من این پستتون رو چندین بار خوندم.
بارها بستم و دوباره بازکردم و با خودم برای نوشتن یا ننوشتن این کامنت کلنجار رفتم. به خودم گفتم من به خودم قول دادم دیگه تو وبلاگ شما کامنت نذارم، به خودم گفتم اگر از روی ای پیام هویت ام مشخص بشه چی؟ دنبال بهانه گشتم برای ننوشتن، حتی یه بار وسطای کامنت نوشتن سایت یه دفعه پرید و تمام نوشتهها هم پریدن اما بازم دوباره نوشتم!
من توی خانواده مذهبی بزرگ شدم و البته این شانس رو داشتم که با حمایت خانواده هم از ایران برم.
توی همون سال اول ، دوم دبیرستان بود که من متوجه شدم با دوستانم تفاوت فاحشی تو این زمینه دارم. یادمه وقتی دوستانم مثل خیلی از پسرهای دیگه تو اون سن و دوره زمانی از جذابیتهای ظاهری و بدنی فلان بازیگر و خواننده میگفتن، حرفاشون برای من کمترین معنایی نداشت و این من بودم که همزمان موقع حرفهاشون زیر چشمی به پسری که توی مترو روی صندلی رو به رومون نشسته بود نگاه میکردم و به این فکر میکردم چرا خدا بعضیها رو اینقدر جذاب خلق کرده!
نکته دردناک قصه این بود که دوستانم فکر میکردند اگر من مشارکتی تو بحثشون ندارم به خاطر پایبندیام و سرسخت بودنم رو اعتقادات مذهبیام باشه و این حال من رو بدتر میکرد. من احساس نفاق داشتم ، از خودم بدم میاومد که چرا بیشتر افکار و احساساتم رو کنترل نمیکنم، خودم رو سرزنش میکردم که چرا تمام محتوای خوابهای دوره نوجوانیام با مردها شکل میگیره و به خودم میگفت این به خاطر کوتاهی خودمه که چنین خوابهایی میبینم.
مدت کوتاهی قبل از مهاجرتم با یک پزشک مشورت کردم. پزشکی که بهم دارویی داد که نتیجهاش افسردگی و احساس رخنگی بود که عوارض جانبی دارو بهم بخشیده بود. آقای دکتر معتقد بودند که احساس من به مردان به خاطر فعال بودن بیش از حدمه و تجویز این دارو برای افتادنم تو راه درست لازمه.
من اون دارو رو خوردم ولی هیچ چیزی نه در محتوای خواب هام و نه در عدم علاقهام به زندگی مشترک با زنان و برخلاف اون علاقه بیش از حدم به تشکیل زندگی با یک مرد دیگه تغییر نکرد.
هر چی زمان بیشتر گذشت من در نوع علاقهای که درون قلبم وجود داشت مطمئن تر میشدم و مصمم تر به در جریان گذاشتن دوستان و پدر و مادرم . اما هر بار با پدر و مادرم و بیشتر از همه با مادرم که از پدرم تا حدی بیشتر مذهبی هستن به نوعی غیر مستقیم این بحث رو پیش کشیدم بحث به قدری ناخوشایند شد که تو قدم اخر پا پس کشیدم.
به دو نفر از دوستان صمیمیام اما دست آخر این حقیقت رو گفتم و چقدر از بابت هر دو مورد ناراحت شدم، نه به خاطر اینکه عکسالعمل ناخوشایندی ازشون دیدم بلکه چون دوستانم به خاطر من باید با چنین موضوعی رو به رو میشدن که تا به حال در زندگی شون وجود نداشت.به خاطر اون لحظه که بهشون اطمینان میدادم البته شما فقط دوستای خوب من هستید و من هیچ وقت دید دیگه ای بهتون نداشتم.
یه مدت ویدوهای داستان کامینگ اوت ادم های مختلف رو میدیدم. جالب بود برام که میدیدم خیلی های دیگه تو خیلی فرهنگ های مختلف دیگه همون احساسات و اضطراب هایی رو تجربه میکردن که من کردم. همون سرزنش هایی که من نسبت به خودم داشتم که چرا من نباید به زن ها علاقه مند باشم رو اونا هم گاها به خودشون داشتن.
یکی از ویدئو ها اما از یه پسر امریکایی بود که بلاگر به نسبت پرطرفداری بود.
عنوان ویدئوش بود : کامینگ اوت. داستانی که همیشه خوب تموم نمیشه.
مادر ایشون هم از اولترا کانزرواتیو های کاتولیک بودن، من نمیدونم اخر داستان این اقا چی شد اما نمیدونم چرا پست شما من رو یاد اون انداخت.
من توی زندگیام هیچ وقت به خودکشی فکر نکردم به خاطر این مسئله اما به خودم که اومدم دیدم دورم در مقابل تمام آدمای اطرافم حصاری کشیدم که نکنه یه وقت بهم بیش از حد نزدیک بشن. از داشتن دوستای پسر خودداری کردم تا نکنه یه وقت قلبم چیزی رو احساس کنه که برای بقیه خوشآیند نباشه!
به خودم که اومدم دیدم من جسمم رو نگه داشتم اما روحم و سرزندگی که داشتم رو تو این داستان قربانی کردم، اینقدر که گاهی دلم برای اون آدم شاد چندسال پیش تنگ میشه :)
اینا رو نمیدونم چرا نوشتم اما دوست دارم بگم من نه پدر و مادرم نه کسای دیگه ای که با اکراه به این موضوع نگاه میکنن رو سرزنش نمیکنم ، خود منی که همه اون احساسات رو خودم تجربه کرده بودم سال ها طول کشید تا خودم رو قبول کنم. میفهمم برای کسی که این تجربه رو نداشته و سالها این حرف هارو شنیده که خانواده یعنی مرد ، زن فرزند تمام حرف های من میتونه بی معنی باشه ، اما نوشتم به این امید که شاید یک نفر هم شده به این فکر کنه عشق و عاشق بودن شکل های دیگه ای هم میتونه داشته باشه که ما تجربهاش نمیکنیم. که عاشق شدن به شکلی که غالب جامعه تجربه نمیکنه دلیل به اختلال داشتن عاشق نیست و نیازی هم به درمان این عشق وجود نداره :)
مرسی که این پست رو نوشتید ، ببخشید از این همه پرحرفی!
پاسخ :
سلام. مرسی که نوشتید.
این موضوع باید خیلی دردناک باشه و قطعا ماهایی که تجربه نکردیم نمیتونیم شرایط شما رو درک کنیم. امیدوارم اتفاقهای بهتری براتون در راه باشه.
کنجکاوم بدونم چرا به خودتون قول دادید "دیگه" تو وبلاگ من کامنت نذارید. این "دیگه" یعنی قبلا گذاشتید و لابد واکنشی نشون دادم که تصمیمتون این شده؟ اگه دوست داشتید جواب بدید