حدود ۸ ماه پیش، تشخیص روانشناسم در مورد من "افسردگی ناشی از سوگ" بود؛ اختلالی که خودم هم آن را با گوشت و پوست و خونم درک میکردم و برای فرار از آن، به آغوش کار زیاد پناه برده بودم؛ بدون این که هیچ احساس خوبی به کارم داشته باشم یا انگیزهای پشتش باشد.
همهی چیزهایی که تا پیش از آن حالم را خوب میکرد، برایم بیمعنا و مسخره شده بود. از آدمها بدم میآمد؛ هر چه خوشبختتر بودند، بیشتر. به مرگ فکر میکردم و جور عجیبی دوستش داشتم. تنها چیزی که خوشحالم میکرد، دیدن آرمین در خواب بود.
عصبی بودم. مدام با این و آن بحث میکردم. با کوچکترین جرقهای، آتش خشمم روشن میشد و تا مدتها شعلهور میماند. گاهی حتی زنده بودن دیگران (و خودم) هم روی اعصابم بود. نمیفهمیدم وقتی برادر زیبا و دوستداشتنی من دیگر نفس نمیکشد، چرا مردم باید قربان صدقهی برادرهایشان بروند. از آنها متنفر بودم.
از شکنجه دادن خودم لذت میبردم. خودم را با خاطراتش، با عکسهایش، با کلیپهایی که برایش میساختم، با استوری کردن شعرهایی که مخاطبش او بود، با چک کردن روزانه اینستایش، حتی با کامنت گذاشتن زیر پستهایش، شکنجه میکردم و این شکنجه به من آرامش میداد. من باید بابت زندگیای که بدون آرمین میگذشت تقاص پس میدادم.
حافظهام به شکل ترسناکی مختل شده بود. وسط یک مکالمه، حرفهایی را که کمی قبلتر زده بودم، فراموش میکردم. رکعتهای همهی نمازهایم به هم ریخته بود. قرارهایم یادم نمیماند. در پایان مکالمات تلفنی، وقتی که قطع میکردم، ساعتها فکر میکردم تا یادم بیاید چه گفتهام و چه شنیدهام و اصلاً گفتگویمان در مورد چه چیزی بوده است.
ترس از دست دادن، داشت خفهام میکرد. هر بار که کسی دیگری را، که در خواب بود، صدا میزد، تا بیدار شود و جواب دهد، هزار بار میمردم و زنده میشدم. تا نیمه شب و بعد از آن، خوابم نمیبرد و صدای نفسهای مامان و بابا را چک میکردم و اگر یک لحظه نمیآمد، با آشفتگی به اتاقشان میرفتم و چک میکردم که حالشان خوب است.
همه جا گریه میکردم: در خانه، وسط خیابان، در تنهایی، بین جمعیت، موقع حرف زدن، موقع نوشتن. حتی سر کلاس هم گاهی مجبور بودم بغضم را فرو بخورم.
حالا شاید حدود یک ماه است که تغییر را در خودم احساس میکنم. برای تحقق این تغییر جان کندم؛ اما هنوز با دختر قبل از ۲۶ شهریور ۱۳۹۹خیلی فاصله دارم.
نمی دانم چرا دلم خواست اینها را بنویسم. شاید چون نمیخواهم این بخش از زندگیام را، که به معنی واقعی کلمه پوست انداختم، فراموش کنم. این رنج از من موجود بهتری نساخت.
من هنوز ترس از دست دادن دارم (ولی نه به آن شدت قبل) و هنوز احساساتم جریحهدار است و راستش را بخواهید، با این که تسلیم شدهام، هنوز توی دلم پر از گِله و حرفهای حلنشده با خداست. و فکر نمیکنم دیگر هرگز بتوانم با همه وجودم برای چیزی بجنگم یا از ته ته ته دلم به خدا توکل کنم و از او چیزی بخواهم. و برای اولین بار در عمرم، نهتنها قوی نبودم، که بابت این قوی نبودن، شرمنده نیستم.
اما با وجود همه چیزهایی که نوشتم، نسبت به روزهایی که پشت سر گذاشتهام حالم خوب است.
- شنبه ۱۴ اسفند ۰۰ , ۲۲:۰۶
- ادامه مطلب