کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

سوژه بَرون + پاسخنامه تشریحی اضافه شد! 😏

بانوچه این پست هوپ را خواند و سوژه این پست به ذهنش آمد. من هم پست او را خواندم و عین سوژه اش را به عنوان موضوع پست خودم انتخاب کردم (البته با اخذ مجوز کتبی!):


«سوالات ملت... از روز اولی که من وارد این حرفه [و مقطع تحصیلی] شدم تا کنون:»

آزادگان به عشق خیانت نمی کنند...

یک زمانی خیانت به همسر، محدوده تعریف شده و مشخصی داشت! و البته به این شدت هم مد نبود! فقط افراد از خدا بی خبر و بوووووق خیانت می کردند و خیلی هم کارشان زشت بود! 

جمله قصار دلنشین

بحث باید ما رو به ادراک متقابل برسونه، نه فنای متقابل! 😶

(هزار راه نرفته/ ۲ آذر)

شارمین و من و شارمین!😐

آدم انقدر بیاید تحقیقات انجام دهد، اسمهای قشنگ و معمولی را پایین و بالا کند، سایت ثبت احوال را مورد بررسی قرار دهد و برای خودش یک اسم مجازی شیک انتخاب کند! بعد هر که می رسد طوری رفتار کند که انگار او پسر است و مجبور شود صفحه مستقل بگذارد و با استناد به گزارش ثبت احوال، بنویسد: "من پسر نیستم😒" آن وقت با یک فیلم، همه ی کاسه کوزه هایش را در هم بشکنند!😐

  • ادامه مطلب

نه به نبودن تو، وقتی جایت در همه جای تاریخ این همه خالی است... +بعداگذاشت!

اگر معتقدید مردم نباید کاری کنند که دشمن و اراذل و اوباش فرصتی برای ایجاد اغتشاش و ناامنی به دست آورند، لطفا از خودتان، که اسم «مسوول» را یدک می کشید، شروع کنید و کاری نکنید که مردمی با این همه شرافت و نجابت، که تا به حال در هر شرایطی کوتاه آمده اند و با هر سختی که پیش آمده ساخته اند و هر جا لازم بوده  برای دفاع از وطن، مقابل دشمن ایستاده و جان داده اند، به این جایشان برسد و کاری کنند که دشمن و اراذل و اوباش فرصتی برای ایجاد اغتشاش و ناامنی به دست آورند!

موقت برای چله نشینان (۲)

تکه تکه نوشت

به قول دختر معمولی، این پست در زمانهای مختلف نوشته شده! 😊


۱. همین پنج دقیقه پیش (شنبه، ۱۳ مهر؛ ساعت ۱۴:۵۰) نزدیک کوچه ی خودت باش اینها، پسر ۲۷_۲۸ ساله ی موتوری، در حالی که چشم دوخته بود به چشمهای من و من هم چشم دوخته بودم به دستهای او، در ازای چند اسکناس ده هزار تومانی، دو بسته کوچک گذاشت توی دست یک پسر ۱۵_۱۶ ساله و یک پسر ۲۲_۲۳ساله! این جا ایران است! جمهوری "اسلامی" ایران... و لعنت به هر کس که گند زد به این عنوان و نفرین به هر کس که  به هر شکل، در این همه فراگیر شدن و در دسترس بودن و خانمان برانداز شدن و نابودگر بودن آن بسته های کوچک، ذره ای سهم عامدانه دارد.😔

اشباع

اصولا ما چنان خانواده ی فرهیخته ای هستیم که از زمانی که حتی اسم "روان شناسی" به گوشمان نخورده بود، در تربیتمان از اصول روانشناسی استفاده می شد و البته هنوز هم می شود! 

خانه دوست کجاست؟!

دلم میخواست ایمانم اون قدر قوی بود که هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست من رو بشکنه یا به هم بریزه. اما ایمان قوی، سرمایه ای می خواد که من ندارم و شاید برای به دست آوردن این سرمایه، دیگه دیر شده باشه.

حال من خوب است اما...

این که حالم خوب است را از گلدانهایی که پشت پنجره اتاقم نشسته اند و مرا غرق لبخند و لذت می کنند می فهمم.

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است 😔

دردهای من

جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم

یک پست دیگر =/

۱. پسرخاله ام استوری گذاشته است که دلم دنیای بچگی را میخواهد که در آن نه استرسی بود نه غصه ای نه دردی... به نظرتان برایش بنویسم تو باید هم دلت بچگی را بخواهد! این ما بودیم که همیشه استرس خراب شدن بازیمان به دست تو را داشتیم و غصه بازیهایی که تو با جرزنی برنده می شدی را می خوردیم و فقط همین را کم داشتیم که کتکمان هم بزنی تا درد هم داشته باشیم؟! 😂 وگرنه تو که با آن همه مسخره بازی که سر ما و بازیهایمان در میآوردی و غش غش میخندیدی و کیف می کردی، باید هم بهت خوش گذشته باشد!

نامه ای به گذشته (یک نامه خیییییلی طولانی!)

این نامه، جهت شرکت در یک چالش جذاب است! =)

سلام.
من شارمین هستم. درست مثل خودت. در واقع باید بگویم من خود تو هستم که دارم آینده ات را زندگی می کنم و مخاطب این نامه، همه ی شما «من»هایی هستید که گذشته ی مرا زندگی کرده اید!

همونجاست😱

هنوز پاییز از راه نرسیده، سرما خورده ام؛ آن قدر محکم که دیروز گفتم همه مراجعهایم را کنسل کنند و کلا در خانه ماندم و مامان سوپ و دمنوش سرماخوردگی و لیمو شیرین و... در گلویم کرد.
دیشب مثلا بهتر شده بودم و بلند شدم که خودم برای خودم دمنوش بگذارم. وقتی آب جوش آمد، از مامان پرسیدم که دمنوش را کجا گذاشته است و جواب او، مثل همیشه، "همون جا" بود! 

روایت فتح ۷

یک روز همه ی شیشه های دنیا روی سرم خراب شد. 

رمزخواهان وبلاگدار، در پست قبلی، کامنت خصوصی حاوی :) بگذارند لطفا

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مثل این است که شب نمناک است...

۱. بعضی آدمها، طوری رفتار می کنند که حس می کنی هیچ گره شخصیتی در وجودشان نیست و اگر بخواهیم با چشمهای فروید نگاه کنیم، انگار که در پنج سال اول زندگیشان، هیچ گونه سرکوبی و سانسور و مسائل مربوطه را تجربه نکرده اند و الان کاملا راحت و سالم هستند. نه هرگز در لحنشان، طعنه و تحقیر و طلبکاری و سرزنش هست، نه به کسی با سوء ظن و بدبینی نگاه می کنند، نه وارد بحثهای بی سر و ته می شوند، نه به این و آن گیر می دهند و نه قضاوت نادرست دارند. آزاد و رها هستند و در عین حال، محکم و قاطع. انگار که هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند آنها را برآشوبد یا دستخوش طوفان وحشی هیجانات کند یا باعث شود از حریم اعتدال خارج شوند. همیشه با احترامی دلچسب برخورد می کنند و حتی وقتی دارند با تو مخالفت می کنند یا حرفی می زنند که باب میلت نیست، طوری هستند که حس می کنی کنارت ایستاده اند (و حتی بغلت کرده اند) نه این که رو به رویت ایستاده اند و توی صورتت می زنند. چقدر دلم می خواهد بلد بودم از این نوع آدمها باشم. 😖

از دفترچه خاطرات یک خاله ی نه خیلی جوان!😉 (۱)

۱. مهدی (۷ساله) می گوید «خاله شارمین من که دیگه تو اتاقت نمیام. از بس به هم ریخته است!» 🤯

انگار نه انگار که همیشه از در بیرونش می کنم از پنجره می آید! تازه تنها به هم ریختگی اتاقم مربوط می شود به میزی که پر است از برگه های امتحانی پایان ترم دانشجوهایم. 

ده دقیقه از این حرف نگذشته که مهدی توی اتاقم است! 🤥

اول مهر خود را چگونه گذراندید؟!

مجبور شدم اول مهر بلند شوم بروم دانشگاهی که تا دو سال پیش دانشجویش بودم و این اصلا  و ابدا خوشایند نبود. 

از لحظه خروج از خانه تا وقتی سوار اتوبوسهای داخلی دانشگاه شدم حس خوبی نداشتم. اما با حرکت اتوبوس، ناگهان یک دنیا خاطرات رنگی رنگی خودش را از ناکجاآباد سالهای دور بیرون کشید و همراه با یک لبخند کشدارِ بی اختیار، ایستگاه به ایستگاه با من آمد: 

31 + بعدا نوشت

  • ادامه مطلب
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan