کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

از دفترچه خاطرات یک عمه (۲۲):آرتمیس

۱. مامان رفته خونه دادا و آرتمیس برای اولین بار کلی تحویلش گرفته. حالا به من می‌گه: فهمیدم تقصیر توئه که طرف من نمی‌اومد. تو نبودی کلی با من بازی کرد!😂


۲. بعد از خونه‌ی دادا، مامان می‌خواسته بره خونه خاله که یه کوچه بالاتره‌. آرتمیس هم چسبیده بهش که باهاش بره. حالا آرتمیس از این بچه‌هاست که بدون مامانش جایی نمیره. به خاطر همین مطمئن بودن پشیمون میشه و نمیره. ولی رفته بود اتفاقا یه یک ساعتی هم با خوشحالی تموم خونه خاله موند!


۳. من که رفتم خونه خاله، آرتمیس لباس و کلاه عروسک بزرگ دخترخاله رو پوشیده بود و هر کی می‌اومد با ذوق فراوان خودش و عروسک رو بهش نشون می‌داد. یعنی این بچه که دیگه فوقش خونواده خودمون رو تحویل می‌گرفت، حالا حتی برای زن‌دایی‌های منم ذوق می‌کرد!


۴. براش مغز تخمه خریده بودم. خیلی دوست داره. می‌ریخت کف دست من و لیس می‌زد و می‌خورد! وای من دلم یه حالی می‌شد، قلقلکمم می‌اومد؛ ولی از اون‌جایی که عمه‌ی خاله‌ای هستم طاقت آوردم!


۵. ارتمیس این طوریه که همه‌ی کلمات رو می‌تونه بگه و حتی جملات طولانی هم راحت می‌گه. فقط کافیه که بخواد. یه وقتی می‌افته رو دنده‌ی چپش و حتی ساده‌ترین کلمات رو هم تکرار نمی‌کنه. یه وقتا هم مث امروز، تند و تند جمله می‌گه.  حتی اسم خودش که سخته رو واضح می‌گفت. یا مثلا جمله‌ای مث " می‌خوام با عمه شارمین بازی کنم" رو تکرار می‌کرد.


۶. دایی کوچیکه (همسن خودمه) اومد خونه خاله. داییم خیلی بچه دوسته و همیشه هم بچه‌ها دوسش دارن. وقتی‌ام آرتمیس خیلی کوچیک بود می‌رفت بغلش. اما حالا تا اومد ارتمیس پرید تو بغل من و چسبید بهم و شروع کرد بگه مامان. یعنی که می‌خواد بره پیش مامان. دایی هر کاری کرد، آرتمیس نگاهشم نکرد.


۷. ارتمیس رو بغل کردم ببرم خونه‌شون. تو راه هر چیزی می‌دید اسمش رو می‌گفت: ماشین... موتور... گل... درخت... دیوار.... کوچه... باد... و... هر چی‌ام اسمش رو نمی‌دونست اشاره می‌کرد من بگم بعد تکرار می‌کرد و دفعه بعد که می‌دید خودش،می‌گفت. گاهی‌ام من جمله می‌گفتم. مثلا بچه‌ها از باشگاه اومدن‌. یا باد داره درختا رو تکون می‌ده. قشنگ تکرار می‌کرد و خیلی‌ام دوست داشت که در مورد چیزهایی که می‌بینیم حرف می‌زنیم.


۸. وقتی رسیدیم خونه‌شون، خوشالونه رفت بغل مامانش. گفتم بای بای. برگشت بغلم و چسبید بهم. می‌خواست برگرده. دوباره بغلش کردم برگشتیم. رسیدیم تو اتاق گفت مامان! باز می‌خواست بره خونه‌شون!


۹. دیگه یه کم سرش رو با توپ‌بازی و خوراکی گرم کردم. و کم کم شل شد. تازه راضی شده بود سوئی‌شرتش رو دربیاره و بمونه که یهو دایی از اون اتاق اومد بیرون و آرتمیس عین جن‌زده‌ها پرید بالا و خودشو انداخت تو آغوش من و گفت بریم اون‌جا... بریم خونه!


۱۰. زنگ زدم به باباش خودش گوشی رو گرفته می‌گه بابا بیا منو ببر خونه. تهشم خودم دوباره بردمش و این دفعه باهام بای بای کرد و رعت بغل مامانش :)


۱۱. دیدید بچه‌های خیلی کوچولو هر سوالی ازشون می‌کنیم می‌گن نه و اصلا انگار بلد نیستن بله بگن؟

آرتمیس هم به بیشتر سوالها با "نه" جواب می‌ده ولی جاهایی که نظرش مثبته، حرفمون رو یا یه کلمه‌ش رو تکرار می‌کنه. گاهی‌ام با درخواست "بله" موافقت می‌کنه.


مثلا:

_ میای بغل عمه؟

+نه.

_خوابت میاد؟

+نه.

_به عمه شکلات می‌دی؟

+نه.

_مامان رو دوست داری؟

+مامان

_عمه رو دوست داری؟

+نه.

_بگو بله. 😐عمه رو دوست داری؟

+بله😆

لیلی
۰۱ ارديبهشت ۰۱ , ۰۲:۳۷

بچه ها اگه از مامانشون کنده بشن و همراه کس دیگه از خاله یا عمه یا مامانی برن مهمونی به طور عجیبی بچه خوب و شیرین و عاقلی میشن.مهم کنده شدن اولیه است

پاسخ :

واقعا. اصلا انگار مامانا بچه رو بد می‌کنند 😂
یاقوت
۳۱ فروردين ۰۱ , ۱۲:۲۵

عمه خاله ای به این سوی چراغ قسم دوس داشتم جای آرتمیس بودم .. عقده ای شدم به مولا

پاسخ :

😂
اتفاقا دختر دایی‌هام می‌گفتن وای چه عمه‌ای! منم برای خاله‌هام (عمه‌های دختر دایی‌هام) چشم و ابرو می‌اومدم😂😂😂
نرگس بیانستان
۳۱ فروردين ۰۱ , ۱۱:۳۵

ای ننه :)))) دلم خواست نوازشش کنم ک ^_^

پاسخ :

نایب النوازشم :)
حامد سپهر
۳۱ فروردين ۰۱ , ۱۰:۰۹

به به خانم امیریان از اینورا :)

بچه‌ها یه دورهایی که میخوان شروع به حرف زدن کنن خیلی شیرینن، حالا این خواهر زاده‌ی ما خیلی دیر شروع به حرف زدن کرد یعنی نزدیکای پنج سالگی، یه طوری بود که دیگه مامان باباش و ما خیلی نگرانش شدیم که نکنه حرف نزنه ولی توی فاصله‌ی پنج تا شیش سالگی کل این تایمی رو که حرف نزده بود رو یهو طی کرد و شروع به حرف زدن کرد به همین خاطر حرف زدنش خیلی ذوق داشت برا دوروریها :)

یه چیز دیگه هم هست نمیدونم چه علتی داره که بعضی بچه‌ها از بعضی اطرافیان کلا میترسن و خیلی طول میکشه ارتباط برقرار کنن مثلا خواهر زاده‌ی من از شوهر خالم خیلی میترسی و حتی نگاهشم میکرد گریه میکرد!

 

 

پاسخ :

:)
دقیقا یکی از خواهرزاده‌های منم همین طور شد. دیر زبون باز کرد الان که نوجوونه قابلیت این رو داره که ۴۸ ساعت بدون وقفه حرف بزنه😂

تو فامیل ما بچه‌ها معمولا از بابای من می‌ترسن و ما فکر می‌کنیم به خاطر موهای بلند و پرپشتش و ریش و سبیلش باشه! ولی داییم همیشه محبوبیت داشته.
در کل جالبه این موضوع
x
۳۱ فروردين ۰۱ , ۰۸:۳۷

رفتار ارتمیس خیلی برام جالب بود 

حتی از اون زمان که فکر می کردم پسر هست !

الانم که جنسیتش رو فهمیدم بیشتر می فهمم چرا برام جذابیت داشته (جون اخلاق مشابه زیاد داریم )

 

 

پاسخ :

😁
ربولی حسن کور
۳۰ فروردين ۰۱ , ۲۲:۳۶

ببخشید رعت بغل مامانش!

پاسخ :

کوتاه بیاید اقای دکتر 😂
ربولی حسن کور
۳۰ فروردين ۰۱ , ۱۸:۰۷

سلام

یعنی دیگه میخواین همین قدر دیر به دیر اینجا پست بگذارین؟ :دی

خوشالونه را تا به حال نشنیده بودم منظور همون با خوشحالیه؟

البته رعت بغل باباش را هم تا به حال نشنیده بودم!

پاسخ :

سلام.
نمی‌دونم والا :)

بله :)
رعت که خیلی رایجه؛ چه طور نشنیدین؟! 🤣
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan