرف خط به گوش رسید که با لحن بی حوصله ای گفت: خب خاله ولش کن. دلش نمیخواد بیاد دیگه. چرا انقد نازشو میکشی که هی کلاس بذاره😳🤐😂

۳. از این که میبینم به عنوان یک استفاده کننده از ماسک، دیگر جزء اقلیتها نیستم خیلی خوشم می آید.👌

۴. دکتر شین را یادتان هست؟ همان استادم که ۲_۳سال پیش در پستهای مربوط به تز و دفاعیه ام گاهی به او اشاراتی میکردم؟ من به جز یک نصفه درس، هیچ کلاسی باهاش نداشتم و فقط به خاطر مسوولیتی که در زمان دانشجویی من در دوران دکترایم داشت، برای بعضی از کارهای مربوط به دفاع، که در حیطه وظایفش بود، به سراغش میرفتم. همین! این روزها دو سه بار، وقتی من در اتاق مشاوره یا جلسه بودم باهام تماس گرفته بود و نتوانسته بودم جواب بدهم. بعدا هم که من تماس میگرفتم او جواب نمیداد. برایم عجیب بود که دکتر شین چه کاری میتواند با من داشته باشد و هیچ حدسی نمیتوانستم بزنم. بالاخره دیروز توانستیم حرف بزنیم. صرفا برای تسلیت گفتن زنگ زده بود! گفت: "از همان روزی که در پروفایل و استوریهایت عکسهای غمگین میگذاشتی زنگت میزدم ولی گوشیت خاموش بود بالاخره حالا موفق شدم!" برایم غیرمنتظره و احترام برانگیزانه! بود.

۵. بیماری یی که فکر میکردم همان حساسیت فصلی هر ساله باشد، التهاب غدد لنفاوی زیر گلو بود (هست). یک طبیب به شدت حاذق معاینه ام کرد و نسخه داد. یکی از داروهایش ترکیب گل پنیرک و به دانه با لعاب گل ختمی بود. وقتی داشتم اینها را با هم ترکیب میکردم حس دوران بچگی ام را داشتم که با شیرین و هدی هر چه دم دستمان می آمد مخلوط میکردیم ببینیم چه مزه ای میدهد! تازه طعمش هم مثل طعمهای بچگی بود. چون ما در بچگی، گرد وسط گلهای ختمی خانه مادربزرگ و دقیقا یادم نیست چه چیزی از پنیرکهایی که در باغ پیدا میکردیم را میخوردیم😆 و این طعمها مرا به آن روزها برد 😍

۶. مرا عضو گروهی کرده اند که پر است از پسرهایی که در بچگیشان کانون پرورش فکری ما می آمدند به همراه مربیهای استعفاداده و باقیمانده. نمیدانید چه حس خوبی است. بچه های نیم وجبی که یک زمانی از سر و کولمان بالا می رفتند و آتش نسوزانده نمیگذاشتند، حالا کلی قد کشیده اند و هر کدام یکپارچه آقا شده اند. یکی روانشناس شده است، یکی پرستار، یکی قلمزنی میکند، یکی مغازه زده، یکی در صدد ازدواج است. اولهایش همگی لفظ قلم و باکلاس بودند. کم کم یخشان باز شد و شروع کردند به سبک همان روزها سر به سرمان بگذارند و با خنده و شوخی، همان چیزهایی را بگویند که آن موقعها قفل میکردند رویش و با تکرار بیش از حد، اعصاب ما را خط خطی میکردند! البته که حالا فقط خنده دار است. ما هی عکسهای فینقیلی آن روزهایشان را میگذاریم و آنها ذوق میکنند آنها هی عکسهای مردانه این روزهایشان را میگذارند و ما ذوق میکنیم! خفن ترین و روی اعصاب ترین و حرص دربیاورترین کارهای آن روزهایشان را با هم یادآوری میکنیم و کلی میخندیم! خلاصه که گروهی است بس دیدنی!🤪
خودت باش
۰۷ مرداد ۹۹ , ۲۱:۴۸

خیلی این پست جذاب بود. کلی بهم انرژی مثبت داد... مورد آخر خیلی باحال بود.

پاسخ :

انرژی مثبتت مستدام...

:)
صخره نورد
۰۶ مرداد ۹۹ , ۲۳:۰۳

دلم مورد آخر رو خواست، یه گروه از گذشته :)

پاسخ :

از گذشته ی دلچسب :)
خدا قسمتت کنه 😉
__PARNIAN __
۰۶ مرداد ۹۹ , ۱۵:۱۹

ایشالا :)

+تو جای جدید مینویسم که:)

پاسخ :

:)

آهان الان یادم افتاد جای جدید معرفی کردی؛ ولی یادم نیس کجا بود🙈
Faez eh
۰۶ مرداد ۹۹ , ۱۲:۰۵

مورد ۶ خیلی عالی بود :)

امیدوارم منم همچین حس هایی تجربه کنم:)

پاسخ :

☺😘

معلم هستی؟
حامد سپهر
۰۶ مرداد ۹۹ , ۰۹:۱۰

فکر میکنم پنیرک به تنهایی جزو عجیبترین و موثرترین داروهایی هست که صنعت داروسازی باید بیشتر بهش بپردازه

البته به دانه هم برا گلو درد خیلی خوبه

چه گروه جالبی میتونه باشه:)

 

پاسخ :

برای من که خیلی خوب جواب داده.

خیلی زیاد. البته من کم کم حوصله م داره ازشون میره. همشون هنوز مثل همون روزا شیطون و پرحرفن 🙄 همکارم میگه این نشون میده که مردها هیچ وقت بزرگ نمیشن 🤪😂 (البته از شما به دور 🙄😄)
__PARNIAN __
۰۶ مرداد ۹۹ , ۰۱:۳۵

آخجون

تا سی و دو سالگی هنوز میتونم به خودم بگم بچه فنچ😀🚶‍♀️

پاسخ :

حتی شاید تا اون موقع سن بچه فنچی رو افزایش دادن😉


دلمون برای نوشته هات تنگ شده پرنیان.
ماهور بانو
۰۵ مرداد ۹۹ , ۱۷:۰۰

ممنون عزیز..

مواظب خودتون باشین😊😍

پاسخ :

قربونت.
شما هم مواظب خودت باش :)
ماهور بانو
۰۵ مرداد ۹۹ , ۱۶:۴۹

نمیدانم چرا این پست را از آخر به اول خوندم.

اخر سر به خاطر حرف اون بچه ی دوستتون رفتین یا نه؟

میگم دم استاد شین گرم.‌من وقتی پدربزرگم فوت کرد چشمانم به صفحه ی گوشی ام خشک شد یک پیام از او بابت تسلیت ببینم. زهی خیال باطل.

 

علت التهاب غدد لنفاوی را نگفتند؟

و اینکه شماره ۱ رو نفهمیدم منظورت رو🙄

 

 

ایامت به شادی

پاسخ :

:)

قصد رفتن نداشتم اصلا. اون روز از صبح تا عصر کلینیک بودم، مریضیم (که فکر میکردم حساسیته) تازه شروع شده بود و بی حال و خسته بودم و البته که به خاطر کرونا هم نمیرفتم. به حرف بچه فقط خندیدم. کلا اینجوریه که گاهی آدم رو نابود میکنه با حرفاش. در بقیه موارد مهربونه و دوستم داره. :)

من انتظار تسلیت از کسی نداشتم؛ مخصوصا اون اوایل. الان هم ندارم. ولی این کار دکتر شین به دلم نشست.

عفونت. البته در کنارش چیزای دیگه هم بود به علت کم غذایی، استرس و کم خوابی این مدت اخیر. :(

منظورش این بود که کسی که سی و دو سالشه هنوز خیلی بچه س. ما وقتی یکی رو میخوایم بگیم کوچولوه میگیم فِنچه!


ممنون. ایام خودت هم به شادی
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan