۱. صد بار اومد زل زد تو چشمام گفت:
خاله! بیا!
بعد دیدم نه، فقط به من داره میگه خاله. بقیه عمهن.
تست کردیم! باباش گفت:
عمه کو؟
اشاره کرد به نوشین.
گفت:
خاله کو؟
اشاره کرد به من!😂
یادش به خیر زمانی که داداشم مجرد بود دلم میخواست هر وقت برادرزاده داشتم خاله صدام کنه! دعام مستجاب شد. 😐😐😐
۲. داشت واسه خودش تو اتاقم قدم میزد، یهو چشمش افتاد به نایلون روی میز. رفت سمتش گفت؛
تخمه.
یه کم از تخمه کدوهای داخل نایلون رو برداشتم گفت:
بِییم بشینیم.
و رفت رو پتو نشست.
تخمهها را تقریبا قورت میداد. بعدشم پفیلا برداشت رفتیم بیرون.
یکی دو ساعت بعد اومده میگه:
خاله بیا!
و با دستشم اشاره میکنه که برم.
منو برده تو اتاقم میگه:
تخمه!
هر کاری میکنم پفیلا بگیره کوتاه نمیاد.
منم تخمهها رو گذاشته بودم تو کمد که دیگه نبینه بخواد. ولی یواشکی یه کم برداشتم بهش دادم.
دوباره به همون سبک تخمه خورده و میگه: بازم میخوام!
داشتم راضیش میکردم دیگه تخمه نخوره یهو دیدم بلند شده رفته خودش از تو کمد تخمه برداشته نشسته میخوره!😂
تهش مجبور شدم تخمهها رو قایم کنم و یه عالمه پفیلا بهش بدم تا کوتاه بیاد.🚶♀️🚶♀️🚶♀️
۳. مامان و باباش میخواستن یه جایی برن و برگردن و آرتمیس هم میخواست بره. همون وقت دو تا از خالههام و مامان بزرگم اومدن خونهمون.
ارتمیس فکر کنم دو ماهی بود اینها رو ندیده بود ولی با ذوق فراوان رفت بغل خاله ص. بعد دیگه باباش گرفتش و رفتن.
به ۳۰ ثانیه نکشید برگشتن گفتن آرتمیس میخواد بمونه پیش خاله ص!😨
موند و دیگه مگه ما عمهها رو به خرج برمیداشت؟ با خاله ص بازی میکرد ما میرفتیم طرفش میگفت تو نیا!😯
آب میخواست ما میخواستیم براش بیاریم داد میزد نههههه. خاله ص میرفت میاورد، میخورد.
حتی شکلات از دست من نگرفت، دادم خاله ص، از خاله گرفت!😳
آخرشم با اصرار زباد میخواست با خاله ص بره خونهشون!
بالاخره وقتی خاله ص رفت،دوباره با ما خوب شد!🤪😂
۴. اصرار اصرار که:
خاله در رو باز کن. میخوام برم سر کار! 😂
در خونه رو براش باز کردم و تا برم مانتو و روسری برای خودم بیارم میبینم تو کوچه داره میره و مهدی هم دنبالشه که مراقبش باشه. میگم:
آرتمیس کجا؟
خیلی جدی جواب میده:
سر کار.
میرم دنبالش میگم:
مگه تو بابایی؟
میگه:
تو نیا!
و به راهش ادامه میده!😂
به بدبختی راضیش کردم برگرده خونه و نره سر کار!😂😂😂
۵. در کرم رو باز و کرد و دوباره بست. گفتم:
عمه میخوای برات کرم بزنم؟
در حالی که در رو میچرخوند تا دوباره بازش کنه گفت:
صبر کون!
اصفهانی شد یهو!😍🤗
۶. مامان براش یه تیشرت با عکس سگهای نگهبان خریده بود. همین که دیدش دستاش رو گذاشت رو لپاش و با هیجان داد زد:
واااااای....
بعدم پوشوندمش و دیگه حاضر نشد دربیاره. با ذوق به همه نشون میداد و میخندید.
۷. بابا هندونه خریده بود و اومد خونه. همین که چشم ارتمیس به هندونه افتاد، این بار دستاش رو گذاشت دو طرف سرش و با همون ذوق داد زد:
هندووووونههههه.
۸. یه تیکه هندونه دستش بود داشت میخورد. مامانم یک چهارم هندونه رو جدا کرد و تو همون پوستهش قاچ قاچ کرد گذاشت برای داداشم و خانومش. خانوم داداشم به ارتمیس گفت:
بیا از این هندونه بخور.
آرتمیس سریع هندونه خودش رو انداخت و رفت سمت اون هندونه کلش رو بر داشت شروع کرد گاز بزنه بخوره!
۹. مامان یه قاچ هندونه با پوسته داد دستش (ما بهش میگیم شتری!). قشنگ میخورد. خواستم ازش عکس بگیرم. گفتم:
آرتمیس این وری وایسا عمه ازت عکس بگیره!
تکون به خودش نداد. دو سه بار گفتم.انگار نه انگار. خودم رفتم جلوش. یه جور خیلی جدی که انگار اصلا منو ندیده از اونجا رفت و دوباره پشت به من ایستاد و دیدم که با گوشه چشم نگام میکنه و سعی میکنه خندهش نگیره!😳😂
۱۰. عمه نوشین که میخواست بره، ارتمیس با من بای بای کرد. میگم:
کجا عمه؟
میگه:
بریم بسی بخوریم! (بستنی)
همه فکر کردیم با باباش میخواد بره. ولی یهو خودش رو انداخت خو بغل عمه نوشین و تکرار کرد:
بریم بسی!
خودش خودش رو دعوت کرده بود!
#آرتمیس
+ بچهها دلم براتون تنگ شده (حالا همه میان میگن میخواستی جمع نکنی بری!😂)
- جمعه ۳ تیر ۰۱ , ۰۹:۵۹
- ادامه مطلب