کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

آخرین پست تیر ماه! =/

۱. یکی از دلایل این که دوست ندارم دیگران را در غصه هایم شریک کنم این است که زجر کسی که صاحب غصه نیست، معمولا بیشتر از من می شود! مثلا فرض کن من به غصه ای که برای مشکلم می خورم از 10 نمره 7 بدهم. فردی که می بیند من با گریه یا بغض یا غم فراوان، در مورد چیزی حرف می زنم، معمولا از 10 حداقل به آن 9 می دهد. چون مرا به طور کامل غرق آن غم می بیند یا توانایی ام در تحمل و حل مساله را کمتر از چیزی که هست برآورد می کند و همه اینها به یک دلیل خیلی ساده است: مرا دوست دارد و تحمل غم من برایش سخت تر از تحمل غم خودش است!


صدایم کن از هر کجا می توانی...

دل روشنی دارم ای عشق 
صدایم کن از هر کجا می توانی
صدا کن مرا از صدف های باران
صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو

بگو پشت پرواز مرغان عاشق
چه رازی است
بگو با کدامین نفس
می توان تا کبوتر سفر کرد؟
بگو با کدامین افق
می توان تا شقایق خطر کرد؟ 

روایت فتح ۶

جنگهای اینجا، تن به تن نیست... دل به دل است!

من دلم را به دریا زده ام... تو دلت را به کوه سپرده ای...

کوه هم که به کوه برسد، دریا به کوه نمی رسد!

هیچ روایتی در کار نیست:

همه ی رویاهایم را در دریا می ریزم و به کلبه چوبی ام برمی گردم...

تو به سنگ بودنت ادامه بده...


+ از سری نوشته های... (مهربانو گفته است اگر دیگر بنویسم الکی پلکی، آن رویش را نشانم می دهد!😁)

+ روایت فتح ۵



از دفترچه خاطرات یک استاد خیلی جوان (نیمسال دوم 97-98)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پست طولانی =/

1-1- یک دنیا سپاس بابت تبریکهای قشنگتان در پست تولدم. ان شالله تولدتان جبران کنم! =)


2-1- دلم می خواست آن خبر خوب را، که در لیست آرزوهای خیلی شدیدم، رتبه ی 2 را دارد (یعنی فقط یک چیز هست که بیشتر از آن می خواهمش!) روز تولدم بشنوم. اما اتفاقی که افتاد این بود که یک روز قبل از تولدم فهمیدم همه حساب و کتابهایم غلط از آب در آمده و آن خبر، به صورت یک خبر بد به من رسید! چیزی که می خواستم به سرانجام نرسیده بود. خیلی سعی کردم محکم باشم و اصلا خودم را نبازم. در جواب اظهار تاسف آقای نون گفتم ناراحتم ولی حتما مصلحتی در کار است و فرصتهای بهتری پیش خواهد آمد. اما کم کم فهمیدم خیلی بیشتر از یک «ناراحتم» معمولی ناراحتم! بغض نکرده بودم اما دلم یک گریه حسابی می خواست که البته نمی آمد! فکرش را بکن! روز قبل از تولدت! این همه دلت گرفته باشد =/ هی با خودم کلنجار رفتم که دختر! خودت را جمع کن! دنیا که به آخر نرسیده. ولی... شما که غریبه نیستید... هیچ جوره جمع نمی شدم! تا این که سری به فضای مجازی زدم و سیل تبریکها و استوریها و استاتوسها و پستهای اینستاگرامی پر شور و احساس بود که به طرفم سرازیر می شد. دوستان صمیمی و خواهرها و همسر برادر حسابی سنگ تمام گذاشتند و بعد ناگهان وسط همه این تولدبازیها، هوا هم بارانی شد! من مردم از خوشی! از وقتی یادم می آید عاشق باران بوده ام و همیشه باران حالم را خوب کرده است. رفتم در حیاط، وسط دو باغچه سرسبزمان، روی زمین خیس، نشستم و با یک گوشی خیس بارانی، تا نیمه های شب، به ذوق دوستانم برای اولین باران تابستانی، که درست در شب تولد من باریده بود و استوری هایی که برایم می گذاشتند، پاسخ ذوقناک دادم. آن قدر انرژی مثبت گرفتم که صبح وقتی از خواب بیدار شدم، حس می کردم دیشب وسط یک جشن تولد خیلی خاص بوده ام! راستش را بخواهید من اصلا اهل این قرتی بازی ها نیستم و از جشن تولد و کیک و شمع و برف شادی و بادکنک و حتی هدیه خوشم نمی آید! ولی تبریکها برایم خیلی مهم هستند و عزیزانم که این را می دانستند با تبریکهای قشنگشان حسابی سر حالم آوردند و باید بگویم طعم گس آن ناکامی هم به کل دود شد و رفت هوا و دیگر اثری از آن نمانده است. 

پست موقت منظوردار!

هر چه قدر هم با اطمینان کسی را متهم یا حتی مجرم بدانید، دلیل نمی شود کامنت خصوصی بگذارید و هر گونه مسیر پاسخگویی را ببندید! یعنی یک در صد هم احتمال نمی دهید که دست کم یک در صد از برداشتتان درست نباشد؟! =/

صندلی داااااغ تابستانی

امروز تولدم است. روزی که به شدت دوستش دارم؛ نه به خاطر جشن تولد و کادو و این جور چیزها. فقط به این دلیل که روز تولد روز شکسته شدن مرز نیستی و آغاز یک هستی بی پایان در من است و اگر بخواهم کمی فیلسوفانه نگاه کنم باید بگویم:

برای یک ممکن الوجود چیزی بهتر از این نیست که وزنه ی علتهایی که وجودش را واجب می کنند، 

سنگین تر از وزنه علتهایی شود که وجودش را ممتنع می سازند و آن وقت در هستی اتفاق بیفتد!

جذبه ی حسن دلکشش می‌کشدم به سوی خود

سلام.

به هیچ وجه، مقدمه چینی ام نمی آید و ترجیح می دهم یک دفعه بزنم به دل مطلب!


چیزهایی که غالب مردم در مورد جذب می دانند شامل یک سری کلیات ناقص و چند تکنیک است؛ اما اینها همه ماجرا نیست. برای این که بتوانیم خواسته هایمان را جذب کنیم و کائنات را با خودمان همراه سازیم، لازم است که در شروع ما با کائنات همراه شویم و این، همان قدر که ساده نیست، ضروری و مهم است. 

مَلِکا! مَها! نگارا! صنما! بُتا! بهارا!

نظر از تو برنگیرم همه عمر تا بمیرم

که تو در دلم نشستی و سر مقام داری

(سعدی)

پست جدید =/

1. می دانید که من اصولاً در مورد مراجعهایم این جا چیزی نمی نویسم و اصلا این کار را اخلاقی هم نمی دانم. اما فکر نمی کنم بتوانم از این یکی بگذرم! دخترک هشت ساله ای که بعد از اتفاقات کوچکی که در مسافرت عید برایشان افتاده است دچار اضطراب شده است و خودش از مادرش خواسته او را پیش مشاور بیاورد و آن وقت نشست مقابل من و بهتر از خیلی از پدر و مادرها مساله خودش را و چیزهایی را که باعث ایجاد آن شده تشریح و تحلیل کرد، طوری که وقتی از اتاق خارج شد و مادرش آمد داخل، چیز خاصی نمانده بود که از او سوال کنم؛ و این در حالی است که در جلسه اول، بچه ها غالبا نمی دانند برای چه اینجا هستند و والدین با سردرگمی از این که همه کار برای بچه شان کرده اند اما نمی دانند چرا فلان رفتار را از او می بینند صحبت می کنند. دلم می خواست آن دختر کوچولوی دوست داشتنی را بغل کنم و حسابی بچلانم! فکر می کنم یکی از بهترین دوره های درمانی را با او خواهم داشت.

تابستون مبارک =)

تصویر مرتبط


Though May did bring her deepest grey 
And June did bring her gloom,
I woke this morn in a glorious way
To Sunshine in my room.
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan