بیمارستان پر از اینترن بود. این بار برای متخصص داخلی نوبت داشتم. برگه آزمایش را دادم دستش و نشستم. یکی از دو اینترن، آزمایش قبلی ام را در سیستم پیدا کرد. بعد آقای دکتر شروع کرد با اصطلاحات تخصصی برایشان توضیحاتی بدهد و من داشتم به این فکر میکردم که پزشکی حقیقتا هیچ جذابیتی برایم ندارد و چقدر این رشته و شغل برای من ساخته نشده است.
در همین فکرها بودم که دیدم دکتر دارد به اینترن میگوید ریزش موی زیاد، خیلی زودرنج و حساس. بداخلاق، بی حوصله، در اتاق رو که باز کنی سرت داد میزنه، اصلا اعصاب نداره...
اولش فکر کردم دارد در مورد یکی از همکارهای خودشان حرف میزند. ولی بلافاصله متوجه شدم که یک دکتر نمیتواند در ساعت کاری و جلوی ببمارش در مورد چنین چیزهایی با اینترن گپ بزند و بنابراین، این حرفها باید در مورد من باشد! 😐
در حالی که پوکرفیسوار نگاهش میکردم زدم وسط حرفش و گفتم: "آقای دکتر دارید درباره من حرف میزنید؟" خیلی بی خیال جواب داد: "دارم برای اینا میگم که چطوری بودی. الان که دیگه درمان شدی." پشت حرفش یک "از خدا که پنهان نیست از اینترنها چه پنهان" خاصی نهفته بود! یک جوری میگفت که انگار یک عمر با من زندگی کرده و حالا دارد برای خانواده خودش تعریف میکند که با چه اژدهایی زندگی میکرده و حالا رامش کرده است! 😕😅
خلاصه کمی در مورد حالات بیماری ام و روندی که پشت سر گذاشتم برایشان شفاف سازی کردم و گفتم خیلی بدغذا بودم و اصلا گوشت نمیخوردم ولی در این دو ماه اخیر رویه ام را تغییر داده ام. دکتر طوری تایید میکرد که انگار در همه این دو ماه با من بوده است.
در نهایت برایم قرص آهن و کلسیم و ویتامین نوشت. با این که از آن حال نزار قبلی به سلامت عبور کرده بودم، هنوز نیاز داشتم.
پرسیدم: "یعنی هنوزم با تغذیه قابل جبران نیست؟" یکی از اینترنها داشت با حالت دلداری دادن میگفت: "چند تا قرصه دیگه. چیز خاصی نیست." که دکتر زد وسط حرفش و جواب داد: "آخه به غذا خوردن تو هیچ اعتباری نیست!" 🤪
+ حس بچه شیطانی را داشتم که معلمش توی خانه شان دوربین کار گذاشته یا کلاغها برای معلمش خبر میبرند! 🙄
- چهارشنبه ۶ اسفند ۹۹ , ۱۹:۳۴
- ادامه مطلب