خب دیگه چیپ بازی بسه 😁
- شنبه ۲۸ دی ۹۸ , ۲۳:۲۶
- ادامه مطلب
There Is No End To My Childhood
خب دیگه چیپ بازی بسه 😁
ایستاده بودم توی صف عابر بانک، کنار فروشگاه. نفر جلویی، سرش تا گردن توی گوشی اش بود و یک جوان لاغر بلند هم جلوی او، سرش تا گردن داخل عابر بانک بود که ناگهان....
"هااااچچچچچهههههه" 😱
یک آن به خودم آمدم دیدم از وبلاگم متنفرم! دلم نمی خواست پنل مدیریت را باز کنم و بیشتر از آن، از دیدن صفحه ی سیاه و غمگین وبلاگم انرژی منفی می گرفتم. رسیدم به جایی که فکر به وبلاگ هم آزارم می داد.
من خواسته بودم به خودم کمی فرصت سوگواری بدهم!
۱. از دفتر مجله ای زنگ زدند و سفارش مقاله دادند؛ آن هم با موضوع راهکارهای فلان معضل که دقیقا معضل بغرنج زندگی خودمان است و چند سالی است روند طبیعی زندگیمان را به هم ریخته و آرامشمان را گرفته است. قبول کردم. سه شنبه و چهارشنبه را با خواندن مقالات و پیشینه پژوهشی گذراندم و تمام این دو روز حالم به شدت بد بود. احساس غم، بی حوصلگی و اضطراب. هر چه بیشتر میخواندم بیشتر در چاه احساسات منفی و کلافگی فرو میرفتم. چهارشنبه شب تصمیم گرفتم مطالعه را تا شنبه متوقف کنم.
1. وقتی خدا داشت ما دهه شصتیها و دهه پنجاهیهای ایرانی را می آفرید، به احتمال زیاد مقدار قابل توجهی قناعت و به خود سختگیری و آینده نگری افراطی داخل خاکمان کرد که چون مقدارش زیاد بود، در کل زندگیمان اثر گذاشت. نمونه بارزش شیوه ی قدیمی ما دخترهای دهه شصتی فامیل بعد از خرید لباس جدید!
یک زمانی، مثلا شاید حدود پانزده سال پیش، طبق یک قانون نانوشته، وقتی بی مناسبت لباس جدیدی می خریدیم، آن را نمی پوشیدیم تا مناسبتی برایش پیدا کنیم! در واقع هر لباسی باید در یک مراسم یا دورهمی یا مناسبت رونمایی می شد و بعد از آن دیگر مجاز به پوشیدنش در جاهای دیگر بودیم.
دلم می خواهد بنویسم اما نوشتن سخت شده است.
کاش هیچ وقت از این همه سرسختی پشیمون نشم.
*
این که بشی بت یه نفر و چشم بسته مدح و ثنات کنه و بدیهات رو نبینه و بی منطق دوستت داشته باشه چیز خوبی نیست. شاید حس خوبی باشه که کسی در این حد بهت ارادت داشته باشه ولی در واقع خیلی خطرناکه.