کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

کلید اسرار 😐

سومین پنج شنبه ای که عزادار بودیم از راه رسید. از ابتدای هفته، بعد از ده روز، به کار برگشته بودم؛ سیاهپوش و کم حوصله. مجبور بودم شبها تا دیروقت کلینیک بمانم؛ با خستگی زیاد. با همه دلتنگیهایم، تمام آن هفته، نتوانسته بودم سر مزار بروم یا به زن دایی و پسرها سری بزنم و این مرا بیشتر به هم میریخت.
بعد، اتفاق بدی افتاد که در نوع خودش لنگه نداشت و آشوبی تازه در من آفرید.
صبح پنج شنبه، با بی انگیزه ترین حالت ممکن چشمهایم را باز کردم و در پاسخ مامان، که پرسیده بود: "چرا چهره ت اینجوریه؟ اول صبحی شبیه افسرده هایی." توی دلم گفتم: "کاش دیگه بیدار نمیشدم!"
تا ظهر قلبم آن قدر سنگینی میکرد که انگار یک تکه سنگ بزرگ است؛ کتفم، دستم و کم کم تمام سمت چپ بدنم درد میکرد و سنگین شده بود و گاهی نفس کم می آوردم. گریه هم می آمد و می رفت!
دوباره با خدا درافتادم! اما نه مثل همه وقتهایی که کلی توی دلم بهش غر میزدم یا بلند بلند در موردش غرولند میکردم. فقط یک جمله از ذهنم گذشت که: چقدر از خدا خوشم نمی آید! و رد شدم.
عصر پنج شنبه، خدا کسانی را سر راهم گذاشت که آیه های مسلمش برای من بودند! مردی که همسن بودیم و دچار عقب ماندگی ذهنی شدید و مشکلات جسمی بود و اصلا تکلم نداشت و زنی که شانزده سال بود که تقریبا به تنهایی با مساله ای دست و پنجه نرم میکرد که من و خانواده ام به تعداد یک سوم این سالها، داشتیم آن را در ابعاد خیلی کوچکتر (ولی به هر حال طاقت فرسا) تجربه میکردیم و در کنار این دو، پیرزنی فرتوت و زجر کشیده، که مادرشان بود.
اگر اینها نشانه نبودند، پس چه بودند؟ گریه ام گرفته بود. 
بعد از کلینیک، یکراست رفتم مزار و رسیده و نرسیده نشستم به اشک ریختن؛ جوری که انگار برای اولین بار، بر سر خاکش نشسته ام.
گریه کردم برای رفتنش و همه این پانزده روزی که فقط در خواب دیده بودیمش...
برای دلتنگیهایی که گاه و بیگاه چنگ میزد تا گلویم را بدرد...
برای اتفاق تلخ هفته ای که پشت سر گذاشته بودم...
و برای هشداری که خدا همان روز به من داده بود...
نسترن
۳۰ تیر ۹۹ , ۱۷:۱۵

سلام

فوت دایی گرامی تون رو تسلیت عرض میکنم

خواستم بگم من میفهممتوون، از ته قلبم، با تموم وجودم...چون من هم دایی عزیزم رو توی سن سی سالگی درست پنج روز بعد از تولد سی سالگیش از دست دادم...داغش هنوز بعد نه سال ذره ای کم نشده...فقط به نبودنش عادت کردیم وگرنه ذره ای سرد نشدیم...آخ که داغ واقعا کلمه شایسته ای هست برای این ضایعه برای این درد....

پاسخ :

سلام ممنون. خدا رحمتشون کنه.
داغ هیچ وقت سرد نمیشه و به قول شما چه اسم شایسته ایه 😔
خودت باش
۲۹ تیر ۹۹ , ۲۱:۳۵

خداییش خیلی سخته.

وقتی شما اینجوری با خدا در می افتی!خدا هم اینجوری بهت ضدحال می زنه.

پاسخ :

خداست دیگه 🤭
صخره نورد
۲۳ تیر ۹۹ , ۲۳:۴۰

سلام

خدا رحمتشون کنه و صبر و آرامش به شما و خانوادشون بده.

سخته اما وقتی آگاهانه به اطرافمون نگاه میکنیم، زندگی رو راحت تر میشه زندگی کرد.

پاسخ :

سلام. سلامت باشید. عمر عزیزانتون طولانی.
بله همین طوره
اریانه
۲۳ تیر ۹۹ , ۲۰:۱۷

سلام شارمین جون عزیزم...حال شما؟؟...

تولدتون رو پیشاپیش تبریک گفتم...پساپس هم تبریک میگم...کلا به تاریخ تولد اعتقاد ندارم،به نظرم این دوران اینقدر همه چیز قاطیه پاتیه،هروقت تونستم تولد بگیرم و تبریک تحویل بگیرم از ملت،خودش خیلیه...

من هر روز یکی دوتا کلید اسرار برام پیش میاد...اصلا یه دفترچه دارم،توش اینا رو مینویسم فقط و بعدش نتیجه گیری های خودمو مینویسم...قبلا نمینوشتم،یادم میرفت،دوباره تکرار میکردم جهالت هامو...الان مینویسم،مرور میکنم،گاها امتحان هم پس میدم!

تنها دلخوشیم از اینکه خدا هنوز حواسش،یه ذره بهم هست،همیناست...

خدا حواسش هست بهتون استاد،غصه نخورید...امیدوارم حال دلتون خوب تر بشه...ما و اطرافیانتون بازم اون استاد خوش انرژی و اکتیو روزهای قبل رو ببینیم...

پاسخ :

سلام عزیز دلم
مرسی. منم به جز امسال، همیشه کل تیر ماه رو تولد خودم میدونم و از شروع تا پایانش از تبریکها استقبال میکنم! ولی روز تولد یه چیز دیگه س 😉
چقد خوب که مینویسی تا فراموش نکنی. 
"تنها دلخوشیم از اینکه خدا هنوز حواسش،یه ذره بهم هست،همیناست..." دقیقا یکی از دلایلی که بعد اون اتفاق گریه م گرفت همین حس بود.


فدای تو آریانه جانم 😘❤
x
۲۳ تیر ۹۹ , ۱۵:۰۹

تو روزهایی که مرکز توان بخشی بودم هر روز و هر لحظه می دیدم بدیهی ترین دارایی ما دورترین رویای یک نفره :(  -دقت کن ! دورترین رویا, نه دورترین ارزو!_

پاسخ :

من تو دوران لیسانس، سه واحد کودکان استثنایی پاس کردم تا ترم بعدش حالم بد بود 😔

.

چقدر جمله ت خوب بود.💚
ماهور بانو
۲۳ تیر ۹۹ , ۰۷:۳۲

همان برگشت به خدا قشنگتره...

روح دایی بزرگوارتون شاد..

دلتون اروم

پاسخ :

بله واقعا.
سلامت باشی ماهور جان. روح رفتگانت شاد.
ممنون.
پا ییز
۲۲ تیر ۹۹ , ۱۶:۱۵

دلت آروم عزیزم

پاسخ :

فدات 😘 خودت خوبی؟
بندباز **
۲۲ تیر ۹۹ , ۱۴:۵۷

یک سری اتفاقات خیلی به موقع آدم رو بیدار می کنند... .

پاسخ :

دقیقا.
و نشون میده که خدا حواسش هست
میرزا مهدی
۲۲ تیر ۹۹ , ۱۴:۵۷

سلام برای تسکین قلب شما تسلیت های اینچنینی حتما کافی نیستند . اما چه کنیم که همینقدر در توان ماست .

روحشون شاد.

داشتم فکر میکردم چقدر عنوان یادداشتتون خوب بود. مطلبی که نوشتید رو ده ها برابر گویاتر و رسا تر کرد.

واقعا باید مواظب باشم.

خدا خیلی نرم و لطیف، کنارمون نشسته و تند تند و تند تند، تندتر از ضربان قلبمون ، مدام داره برامون نشانه میاره...

خدا قوت...

پاسخ :

سلام.
ممنون. خدا رفتگانتون رو بیامرزه.

وقتی اتفاق افتاد دقیقا همین "کلید اسرار" به ذهنم رسید.
نشونه ها زیادن فقط باید بتونیم که ببینیم.
سلامت باشید.
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan