۱. میگه آب. یه لیوان پر از آب میکنم میبرم طرف دهنش. میگه نریزی!🤣🤣🤣 اصلاً کرک و پرم ریخت!
- سه شنبه ۲۴ اسفند ۰۰ , ۱۵:۰۳
- ادامه مطلب
There Is No End To My Childhood
۱. میگه آب. یه لیوان پر از آب میکنم میبرم طرف دهنش. میگه نریزی!🤣🤣🤣 اصلاً کرک و پرم ریخت!
۱. دارم تصویری با آرتین حرف میزنم. آرتمیس اخمو و جدی آمده جلو زل زده به من. هر چهقدر جنگولکبازی درمیآورم اهمیتی نمیدهد. به حرف زدنم با آرتین ادامه میدهم و آرتمیس دوباره خودش را در کادر قرار میدهد و با دقت زل میزند به من؛ بدون هیچ واکنشی. در نهایت متوجه میشویم فکر میکند فیلم است!!!😂
آرمین ۳_۲ سالهش بود هر وقت میخواست از جاش بلند شه یا از در و دیوار بالا بره با اون صدای نازنازی بچگونهش میگفت: یا علی مولا! تازه ل رو هم ی میگفت. وقتی یه کاری رو که براش سخت بود با گفتن یا علی مولا انجام میداد میگفت دیدی علی مولا کمکم کرد؟!
به نظرتون این که به طور جدی تصمیم دارم از بعد عید، مانتوی قرمزم رو تو کلینیک بپوشم، یه کوچولو غیرعادی نیست؟!🙄
صحنه اول:
همان طور که پاهایم راهشان را به سمت خیابان نظر کج میکردند، خیلی جدی و محکم برای خودم توضیح دادم که:
"این فقط یک پیادهروی معمولی و تماشای ویترین مغازهها است و قرار نیست خرید کنیم."
حدود ۸ ماه پیش، تشخیص روانشناسم در مورد من "افسردگی ناشی از سوگ" بود؛ اختلالی که خودم هم آن را با گوشت و پوست و خونم درک میکردم و برای فرار از آن، به آغوش کار زیاد پناه برده بودم؛ بدون این که هیچ احساس خوبی به کارم داشته باشم یا انگیزهای پشتش باشد.
۱. دلم میخواهد در پاسخ به این پیام مدیر گروهمان، در گروه اساتید، که نوشته است:
"باسلام واحترام،حق التدریس مهرماه به حساب واریز شد."
از اینها بگذارم:
محمد و سجاد، دو تا از بچههای کلاس دومی فامیل، دارن با هم بازی میکنند.
سجاد میگه:
من پیامبرم!
محمد میگه:
نه، من پیامبرم. چون اسمم محمده. تو امام سجادی.
سجاد قبول میکنه و خاندان نبوت میرن پی بازیشون!
به هدی میگم:
نگا کن من و تو بچه بودیم سوبا و تارو بودیم اینا ائمهی اطهارن!😂
رویاهام ته کشیدن... دیگه فقط مونده خواستههام!
بدترین کاری که میتونید بکنید اینه که سعی کنید بهش ثابت کنید که اینطوریام نیست و اتفاقا شما خیلی هم تو اون مورد خوب نیستید یا اگه هم هستید خیلی مهم نیست یا به جاش هزار تا عیب و ایراد دیگه دارید.
همه اینها نشوندهنده اعتماد به نفس پایینه و حس خوبی به طرف مقابلتون القا نمیکنه.
در عوض این کارها، با مهربونی و لبخند ازش تشکر کنید و به خودتون اجازه بدید از تعریف و تمجیدی که ازتون شده لذت ببرید.
حالا صابخونه فعلیم کلا حوصله منو نداره. هر وقت زنگش میزنم فقط نمیگه وای دوباره تو!؟
اصلاً شمارهم رو هم ذخیره نداره! من ۵ میلیون از پول پیش و کل اجاره ماه قبل رو تازه امروز واریز کردم؛ اصلاً تو این مدت سراغش رو نگرفته بود! یعنی کلاً سراغی نگرفت!
نظرتون چیه کلاً ملکش رو بالا بکشم؟!😎😁
آقای میم، پیرمردی که مکان قبلی کلینیکم را ازش اجاره کرده بودم، خیلی آدم حسابی بود. از آن پولدارهایی که هر بار باهاش حرف میزنی توی دلت میگویی: کل داراییات حلالت باد!
در همسایگی کلینیک، یک دفتر ازدواج و طلاق، با سابقهای طولانی هست که مدیر آن روحانی است.
دیروز برای پرسیدن سوالی که مربوط به همسایگیمان بود به دفترش رفتم. وقتی خودم را معرفی کردم کلی تحویلم گرفت و ازم خواست بنشینم.
خانم میانسال، تبلیغ کاغذی کلینیکم را که دیده گفته:
من خودم مشاورم. تو هم هر وقت بچهدار شدی بیا که خودم بهت بگم چی کار کنی!
فردی که تبلیغ را پخش میکرده گفته:
حالا شاید پسرت خواست بره مشاوره پیش از ازدواج.
خانمه گفته:
من اصلا اون عروسی رو که بخواد بره مشاوره نمیخوام!😳😂
انتظار نداشتم بگوید معذرت میخواهم یا کارش را جبران کند. در شروع حرفهایم گفتم که فقط میخواهم گفته باشم چون دلم نمیخواهد دلخوریام روی روابطمان تاثیر بگذارد. حرفهایم را شنید. دلایلش را گفت. توضیح داد. یک جاهایی مقصر بودنش را پذیرفت. ولی قانع نشدم و بهش گفتم که حرفهایش را درک نمیکنم. در نهایت به توافق خاصی نرسیدیم. ولی من از این که سکوت نکردم و حرفهایم را قاطعانه گفتم حس خوبی گرفتم. اگر چند سال پیش بود، میریختم توی خودم و بعد ممکن بود یک جاهایی با گوشه و کنایه به رویش بیاورم
یک کلاس دارم همه از دم دهه هشتادی. ترم ۳ هستند و ۱۹ یا ۲۰ سال دارند.
جلسه اول خودمان را به هم معرفی کردیم و بچهها گفتند که ده نفر (یعنی حدود یک سوم کل کلاس) متاهل در کلاسشان دارند!😳
شما که در جریانید. اتفاق رایج خوابهای من این است که سگی، خرسی، ببری دنبالم میکند و این که کفشهایم را گم میکنم!