۱. درسا (۴ساله_دختر یکی از دخترهای فامیل) در اتاق نشسته بود و چشم از نرجس (۱۵ ساله_ دومین خواهرزاده ام) برنمیداشت. موهای نرجس کاملا کوتاه بود و یک تی شرت مشکی و شلوار جین تنش بود و داشت مانتویش را میپوشید. بعدا که درسا و مامانش به خانه رفتند، به بابایش گفته بود: "ولی اون پسره خیلی بلند بود"... نرجس را میگفت 🤦♀️ حدود یک ماه بعد مامانش بهش گفته بود: "میخوایم بریم خونه فلان فامیلمون؛ همون جا که خاله شارمین باهات بازی میکنه." و درسا جواب داده بود: "یه پسر خیلی بلندم دارن که پسره ولی مانتو میپوشه."😂
۲. روزهایی که آرمین به تازگی برای همیشه رفته بود، کیان (۵ ساله_ پسر یکی از پسرهای فامیل که همسایه هم هستیم) مرا در حال گریه دیده و رفته با ناراحتی به مامانش گفته: "شارمین داره گریه میکنه چی بهش بگم؟" 😍
۳. بابای سارا (خواهرزاده ۹ ساله ام) که آمد، همگی سریع حجاب گرفتیم. سارا با خوشحالی گفت: "آخیش به ارزوم رسیدم؛ بابام اومد یه بارم شما روسری سر کنید." (در واقع دلش پر بود که چرا وقتی شوهر خاله اش به خانه ما می آید دو تا دخترخاله هایش چیزی سر نمیکنند و او باید روسری سر کند! حسادت و رقابت تا کجا! 🤦♀️)
۴. به محض این که ظرف بیسکوییت را جلوی مهدی (خواهرزاده ۹ ساله ام) گرفتم، اول ماسکش را کشید پایین، بعد تازه به بیسکوییتها نگاه کرد و یکی برداشت. بهش گفتیم حالا چرا ماسکت رو میکشی پایین؟ با نگاه عاقل اندر سفیه گفت: "واسه این که بتونم بیسکوییتو بخورم."
۵. از وقتی آرمین رفته است، مهدی عادت کرده هر بیسکوییت یا شکلاتی که میخواهد بخورد، قبلش برای او فاتحه میخواند؛ حتی اگر بهش بگوییم نیازی نیست. یا مثلا اگر دو تا شکلات بهش بدهیم، حتما دو تا فاتحه میخواند.
۶. آرتمیس (برادرزاده ۷ ماهه ام)، از ۴ ماهگی، همین که ما عمه ها را میدید گریه میکرد؛ یک بار (دو ماه پیش) با حالت مسخره بازی، بهش گفتم: آرتمیس یک دو سه میگم گریه کن... یککککک.... دوووووو.... سهههههه". قشنگ تا ۳ لب ورچید و به محض شنیدن سه زد زیر گریه! 🤦♀️
+ حدود دو ماه است که با دیدنمان گریه نمیکند و وقتی کلی دلقک بازی برایش دربیاوریم، لبخند محوی در حد ۳ ثانیه یا کمتر روی لبهایش ظاهر میشود! 😐
۷. هنوز هم گاهی اشتباها به آرتمیس میگوییم خاله! یک بار داشتم از خودم و او که روی پایم نشانده بودمش فیلم میگرفتم و با شوخی میخواستم که نصیحتش کنم که عمه هایش را دوست داشته باشد و با دیدنشان گریه نکند! برگشتم گفتم: ببین خاله! ادم باید همیشه عمه هاش رو دوس داشته باشه!" 🤦♀️
۸. مهدی افتاده روی دور لوس بازی. میگوید: شما همیشه با سارا مثل دختر امپراتور رفتار میکنید ولی با من هیچ وقت مثل پسرامپراتور رفتار نمیکنید. من یه تنهای بیچاره م! (البته وقتی به مواردی که مثل پسرامپراتور باهاش رفتار کزده بودیم اشاره کردیم فقط لبخند تحویلم دهد و رفت!) کمی بعد دارد با شیطنت برای مامان سارا که سر به سرش میگذارد حاضر جوابی میکند. میگویم: "پس تو انگار یه تنهای بیچاره بودی خاله! حالا که خوب باچاره ای." با لبخند شیطنت آمیز جواب میدهد: "نخیرم. من یه تنهای بیچاره قوی ام که از خودم دفاع میکنم!"
۹. پسر کلاس اولی دوستم پرسید اسم بچه هات چیه؟ اسم خواهرزاده هایم را گفتم.چند ساعت بعدش هی میگفت عکس زبل رو نشونم بده! و من نمیدانستم منظورش چیست. در نهایت فهمیدم منظورش سپهر (خواهرزاده ۱۶ ساله ام) است!
۱۰. سارا بین من و مامانش و رو به من خوابید. مامانش گفت: منم پشتمو به شما میکنم. سارا برگشت گفت: نه! اون وقت چشمای قشنگت رو از دست میدم
۱۱. مهدی به هر مناسبتی برای من دستبند و گردنبند درست میکند یا نقاشی میکشد. 😍
۱۲. با مهدی قرار میگذارم بعد از ناهار، طی یک عملیات سری برویم برای همه چیپس بخریم. کلی نقشه میکشیم. در زمان مقرر، مهدی از مامانش اجازه میگیرد که با خاله شارمین بیرون برود. طبق نقشه، تنها توضیحی که به او و بقیه میدهیم این است که: "میخوایم بریم آمپولمون رو بزنیم و برگردیم!" این چیزی است که وقتی بچه بودم، خیلی از مامانها به بچه هایشان میگفتند تا موقع بیرون رفتن، بچه ها را از سر خودشان باز کنند. البته مامان من که میدانید چقدر به اصول روانشناسی اهمیت میدهد! همیشه رک و راست میگفت فلان جا میروم و شما را هم با خودم نمیبرم! بگذریم. من و مهدی، به بچه های دیگر اطمینان دادیم که رفتنمان به نفع آنها هم هست و وقتی برگشتیم متوجه میشوند. یک خرید ساده را مثل یک عملیات بزرگ انجام دادیم. به چیپس میگفتیم محموله، به سوپرمارکتها، مقر مورد نظر! گوشی من بیسیم بود و پل عابرپیاده ای که بیخودی از آن رد شدیم، تونل مخفی برای لو نرفتن عملیات. هر کسی هم از کنارمان رد میشد باید با قدرتهای ذهنیمان میفهمیدیم جاسوس است یا نیروی خودی! آن قدری که این بازی به مهدی چسبید، چیپسها نچسبید!
۱۳. به بچه ها گفته ام از این به بعد هر کس وسایلش را خانه ما بگذارد، به نام خودم توقیفشان میکنم و جزء دارایی من محسوب میشود! جمعه مهدی ساعت مچی محبوبش را جا گذاشته است. ساعت را میبندم روی دستم و عکس میگیرم. عکس را میفرستم در گروه و زیرش مینویسم: مهدی نظرت در مورد ساعت جدیدم چیه عزیزم؟ جواب میدهد: چند میفروشی؟ مینویسم: معلومه حسابی ازش خوست اومده ها. مینویسد: آخه یکی عین این داشتم گمش کردم! پدرصلواتی آن قدر طبیعی مسخره بازی درمی آورد که شک میکنم فهمیده ساعت خودش است یا نه!
۱۴. مامان بابای مهدی، که هنوز پایبندی عجیبی به قرنطینه دارد، در تماس تلفنی، به مهدی گفته است: "مامانجون! دستاتو ببر بالا و دعا کن کرونا زودتر تموم بشه." و مهدی جواب داده: "من دستامو میارم پایین و خوب میشورم تا کرونا تموم بشه!"
۱۵. مهدی از سر و کولم بالا میرود که: "خاله جایزه ای که قرار بود برام بخری چی شد؟" هر چه توضیح میدهم که فلان موقع میخرم گوشش بدهکار نیست. با لحن شوخی میگویم: " خاله اصلا بهت دروغ گفتم؛ برات جایزه نمیخرم. میدونی که من یه خاله ی دروغگوم." با لبخند شیطانی میگوید: "اگه تو یه خاله دروغگو باشی، پس اینم که گفتی بهم دروغ گفتی رو دروغ گفتی؛ پس برام جایزه رو میخری."
- شنبه ۲۵ بهمن ۹۹ , ۲۱:۵۸
- ادامه مطلب