از بالای پل هوایی، میدان آزادی را تماشا میکنی. جان میدهد برای این که در قاب دوربین گوشیات ثبتش کنی و زیرش بنویسی: آزادی! شهر آرام است.
اما همین که از پل پایین میآیی، واقعیت مثل پتک توی صورتت کوبیده میشود؛ از ابتدا تا انتهای چهارباغ، پر از ما.مور است. چهرههای پوشیده و ناپوشیدهشان را با دقت نگاه میکنی: هر کدام یکی شبیه خودت! شبیه همه مردم شهر؛ فقط با لباس فرم و اس.لحه و با.توم در دستشان. و این تفاوت مهمی است.
نمیتوانی با تصور لحظهای که با همین دستها، دختران خود را در آغوش میگیرند کنار بیایی. ناخودآگاه درد ضربههای با.توم را بر روح دردمندت احساس میکنی. انگار تو همهی مردم شهری با همهی غربت و مظلومیتشان.
سوار اتوبوس میشوی. نمیدانی کسانی که کنارت ایستادهاند دوستند یا دشمن. آنها هم با تردید براندازت میکنند. بعضیها با خشم و کینه. بعضیها با نگرانی. یکی که پوششش هیچ شباهتی با تو ندارد، تو را با لبخندش غافلگیر میکند. انگار این، تنها راهی است که به آدمهای دور و برت بگویی من دشمنت نیستم.
اشک در چشمهایت حلقه میزند. دلت میخواهد همه را بغل کنی؛ از آن دختر جوانی که با سوئیشرت و جین و بدون روسری کنارت ایستاده تا خانم چادر مشکی که ساق دست و پوشیه دارد. دلت میخواهد به همه بگویی: ما یکی هستیم. ما مردمیم. مردم واقعی. که به هم لبخند میزنیم...
+ تل.گرامم قطع شد و با هیچ فی.لتر.شکنی کار نمیکند. بازگشت همه به سوی بیان است! اما اگر راه حلی برای وصل مجدد دارید لطفا برایم بنویسید.
- يكشنبه ۱۷ مهر ۰۱ , ۱۴:۰۹
- ادامه مطلب