پدربزرگ هیچ وقت از آن پدربزرگهای توی قصه ها نبود! از آنهایی که قربان صدقه ات برود و برایت آبنبات چوبی بخرد و هر روز قصه های قشنگ قشنگ تعریف کند. در واقع باید بگویم او منطقی ترین و جدی ترین و پراگماتیست ترین پدربزرگ روی زمین بود که برای هر چیزی دنبال دلیل و فایده عملی میگشت و به خاطر همین نظرش در مورد چیزی مثل طناب زدن یا والیبال کردن این بود که: "تا فردا صبح هم که انجامش بدی همینه!"
با همه اینها، خانه او، که درش همیشه به روی ما باز بود، بزرگترین و جذابترین بخش کودکی ما را رقم زد و خاطراتی که در باغهای سرسبز او، زیر درختهای گیلاس و آلبالو و گردو و آلو و توت رقم خورد، جزء بهترین خاطرات زندگیمان است.
پدربزرگ در کودکی زندگی سختی داشت؛ همین قدر بگویم که او مجبور بوده است از ۴_۵ سالگی کارهایی را انجام دهد که الان برای ۴۰_۵۰ ساله هم دشوار است.
شاید همین سبک زندگی دشوار، از او مردی بیش از حد منطقی و عملگرا ساخته بود که باعث میشد تا آخرین روزهایی که قدرت بدنی اش اجازه میداد و با وجود داشتن چهار پسر جوان و رشید که هر لحظه کمک حالش بودند و با این که نیاز مالی نداشت، سخت کار کند. برای پدربزرگ، زندگی چیزی جز تلاش کردن و زحمت کشیدن نبود و تنها تفریحش همان دور همی های داخل باغ یا خانه ویلایی اش.
درست است که ما کمتر شوخی و خنده پدربزرگ را میدیدیم و ناخودآگاه جلوی او رسمی میشدیم؛ اما او همیشه از شادی ما لذت میبرد. یادم نمیرود شب یلدایی را که برایمان قصه گفت و چقدر خندیدیم؛ یادم نمیرود وقتی شیرین و ندا در کودکیشان برای پدربزرگی که همه ما از او حساب میبردیم حاضرجوابی میکردند، جطور لبخندش را پنهان میکرد؛ یادم نمیرود زمانی که هدی جلوی آینه قدی میرقصید و با آمدن ناگهانی پدربزرگ سر جایش میخکوب شد ولی پدربزرگ با خنده تشویقش کرد!
یادم نمیرود که زمانی که هنوز بیشتر افراد فامیل معتقد بودند که من دارم شور درس خواندن را در می آورم و باید به فکر شوهر کردن باشم، پدربزرگ هر بار که مرا میدید با رضایت خاطری که در چشمهایش موج میزد سراغ دانشگاهم را میگرفت و از کارم میپرسید و این بهترین حس دنیا برایم بود.
سالها پیش، وقتی بیماری پارکینسون به سراغش آمد سیر نزولی زندگی اش شروع شد. همین که این بیماری باعث شد پدربزرگ از عهده بعضی از کارهای شخصی اش برنیاید، همه دخترها و پسرهایش (مامانم و خاله ها و دایی هایم) داوطلبانه به خدمتش درآمدند. کم کم شبهای هفته را بین خودشان تقسیم کردند و هر شب یک نفر پیش پدربزرگ و مادربزرگ ماند. همه با عشق!
داییها گفته بودند اگر دامادها اعتراضی دارند یا اگر خاله ها به هر دلیل دیگری سختشان است که شب خانه پدربزرگ بمانند،به راحتی اعلام کنند تا خودشان آن شبها را پوشش دهند. ولی دامادها و عروسها هیچ اعتراضی نداشتند و دخترها و پسرها مثل پروانه دور پدربزرگ میچرخیدند.
کم کم حال جسمی پدربزرگ بدتر و آلزایمر هم به آن اضافه شد. حالا دیگر به مراقبتهای شبانه روزی، پوشک شدن، حمام بردن، غذا در دهان گذاشتن و... نیاز داشت و لازم بود در خانه قفل باشد تا ناگهان از ناکجاآباد سردرنیاورد. مراقبتهای شبانه، تبدیل به حضور ۲۴ ساعته در خانه پدربزرگ شد.
هر شبانه روز را یکی از فرزندانش به عهده داشتند و البته بقیه شان هم در آن روز او را تنها نمیگذاشتند. در این میان، مهرداد، پسر دایی مرحومم هم درست مثل این که یکی از فرزندانش باشد، با جان و دل از او مراقبت کرد.
وقتی دایی جان تنهایمان گذاشت، آلزایمر پدربزرگ تا حدی پیش رفته بود که با دیدن عکس دو نفره دایی جان و ندا و در برابر این سوال خاله که: "بابا اینها رو میشناسی؟" مدتی طولانی به عکس خیره شد و بعد دایی را با "علی عمو حسین" اشتباه گرفت و ندا را با "همون دختره تِرونیه."! و در کل، با وجودی که دایی جان روزی چند بار به پدربزرگ سر میزد و برایش وقت میگذاشت، پدربزرگ در این ۸ ماهی که بعد از او زنده بود، هرگز متوجه نبودنش نشد.
چند ماه اخیر، پدربزرگ روزهای زیادی را در بیمارستان گذراند. بدنش آن قدر ضعیف شده بود که حتی قدرت بلع را هم از دست داده بود و غذایی که با سرنگ در دهانش میریختند، بدون آن که هضم شود در معده اش میماند. شبها تا صبح ناله میکرد، حتی نمیتوانست سر جایش بغلتد، بدنش کاملا خشک شده بود و بدون اغراق جز پوست و استخوان چیزی نداشت.
روزهای آخر، برای یک جراحی، با پزشکهای مختلف مشورت کرده بودیم و گفته بودند پیرمرد تحمل عمل ندارد. منصرف شدیم. شرایط طوری بود که مرگ تدریجی پدربزرگ را با چشمهایمان میدیدیم و کاری از دستمان برنمی آمد. کم کم همه اعضای بدنش داشت از کار می افتاد. برای تمام شدن سختیها و دردهایش دعا میکردیم، با این که میدانستیم درمان و بازگشتن به زندگی عادی غیرممکن است. روزهای سنگین و سختی بود که همه تلاش میکردند و هیچ کس نتیجه ای نمیگرفت.
تا این که ظهر جمعه، درست یک ساعت و نیم بعد از آن که من مانتوی چهارخانه سفید و سیاهم را به خواهرهایم نشان دادم و گفتم: "پسر ۷ ساله ای که مراجعم است هر هفته از من میخواهد دیگر مشکی نپوشم و تصمیم دارم از فردا با این مانتویم بروم کلینیک" خاله جان زنگ زد و پشت تلفن فقط گریه کرد.
خیلی زود همه خانه پدربزرگ بودیم؛ مرد زحمتکش و پرتلاشی که در آخرین روزهای زندگی اش، آن قدر زجر کشیده بود و ذره ذره آب شده بود که حالا به نظر میرسید کودکی ۷_۸ ساله زیر آن ملحفه خوابیده است.
برای سومین بار در هشت ماه گذشته، تلخ ترین صحنه های زندگس را جلوی چشمم دیدم: صدای ضجه زدن و جیغ کشیدن زنها، گریه های بلند و طولانی مردها، یکی یکی از راه رسیدن آدمهای پریشان و سیاه پوش، دلداری دادن با چشمهای خیس و... کلمات "بابا"، "محسن" (دایی ام) و "آرمین" مدام تکرار میشد. انگار دوباره داغ آن دو عزیز دیگر هم تازه شده بود. با این که این بار مرگ ناگهانی و غیرمنتظره ای نبود، باز هم همه شوکه بودیم...
+ دیشب همسر دایی، که زنی فوق العاده آرام و مهربان است و بیشتر وقتها بی صدا باریده است، ناگهان با بلندترین صدایی که در این هشت ماه از او شنیده بودم گریه کرد...
++ خاله جان در کنار بدن بی جان پدربزرگ گریه میکرد و از او حلالیت میخواست که نتوانسته بود برای دردهایش کاری کند.
+++وقتی عمه ها (خواهرهای پدربزرگ) گریه کنان و برسرزنان آمدند، من یک بار دیگر فروریختم؛ درک خواهری که کنار جنازه برادرش می نشیند...
++++ عمه کوچکتر، وسط مویه هایش، خودش را با یادآوری غم زینب در سوگ برادر، تسلی میداد؛ کاری که پنج ماه پیش، برای من هم کرده بود و من دوست نداشتم و آرام نشده بودم. خودش اما با همان حرفهایی که خیال کرده بودم از سر درک نکردن است آرام میشد.
+++++ بدترین چیز در دنیا این است که صحنه های مربوط به سوگ و خاکسپاری و مراسم ختم و هر چیز دیگری که مربوط به آن است مدام تکرار شود. کاش سالهای طولانی، مرگ دیگری در کار نباشد... حس میکنم ذهنم دیگر توان ایستادگی ندارد...
++++++ مرسی که هستید دوستان مهربانم... ممنون از کسانی که با آن که روابطمان آن قدرها هم زیاد نبوده که بتوان اسم دوستی به معنای خاص کلمه را روی آن گذاشت، باز هم به همدلانه ترین شکل ممکن، ابراز غم کردند. امیدوارم که همگی همیشه شاد باشید
- يكشنبه ۱۰ اسفند ۹۹ , ۱۰:۲۵
- ادامه مطلب