کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

دو ساعته پیش نویسش کردم فکر میکنم چه عنوانی بذارم 😐

سالها بود که کتاب داستان کاغذی نخوانده بودم. در سالهای اخیر، بیشترین تمرکزم خواندن کتابهای تخصصی بود و فقط گاهی کتابهای داستانی، آن هم از نوع pdf میخواندم و البته فکر میکنم دو سه سالی هست که این کار را هم متوقف کرده ام و راستش آن قدر در دنیای کتابهای تخصصی غرق شده ام که دیگر خودم را کتابخوان نمیدانم!
  • ادامه مطلب

برای آنهایی که معتقدن همسایه ها باید یاری کنن تا اونا بچه داری کنن! 🤪

خانم ب یکی از بهترین و فعالترین و کاردرست ترین و متعهدترین همکارهایم است که همه در دانشگاه او را با همین ویژگیها میشناسند و همکار و دانشجو، بهش ارادت دارند. 

همکلاسی دوران دکتری ام هم بود. هفته آخر ترم اول، دومین بچه اش را به دنیا آورد. بچه اولش را هم اواخر شهریور ماه چهار سال قبلترش به دنیا آورده بود و مهر همان سال دانشجوی ارشد شده بود. معلم هم بود.

و در کنار همه اینها
  • ادامه مطلب

نه به آموزش مجازی!

۱. به مسوول IT دانشگاه پیام دادم: چطور میتونم فایل ضبط شده کلاس آنلاینم رو دانلود کنم؟ جواب داده بزنید رو دانلود. 😐😐😐واقعا پاسخ هوشمندانه ای بود. کمرم رگ به رگ شد از حجم اطلاعاتی که در اختیارم گذاشت!

اخرین سوتی قرن (البته امیدوارم 🤣)

دیروز لیلی زیر پست اینستاگرامم کامنت گذاشت و من مثل همیشه پاسخ محبت آمیز دادم. امروز آمد و پاسخم را لایک کرد. نوتیفیکیشن لایکش را باز کردم و در کمال تعجب دیدم نه آن کامنتی که من به نیت لیلی جواب داده ام را لیلی نوشته نه الان لیلی پاسخم را لایک کرده است! کامنت متعلق به دوست دامادمان بود که چند ماهی در کلینیکش همکار بودیم! و تنها وجه اشتراکش با لیلی، رنگ پروفایل! 🤦‍♀️🙄😟

بگیر دست مرا آشنای درد! بگیر، نگو چنین و چنان، دیر میشود گاهی

وقتی بدون آنکه خواسته باشی، در حاشیه باریک کنار پرتگاه ایستاده ای، به هیچ وجه تصمیم نداری خودت را پرت کنی پایین؛ اما میدانی کوچکترین حرکت اشتباهت ممکن است باعث افتادنت شود و آن پایین حوادث ناگواری در انتظارت باشد. پس باید بیش از حد مراقب حرکاتت باشی تا نیفتی. 

خواب (۸): با صد هزار دیده تماشا کنم تو را...

آرمین برگشت. همان پیرهن سفید چهارخانه را پوشیده بود. خوشحال بود. آمده بود به ما سر بزند. در پوستم نمیگنجیدم. نمیدانستم چطور آمده است. برایم مهم نبود. مهم این بود که هست. نمیدانستم آمده است که بماند یا دوباره برمیگردد. برایم مهم نبود. مهم این بود که حتی اگر ۵ دقیقه هست، من از پنج دقیقه کنارش بودن لذت ببرم. همه خواهرها و یچه هایشان آمدند. بچه ها میخواستند شب را پیش آرمین بخوابند. نمیدانستیم فردا صبح که بیدار میشویم او هست یا نه. نمیدانستیم اگر قرار است دوباره نباشد، ناگهان نیست یا دوباره همان فرایند ۲۶ شهریور تکرار میشود. اما همین کافی بود که آن شب را با او باشیم. در نهایت ازش خواستم بماند. جوابی نداد. و من مصمم بودم هر چقدر که هست بهره بگیرم.




۹لبخند۹۹ را یادتان نرود.

پست فعلا ثابت: بازی وبلاگی: ۹ لبخند ۹۹

چند روز پیش به یاد بازی وبلاگی که پارسال همین موقعها برگزار کردم و با استقبال زیادی مواجه شد افتادم: هشت لبخند نود هشتی، تلاش من بود برای هدیه دادن شادی به اهالی بلاگستان. اما  امسال چه؟ چه چیزی برای نوشتن دارم؟!

دیروز بلاگری که تعداد کامنتهایی که تا به حال برایم گذاشته است کمتر از انگشتان یک دست است، ازم خواست که آن بازی وبلاگی را تکرار کنم! میدانید؟ من بیشتر وقتها به نشانه ها اعتقاد دارم و آنها را به پیامها و خواسته های ماورائی ربط میدهم؛ بدون این که اصرار داشته باشم که اشتباه نمی کنم. در واقع حتی اگر هم اشتباه باشد، دوست دارم که مرتکبش شوم!

به خودم گفتم شاید این یک نشانه است از این که من رسالت دارم مردم را، و قبل از آنها خودم را که زیر بار غمهای ۹۹ له شده ام، به جستجوی لبخندهایمان ترغیب کنم.

من مینویسم؛ با این که همین لحظه مطمئن نیستم بتوانم نه تایشان را پیدا کنم اما به هر حال تلاشم را میکنم. شما هم لبخندهای ۹۹تان را برایمان بنویسید؛ حتی اگر لبخندهای کوچک و کوتاهی بوده اند. 

وقتی میگویم کودکانه هایم تمامی ندارد از چه حرف میزنم؟!

تا ساعت ۱۸ دیروز حالم به شدت بد بود و شما این را از پست قبلی متوجه شدید. ساعت ۱۸ اولین مراجعم رسید و بعد مراجعهای دیگر. و باید بگویم وقتی بعد از کار با سه کودکی که مراجع امروز بودند، کلینیک را ترک میکردم، دیگر اثری از آن حال خراب نبود. نه این که بگویم از یک موجود دلمرده سر تا پا سیاهپوش تبدیل شدم به کوه انرژی و شادی. ولی دست کم آن قدر عوض شدم که به محض خروج از کلینیک، به رفیق جان (که وقتی فهمیده بود خوب نیستم تماس گرفته بود و من بدون تعارف رد تماس کرده بودم) زنگ زدم و با شکست سکوت این یکی دو روز، نیم ساعت حرف زدیم. 

آن را که غمی چون غم من نیست چه داند...

  • ادامه مطلب

آه از غمی که تازه شود با غم دگر...

عکس مفهومی -دانلود تصویر پروفایل مفهومی از سایت عکس پیکس آمور

این سقوط ناگزیر...

در این شرایط، من به یک منبع آرامش نیاز دارم که روی زمین باشد؛ اما آدمهای دور و برم، آنهایی که قابل تکیه کردن هستند، حالشان اگر بدتر از خودم نباشد، بهتر هم نیست. این احساس خلاء گاهی باعث میشود به تصمیمهای اشتباهی فکر کنم که متاسفانه گزینه های کاملا در دسترسی دارند. اگر از این شرایط روحی به سلامت و بدون لغزش عبور کنم، میفهمم که به قدر کافی قوی شده ام...

  • ادامه مطلب

قصه پدربزرگ... قصه ای که به سر رسید...

پدربزرگ هیچ وقت از آن پدربزرگهای توی قصه ها نبود! از آنهایی که قربان صدقه ات برود و برایت آبنبات چوبی بخرد و هر روز قصه های قشنگ قشنگ تعریف کند. در واقع باید بگویم او منطقی ترین و جدی ترین و پراگماتیست ترین پدربزرگ روی زمین بود که برای هر چیزی دنبال دلیل و فایده عملی میگشت و به خاطر همین نظرش در مورد چیزی مثل طناب زدن یا والیبال کردن این بود که: "تا فردا صبح هم که انجامش بدی همینه!"


با همه اینها، 

  • ادامه مطلب

به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟! 😭

وقتی طی هشت ماه سه بار داغ ببینی، دیگر چیزی برایت نمیماند...
امروز که پدربزرگ را به خاک سپردیم، انگار یک بار دیگر دایی جان و آرمین را هم با او دفن کردیم...

خون (۴)

بیمارستان پر از اینترن بود. این بار برای متخصص داخلی نوبت داشتم. برگه آزمایش را دادم دستش و نشستم. یکی از دو اینترن، آزمایش قبلی ام را در سیستم پیدا کرد. بعد آقای دکتر شروع کرد با اصطلاحات تخصصی برایشان توضیحاتی بدهد و من داشتم به این فکر میکردم که پزشکی حقیقتا هیچ جذابیتی برایم ندارد و چقدر این رشته و شغل برای من ساخته نشده است.

  • ادامه مطلب

اعوذ بالله من الفراق...

سه ماه پیش، وقتی بدترین روزهای زندگی‌ام را می‌گذراندم و با افسردگی، اضطراب، سوگ، دلتنگی مفرط و احساس ناامیدی، پوچی و رهاشدگی دست و پنجه نرم می‌کردم، یک روز، ناخودآگاه گوشی را برداشتم و در واتساپ پیامی فرستادم. مخاطبم فردی بود که سالها بود به قدرت روحش ایمان داشتم. و باید بگویم خدا قدرت و مهربانی‌اش را در دستهای او گذاشت تا مرا از آن روزهای سرد و تلخ و تاریک و ترسناک نجات دهد. 
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan