کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

الگو

چند سال پیش، یک روز یکی از همکارهایم به سراغم آمد و از من خواست با دریافت مقدار نسبتا زیادی پول، اصلاحات پایان نامه یکی از دانشجوهای استاد راهنمایم را برایش انجام دهم. می گفت شما سالهاست با دکتر فلانی (استاد راهنمایم) کار کرده اید و می دانید چه چیزی راضی اش می کند. راست می گفت. استاد راهنمایم سختگیریهای خاص خودش را داشت و من از معدود افرادی بودم که بلد بودم چه بنویسم و چطور بنویسم که آقای دکتر راضی کنم. اتفاقا آن زمان پول لازم هم بودم و اوضاع جیبم اصلا خوب نبود. اما وجدانم این کار را قبول نمی کرد. به نظرم اخلاقی نمی آمد. نهایتا از دفتر مرجع تقلیدم سوال کردم و پاسخ شنیدم که اگر برخلاف مقررات دانشگاه باشد اشکال دارد. خب قطعا قانون هیچ دانشگاهی نمی پذیرد که بخشی از کار پایان نامه را فرد دیگری انجام دهد. بنابراین من در زیر شلاق نگاه شماتت بار آقای همکار پیشنهادش را رد کردم.

چرا باید (برخی) دانشجوها را انداخت؟!


دانشجویی که دیر سر کلاس می رود، زیاد غیبت دارد، سر کلاس خواب است و نه به درس گوش می دهد و نه در هیچ فعالیت کلاسی شرکت می کند، معنی اش این است که در زندگی اش برنامه ریزی درستی ندارد. حالا یا اهل برنامه ریزی نیست یا برایش اهمیتی ندارد یا بلد نیست!

یاد من باشد... (2)

طوری کار کنم که:

نه به کسی مدیون شوم...

نه به خودم مغرور...

نه از خدایم غافل یا مغفول... =)

از دفترچه خاطرات یک استاد خیلی جوان 6: دانشجوهام (4)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

از دفترچه خاطرات یک استاد خیلی جوان 5: دانشجوهام (3)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آن نیستی که رفتی... آنی که در ضمیری!

1. پسره با آن همه فاصله ای که از من داشت سرش را تا گردن از پنجره ماشین بیرون آورد و داد زد: "خانووووم! ........... [یک قسمتش را به خاطر کرمتلکی ام! متوجه نشدم] نه به اون چادر سر کردنت". گفت و رد شد و من با نگاهی به سر تا پای خودم هیچ چیزی ندیدم که منافی چادر سر کردنم باشد! اصلا همه تیپ و قیافه ام در راستای چادری بودنم بود! آخر این چه طرز متلک پرانی است؟ دست کم یک چیزی بگویید که بگنجد! =)

یاد من باشد...

همه دنیا بخواد و تو بگی نه

نخواد و تو بگی آره تمومه

همین که اول و آخر تو هستی

به محتاج تو محتاجی حرومه

از دفترچه خاطرات یک استاد خیلی جوان ۴: دانشجوهام (2)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

با رمز پستهای صرفا جهت نوشتن

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سرم برود قولم نمی رود حمیده!

شب یلدا بود و یک مهمانی بزرگ در یک خانه بزرگ با یک عالم خوراکی خوشمزه. من و تو هم نشسته بودیم به حرف زدن. اشاره کردم به دختر کوچولوی ۵_۶ ساله ای که سرش را به پهلویت چسبانده بود و پرسیدم: "اسم دخترت چیه؟" می خواستم اسمش را بفهمم تا بتوانم سر حرف را با او باز کنم. با تعجب گفتی: "من که بچه ندارم." یادم افتاد اصلا مجردی! ولی خودم را از تک و تا نینداختم و با خنده گفتم: "منظورم از دخترت دختریه که با خودت آوردی". خندیدی و یک اسم عجیب و غریب خیلی سخت گفتی که من هنگ کردم و چون حتی یک بار هم نمی توانستم تلفظش کنم گفتم: اصلا پشیمان شدم؛ با بچه حرف نمی زنم!" بعد هر دویمان زده زیر خنده و آن قدر خندیدیم که دیگر نمی شد جمعمان کرد. همین طور دلهایمان را گرفته بودیم و حالا بخند و کی نخند. وسط همین خنده ها بریده بریده بهت قول دادم این ماجرا را در وبلاگم بنویسم و تو هم استقبال کردی. شارمین است و قولش! حتی اگر در خواب باشد!

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan