کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

وقتی میگویم کودکانه هایم تمامی ندارد از چه حرف میزنم؟!

تا ساعت ۱۸ دیروز حالم به شدت بد بود و شما این را از پست قبلی متوجه شدید. ساعت ۱۸ اولین مراجعم رسید و بعد مراجعهای دیگر. و باید بگویم وقتی بعد از کار با سه کودکی که مراجع امروز بودند، کلینیک را ترک میکردم، دیگر اثری از آن حال خراب نبود. نه این که بگویم از یک موجود دلمرده سر تا پا سیاهپوش تبدیل شدم به کوه انرژی و شادی. ولی دست کم آن قدر عوض شدم که به محض خروج از کلینیک، به رفیق جان (که وقتی فهمیده بود خوب نیستم تماس گرفته بود و من بدون تعارف رد تماس کرده بودم) زنگ زدم و با شکست سکوت این یکی دو روز، نیم ساعت حرف زدیم. 

آن را که غمی چون غم من نیست چه داند...

  • ادامه مطلب

آه از غمی که تازه شود با غم دگر...

عکس مفهومی -دانلود تصویر پروفایل مفهومی از سایت عکس پیکس آمور

این سقوط ناگزیر...

در این شرایط، من به یک منبع آرامش نیاز دارم که روی زمین باشد؛ اما آدمهای دور و برم، آنهایی که قابل تکیه کردن هستند، حالشان اگر بدتر از خودم نباشد، بهتر هم نیست. این احساس خلاء گاهی باعث میشود به تصمیمهای اشتباهی فکر کنم که متاسفانه گزینه های کاملا در دسترسی دارند. اگر از این شرایط روحی به سلامت و بدون لغزش عبور کنم، میفهمم که به قدر کافی قوی شده ام...

  • ادامه مطلب

قصه پدربزرگ... قصه ای که به سر رسید...

پدربزرگ هیچ وقت از آن پدربزرگهای توی قصه ها نبود! از آنهایی که قربان صدقه ات برود و برایت آبنبات چوبی بخرد و هر روز قصه های قشنگ قشنگ تعریف کند. در واقع باید بگویم او منطقی ترین و جدی ترین و پراگماتیست ترین پدربزرگ روی زمین بود که برای هر چیزی دنبال دلیل و فایده عملی میگشت و به خاطر همین نظرش در مورد چیزی مثل طناب زدن یا والیبال کردن این بود که: "تا فردا صبح هم که انجامش بدی همینه!"


با همه اینها، 

  • ادامه مطلب

به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟! 😭

وقتی طی هشت ماه سه بار داغ ببینی، دیگر چیزی برایت نمیماند...
امروز که پدربزرگ را به خاک سپردیم، انگار یک بار دیگر دایی جان و آرمین را هم با او دفن کردیم...

خون (۴)

بیمارستان پر از اینترن بود. این بار برای متخصص داخلی نوبت داشتم. برگه آزمایش را دادم دستش و نشستم. یکی از دو اینترن، آزمایش قبلی ام را در سیستم پیدا کرد. بعد آقای دکتر شروع کرد با اصطلاحات تخصصی برایشان توضیحاتی بدهد و من داشتم به این فکر میکردم که پزشکی حقیقتا هیچ جذابیتی برایم ندارد و چقدر این رشته و شغل برای من ساخته نشده است.

  • ادامه مطلب

اعوذ بالله من الفراق...

سه ماه پیش، وقتی بدترین روزهای زندگی‌ام را می‌گذراندم و با افسردگی، اضطراب، سوگ، دلتنگی مفرط و احساس ناامیدی، پوچی و رهاشدگی دست و پنجه نرم می‌کردم، یک روز، ناخودآگاه گوشی را برداشتم و در واتساپ پیامی فرستادم. مخاطبم فردی بود که سالها بود به قدرت روحش ایمان داشتم. و باید بگویم خدا قدرت و مهربانی‌اش را در دستهای او گذاشت تا مرا از آن روزهای سرد و تلخ و تاریک و ترسناک نجات دهد. 

خون (۳)

۱. در قسمت پذیرش، همان آقایی نشسته بود که هفته قبلش ازم شناسنامه خواسته بود. شناسنامه ام را در دست چپ گرفتم و با دست راست، بیمه و نسخه پزشک را به دستش دادم. در تمام لحظاتی که سرش پایین بود، خدا خدا میکردم شناسنامه نخواهد و من به رویش بیاورم که دفعه قبل چه قدر سر شناسنامه نداشتنم چک و چانه زده است. ولی متاسفانه! در لحظات آخر سرش را بلند کرد: "شناسنامه؟" و بعد: "ماسکت رو بده پایین" و موقع بستن مچ بند مشخصات: "چقدر لاغری... باید بچگونه ش رو برات ببندم." و من فقط سکوت تحویلش دادم. اما هفته بعد که دوباره باید این فرایند را طی میکردم، روز پر از بی حوصلگی ام بود و مسوول پذیرش نه شناسنامه خواست، نه چهره بدون ماسکم را با عکس دفترچه بیمه مقایسه کرد نه در مورد لاغری مچ من اعتراضی داشت و نه حتی مچ بند بچگانه بست! 😳 ولی خب من مودم پایین بود و حوصله نداشتم به رویش بباورم.

۵ ماهگیِ رفتنت...

بی عمر زنده ام من و این بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر...

قبول کنید که ولنتاین روز عاشقهاست! 😉

ولی به نظر من اونایی که از دیشب دارن استوری میذارن که ولنتاین فقط روز عشاق نیست، همونایی ان که وقتی شکست عشقی میخورن یا کات میکنن، پروفایلشون میشه "و خدایی که به شدت کافی است" و " تنها عشق زندگی هر دختری باباشه " 😂

از دفترچه خاطرات یک خاله و جدیدا عمه! (۴)

۱. درسا (۴ساله_دختر یکی از دخترهای فامیل) در اتاق نشسته بود و چشم از نرجس (۱۵ ساله_ دومین خواهرزاده ام) برنمیداشت. موهای نرجس کاملا کوتاه بود و یک تی شرت مشکی و شلوار جین تنش بود و داشت مانتویش را میپوشید. بعدا که درسا و مامانش به خانه رفتند، به بابایش گفته بود: "ولی اون پسره خیلی بلند بود"... نرجس را میگفت 🤦‍♀️ حدود یک ماه بعد مامانش بهش گفته بود: "میخوایم بریم خونه فلان فامیلمون؛ همون جا که خاله شارمین باهات بازی میکنه." و درسا جواب داده بود: "یه پسر خیلی بلندم دارن که پسره ولی مانتو میپوشه."😂

اعتماد

یک داستانی هست که نمیدانم در کدام یک از آثار ادبی کهن خواندم. خلاصه اش این است که مردی که در تاریکی قبل از صبح، بیرون بوده، دزدی را که به قصد زدن جیبش او را تعقیب میکرده، با دوست خودش اشتباه میگیرد و همه دار و ندارش را دو دستی تقدیم او میکند و از او میخواهد منتظر بازگشتش بماند و دزد هم میماند! وقتی مرد برمیگردد با دیدن دزد تعجب میکند و دزد به او میگوید با این که با هدف دزدی از او تعقیبش میکرده است، وقتی اعتمادش را دیده، خودش را موظف دانسته که طبق همین اعتماد عمل کند.

وقتی یک دزد در برابر اعتماد یک غریبه چنین رفتاری انجام میدهد، به نظرتان شرم آور نیست که ما از اعتماد کسانی که ادعا میکنیم دوستمان هستند و دوستشان داریم، سوء استفاده کنیم؟ بیایید به اعتماد یکدیگر احترام بگذاریم. لطفا!



چالش وبلاگی: شارمین به چند سوال پاسخ میدهد 😐

سلام.

بعد از پست قبلی، لازم دیدم یک پست با طعم چالشهای دهه هشتادیها بگذارم؛ البته فقط حدس میزنم که یومیکو دهه هشتادی باشد؛ چرایی این حدس را هم اگر به وبلاگش سر بزنید خودتان متوجه میشوید. :)


1-راست دستین یا چپ دست؟

راست دست. ولی چپ پا! البته اون زمانی که باید میدونستم، نمیدونستم که برتری طرفی چه اهمیتی داره و همین طوری بزرگ شدم دیگه! :)

  • ادامه مطلب

نشسته باز خیالت کنار من اما... دلم برای خودت تنگ میشود، چه کنم؟!

من چند سالی هست که دارم درمان سوگ کودک و نوجوان کار میکنم و راستش را بخواهید این کار برایم راحت تر از چیزی مثل درمان اضطراب یا نافرمانی بود. با این که میتوانستم به شکل خوبی با مراجعم همدلی کنم، اما به نظرم می آمد که سوگ چیز ساده ای است. عمق آن را نمیفهمیدم. فکر میکردم مهم این است که یاد بگیرد با این غم کنار بیاید؛ نه بیش از حد درگیرش شود و نه از آن فرار کند؛ همین! ولی در این ماهها که خودم سوگوار شده ام، دارم چیزهای جدیدی در مورد آن یادمیگیرم؛ آن هم یاد گرفتنی که بیش از آن که به ذهن مربوط باشد، به تجربه، دل و لایه های عمیق روحم مربوط است. 

آغاز ترم نو، بی شادی و سرور!😒

امروز اولین روز شروع ترم جدید است و من علیرغم تمام جلسات ترم قبل، که با این آرزو که " ان شالله جلسه/ ترم آینده روی ماهتان را زیارت کنیم" تمامشان میکردم، در رختخواب دراز کشیده ام و منتظرم دست کم پیامی از طرف نماینده کلاس دریافت کنم. اما زهی خیال باطل!

ساعت ۸ باید کلاس داشته باشم. گفته اند این ترم، علیرغم ترم گذشته که فقط ۵۰ درصد کلاسها به صورت آنلاین برگزار شد و بقیه آفلاین بود (و خاطرات آن را در اولین فرصت خواهم نوشت) باید ۱۰۰ در صد کلاسها آنلاین باشد. اما هنوز لینک ورود به کلاس آنلاین برایمان فعال نشده است. 

این در حالی است که

لیلی با من است 😍 (دیدار وبلاگی!)

برایش نوشتم:

"لیلی من در درجه اول استرس اینو دارم که گم نشم.

در درجه دوم، استرس اولین بار دیدن تو رو😅

در درجه سوم تازه میرسم به استرس فلان🤦🏻‍♀️"

برایم ویس فرستاد و با حالتی بین شوخی و جدی جوابم را داد تا استرسم رفع شود.

قرارمان را برای صبح یکشنبه ۱۲ بهمن ساعت ۶ صبح، جلوی ترمینال غرب اکی کردیم. دیگر خودتان فکر کنید ما دو تا در چه شرایطی بودیم و با وجود آن شرایط، چقدر برای دیدن یکدیگر اشتیاق داشتیم که باید اولین دیدارمان در دنیای واقعی را برای صبح خروسخوان تنظیم کنیم!😍

خواب (۷)

بالاخره مامان هم خواب آرمین را دید؛ هر چند خودش با اطمینان کامل معتقد است که این خواب نبود و خود آرمین بوده که مامان ناگهان او را جلوی خودش دیده و بهش گفته بالاخره امدی بهم سر بزنی؟ و او را محکم و طولانی بغل کرده و به سینه فشار داده؛ آن قدر که وقتی بیدار شده است، هنوز گرمای بدن آرمین را در سینه و دستهای خودش احساس میکرده است 😍

تحمل غم تو منو دیوونه کرده (۴)

۱. باید مشخصات اعضای خانواده را مینوشتم. نوشتم. اسم آرمین را هم نوشتم. با بغض. نوشتم ۲۱ سال دارد، تحصیلاتش فلان است، شغلش فلان، مجرد است و آخرین فرزند خانواده. نه میتوانستم اسمش را ننویسم نه میتوانستم بنویسم که دیگر در این دنیا ندارمش. میدانید؟ به خودم با دروغی که میدانستم دروغ است دلداری دادم. از آن دلداریهایی که آدم با آنها فقط گریه اش میگیرد.

تحمل غم تو منو دیوونه کرده (۳)

یه جور عجیبی همه چی منو یادش میندازه. حتی بهتاش پایتخت ۵ که تنها شباهتش به آرمین قدبلند بودنشه... اینجوریه که با سریال طنز هم  بغض میکنم و اشک تو چشمام حلقه میرنه 😔

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan