کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

نظرتون در مورد این جمله چیه؟

نظرتون در مورد این جمله چیه؟؟؟


ما نباید هیچ کسی رو قضاوت کنیم


+ به نظرتون میشه بین این جمله و جمله "ما نباید از خشونت علیه دیگران استفاده کنیم." ارتباطی برقرار کرد؟

++ نظرات بدون تایید نمایش داده می شود...

دکتری که باش!

۱. مدرک دکتری ام را دادم دستش و گفتم: "یه کپی لطفا." کپی را که تحویلم داد گفت: "قابلی نداره؛ ۳۰۰ تومن." دست کردم  داخل کیفم که در آن سگ میزد و گربه می رقصید و به زور، یک اسکناس ۲۰۰۰ تومانی کشیدم بیرون و گذاشتم روی پیشخوان. گفت: "خورد ندارم. کارت بکشین." نمیخواستم دوباره دستم را داخل آن شلوغ بازار کنم و دنبال کارتم بگردم. گفتم: "اندازه ۲ تومن کپی بگیرید"🙄😆 خلاصه این که اگر در منزل کوزه دارید، اصلا تعارف نکنید؛ من شش تا کپی اضافی از مدرک دکتری ام دارم که به اندازه اصل مدرک آبدار است و از آن، مثل چشمه، قل قل آب می زند بیرون. خواستید بگویید بدهم خدمتتان! فقط قبلش باید کوزه تان را ببینم که ترک نداشته نباشد و آب را هدر ندهید، چون مایه ی حیات است!!!

بعضی چیزها را هم ترجیح دادم ننویسم.

۱. پسره رفته بود آرایشگاه روی صورتش ماسک گذاشته بود که پوستش خراب نشود و تا ماسک اثر کند آمد بیرون سیگاری کشید و برگشت 😳😐😂


۲. پسره توی پیاده رو، ماسکی را که به خاطر آلودگی هوا جلوی دهانش زده بود را کشیده بود پایین و داشت سیگار می کشید!😳😐😂

  • ادامه مطلب

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی....

یه عده ای اینجا هستن که کارشون خییییلی درسته؛ ولی رو نمی کنن که ریا نشه! از این یه عده التماس دعای اساسی دارم برای موفقیت تو دو تا کاری که به نظرم واقعا خیر هستن؛ هم برای شخص خودم هم ان شالله برای بقیه.

حالا همه تون نگید من که جزء اون یه عده نیستم دعا نمیکنما! همگی دست به دعا باشید! شاید شما بنده مقرب باشید و خودتون خبر ندارید!

خلاصه که دعا کنید لطفا.... مرررررسی که خوبید.😍

همیشه پای یک زن در میان است... ولی گاهی هم سه زن!

روی صندلی جلوی تاکسی نشسته بودم و با گوشی ام ور می رفتم که یک دفعه مردی در را باز کرد و با تحکم گفت: "برو عقب بیشین. دو تا زن دیگه م هست." قد بلند بود، ظاهر نامرتب و ریش سیاه بلند و آشفته ای داشت و یک چفیه ی سبز و مشکی دور گردنش پیچیده بود. ترجیحم این بود که در را ببندم و بگویم: 

کائنات خواست مرا سوار شخصی کند ولی نشدم!😏

۱. هی ماشینهای شخصی بوق زدند و من هی تقوای الهی پیشه کردم و با یادآوری کامنتهای شما، سوار نشدم. کمی آنطرفتر از من، دو تا خانم دیگر هم منتظر تاکسی بودند و من تقریبا پشتم به آنها بود. پیرمرد دوچرخه سواری از کنار خیابان رد می شد. به من که نزدیک شد، نیم نگاهی کرد و بعد در اقدامی عجیب

هزار راه نرفته!

خارسو (مادرشوهر): چرا انقد این دخترو اذیت می کنی؟

پسرش: میخوام ببینم چقد دوسم داره!!! 😐😐😐

(دیالوگی از یک فیلم در پیت!😏).

وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور

وقتی رو به رویم نشست و آن حرفها را زد، می دانستم یک نم اشک در چشمهایم حلقه زده است. امیدوار بودم همین جا تمام شود و او آن قدر سر به هوا باشد که متوجهش نشود. اما قصه جور دیگری پیش رفت. یک لحظه نگاهش روی چشمهایم ماند و در همان حال، با لبخندی دلجویانه پرسید: «"تو" چرا بغض کردی؟» لبخند زدم و اشکها روی گونه هایم لغزید. تند و تند پاکشان کردم و تند و تند حرف زدم تا حواس چشمهای لعنتی ام را پرت کنم که نشد. و آن که  در کنارم نشسته بود، سرش را زیر انداخت و صورتش را به آن طرف برگرداند تا گریه ام را نبیند.... (تو این همه طاقت اشک مرا نداری و آن وقت...) 

+ شاعر عنوان: حافظ

البته من همون اول کار، رد صلاحیت شدم!😂

کاش من پیامبر بودم؛ با رسالتی جهانی برای همه کودکان دنیا! و تنها معجزه ام، برآورده کردن آرزوهایشان...

مراد خاطر "شارمین!" مراد خاطر دوست 😉

این فیلد نمیتواند خالی باشد وگرنه خالی اش گذاشته بودم!

۱. موضوع همایش، والدگری کودکان اضطرابی بود. برای آموزش یکی از تکنیکها، از والدین خواستم تصور کنند فرزندشان دیر کرده و فکرهای اضطرابیشان را یادداشت کنند. بعد در مورد این که این فکرها را با چه فکرهای مثبتی می توان جایگزین کرد بحث کردیم. یک سری از مادرها

از این کارهای چیپ 😐😂 + ادامه مطلب

  خب دیگه چیپ بازی بسه 😁

خرس ترکید 😂

ایستاده بودم توی صف عابر بانک، کنار فروشگاه. نفر جلویی، سرش تا گردن توی گوشی اش بود و یک جوان لاغر بلند هم جلوی او، سرش تا گردن داخل عابر بانک بود که ناگهان....

"هااااچچچچچهههههه" 😱

برخیزیم به نام عشق

یک آن به خودم آمدم دیدم از وبلاگم متنفرم! دلم نمی خواست پنل مدیریت را باز کنم و بیشتر از آن، از دیدن صفحه ی سیاه و غمگین وبلاگم انرژی منفی می گرفتم. رسیدم به جایی که فکر به وبلاگ هم آزارم می داد.

من خواسته بودم به خودم کمی فرصت سوگواری بدهم! 

۱. از دفتر مجله ای زنگ زدند و سفارش مقاله دادند؛ آن هم با موضوع راهکارهای فلان معضل که دقیقا معضل بغرنج زندگی خودمان است و چند سالی است روند طبیعی زندگیمان را به هم ریخته و آرامشمان را گرفته است. قبول کردم. سه شنبه و چهارشنبه را با خواندن مقالات و پیشینه پژوهشی گذراندم و تمام این دو روز حالم به شدت بد بود. احساس غم، بی حوصلگی و اضطراب. هر چه بیشتر میخواندم بیشتر در چاه احساسات منفی و کلافگی فرو میرفتم. چهارشنبه شب تصمیم گرفتم مطالعه را تا شنبه متوقف کنم. 

😁

هنوز هم جای تو در همه ی تاریخ خالی است...

هیچ وقت یادم نمی رود اولین باری را که در کتاب تاریخمان در مورد کشورهای پیشرفته و کشورهای عقب مانده خواندیم و ما بچه ها، مشتاقانه می خواستیم بدانیم ایران جزء کدام یک از این دو گروه است. الان که فکر می کنم به نظرم می رسد احتمالاً برای خانم معلممان خیلی سخت بوده است که زل بزند در چشم بیش از چهل جفت چشم مشتاق و کنجکاو و جواب واقعی را بکوبد توی صورتشان.

گفتی سکوت کن که در این است نفع تو، گفتم قبول گرچه به نفع تو نیز هست....

معمولا اونی که بیشتر و بهتر حرف میزنه بیشتر حق بهش داده میشه. اونی که سکوت می کنه مقصر به نظر میاد. استادم همیشه بهم می گفت تو دنبال دفاع از حق خودت نیستی. و من بیشتر از حق به حرمتها فکر می کردم و مهم نبود دیگران فکر کنند نمی فهمم یا نمی تونم؛یا تو ذهنشون یا حتی به زبون، منو مقصر بدونن و بگن اگه حق باهاش بود باید از خودش دفاع می کرد. حتی مهم نبود سکوتم مهر تایید حق به جانبیشون باشه. 

حرف

1. وقتی خدا داشت ما دهه شصتیها و دهه پنجاهیهای ایرانی را می آفرید، به احتمال زیاد مقدار قابل توجهی قناعت و به خود سختگیری و آینده نگری افراطی داخل خاکمان کرد که چون مقدارش زیاد بود، در کل زندگیمان اثر گذاشت. نمونه بارزش شیوه ی قدیمی ما دخترهای دهه شصتی فامیل بعد از خرید لباس جدید! 

یک زمانی، مثلا شاید حدود پانزده سال پیش، طبق یک قانون نانوشته، وقتی بی مناسبت لباس جدیدی می خریدیم، آن را نمی پوشیدیم تا مناسبتی برایش پیدا کنیم! در واقع هر لباسی باید در یک مراسم یا دورهمی یا مناسبت رونمایی می شد و بعد از آن دیگر مجاز به پوشیدنش در جاهای دیگر بودیم. 

با احترام به همه، خودم به هر کس مایل بودم رمز میدم =)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan