کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

یک خواب دیگر! (۳)

بعد از یکی دو ساعت که از رفتنش گذشته بود، چشمهایش را باز کرده بود! همه خوشحال بودیم. هنوز دراز کشیده بود و نمیتوانست بلند شود. انگار بدنش ضعیف شده بود. میخواستم بهش بگویم چقدر از برگشتنش خوشحالم. میخواستم ازش بپرسم این یکی دو ساعت، چیزی از دنیای دیگر فهمیده است و به یاد می آورد یا نه. اما در عوض همه اینها، از ته ته قلبم گفتم: آرمین کاش دیگه نمیری... کاش دیگه نمیری... حالا که برگشتی کاشکی بمونی... آرمین فقط با لبخند نگاهم میکرد...😟

دوباره دل هوای با تو بودن کرده نگو این دل دوری عشقتو باور کرده حالا من یه ارزو دارم تو سینه که دوباره چشم من تو رو ببینه

 



مدت زمان: 4 دقیقه 

بیقرارم

بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق

وسکوت تو جواب همه مسئله هاست


+ فاضل نظری

خاص

نیاز دارم که دست کم یک صبح تا شب را با آرمین بگذرانم. با وجود همه کسانی که هوایم را دارند، احساس تنهایی میکنم. آرمین آدم خاص زندگی ام بود. هیچ کس نمیتواند جای خالی اش را پر کند.

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر آری شود ولیک به خون جگر شود

صبوری را تمرین نمیکنم... دارم سعی میکنم تنطیمات روحم را طوری عوض کنم تا خود به خود صبور از آب دربیایم!

باز هم خواب! (۲)

دایی محسن ناراحت بود. بهم گفت بیا برویم کمی استراحت کن. تو خیلی خسته ای! گفتم خسته نیستم. اصرار کرد. گفتم نه من باید پیش مامانم بمانم. مامانم به من احتیاج دارد. نگرانش هستم. قبول کرد و رفت. بیدار که شدم خوابم را به یاد می آوردم ولی اصلا در خاطرم نبود که دایی محسن دیگر پیشمان نیست. همین که یادم افتاد، از جا پریدم. چه خواب عجیبی بود!

روزانه نوشت طولانی نه چندان بااهمیت!

۱. دلم میخواهد بنویسم؛ حتی اگر چیزهای بی اهمیت و الکی باشد. محتوا مهم نیست. مهم نوشتن است. 

ماه 😐

یعنی دیگه امشب کسی تو گروه یا دایرکت بگه "برید ماه رو ببینید خیلی قشنگه" جیغ میکشم! 🤬🤫🤭


بعداگذاشت! (به درخواست دوستان⚘)

یه پنجره با یه قفس یه حنجره بی هم نفس سهم من از بودن تو یه خاطرس همین و بس

رفتیم به اون خونه ای که کمتر از یک سال توش زندگی کرده بودیم و شروع همه غصه هامون از اونجا بود. خونه ای که من تنها چیزی که ازش دوست داشتم پنجره اتاق خودم بود که به حیاط باز میشد. پنجره ای که ارمین از سمت حیاط مینشست جلوش و ساعتها با هم حرف میزدیم. 

۶ ماه بعد

فردا دقیقا شش ماه است که دایی جان را از دست داده ایم. چند روز بعد از رفتنش، یکی از عکسهایش را با یک بیت شعر غم انگیز، استاتوس کردم. آرمین ریپلای زده است که: "قربونت برم دایی جون... خیلی زود رفتی." الان که این پیامش را میبینم حرصم میگیرد. خودش موقع رفتن، نصف سن دایی جان را هم نداشت...😔

ساده... کوچک... آتشین

آدم یک وقتهایی دلش برای چیزهایی تنگ میشود که تا پیش از آن، اتفاقات روزمره و معمولی زندگی اش بوده اند. مثلا همین دیشب، وقتی از جلوی شیرینی سرا رد میشدم، دلم رفت برای این که بروم داخل و یک جعبه شیرینی تر بخرم به نیت آرمین که خیلی دوست دارد. بعد فکر کردم: یا از سوپرمارکت سر خیابان، پفک و چیپس بخرم یا از کافه آن طرف، فالوده بستنی بگیرم.

تو شب یلدای منی...

مث شب یلدا که بلندترین شب ساله، قدش از همه افراد خونواده و حتی فامیل بلندتر بود. مث اولین روز زمستون، که کوتاهترین روز ساله، عمرش از عمر همه خونواده کوتاهتر بود. مث ماه تولدش، اردیبهشت، که گل سرسبد ماههای ساله، گل سرسبد خونه مون بود و حالا بیشتر از همیشه بوی بهشت میده... 

ریشه های ما به آب/ شاخه های ما به آفتاب می رسد/ ما دوباره سبز می شویم…

دارم در خودم میگردم دنبال همه آنچه که از دست داده ام. من دختری قوی بودم که برای به دست آوردن هر چیزی با همه وجودم تلاش میکردم و آن را به دست می آوردم. تلاشم همیشه با توکل همراه بود و این مرا قوی تر میکرد. اما مهمترین تلاش زندگی ام، آن طور که میخواستم با موفقیت همراه نبود و من فروریختم. 

کدامتان میتوانید یک سرویس جدید بسازید؟! 🤦‍♀️

دوران بلاگفایی و کامنتهای "به روزم، بهم سر بزن" و "وبلاگ خوبی داری؛ اگه با تبادل لینک موافقی خبر بده" که هیچ! من دلم برای همین چند وقت پیش، که وقتی وبمان را باز میکردیم یک عالم ستاره روشن میشد و کلی کامنت و پاسخ جدید داشتیم هم تنگ شده است! 
  • ادامه مطلب

تو که خوبی منم خوبم :)

نشسته بودیم روی چمنهای دو طرف جوی آب بزرگی که از کنار باغ رد میشد. من و مامان و بابا و چند تا از فامیل. یک دفعه حس کردم پسری که کنار بابا، رو به روی من، نشسته و سرش پایین است و دارد به زمین نگاه میکند، چقدر از نظر تیپ و اندام و لباس شبیه آرمین است. 

کنار تو درگیر آرامشم؟

گفت چقدر آرامش داری. گفت تا حالا کسی رو به آرومی شما ندیدم. گفتم من شخصیتم این طوریه. آدم شلوغی نیستم. ولی به هر حال یه وقتهایی عصبانی میشم. گفت نه نمیتونه شخصیتت باشه؛ حتما تلاش کردی تا به این آرامش رسیدی. چند بار به زبونم اومد بگم که الان اوج تلاطم منه! از آرامشی که داشتم هیچی برام نمونده. نتونستم بگم. 

الان دارم به این فکر میکنم اون آرامشه، شخصیتم نیست. من تو هر مرحله زندگیم که خدا پررنگ بوده آرامش داشتم. اون آرامشه خداست. خدا بود... یا شاید هم نه خود خدا... که عمق ایمانم بهش. چیزی که هنوزم دلم میخوادش ولی دیگه در اون حد نیستم...

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی (2)

لطفا برای شادی روحش صلوات بفرستید.

  • ادامه مطلب

بدون شرح

بعضیها هم مرا یاد «با فاصله ای امن که آسیب نبینی/ بنشین و فقط شاهد ویرانی من باش» می‌اندازند.

در زمانهای مختلف نوشته ام

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

برای تو که فقط خودت میدانی چطور روحم را وسعت دادی...

من از تو سپاسگزارم؛ به خاطر تک تک روزهای این بیست و یک سال و چهار و ماه و دوازده روزی که در زندگی ام حضور داشتی و باعث شدی عمیق ترین لایه های درونم، در دوست داشتنی عمیق و بی قید و شرط، شکوفا شود...

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan