کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

تصمیم کبری! (رمز فقط برای کسانی است کع در فضایی جز وبلاگ هم در ارتباطیم)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

برای نیروانای عزیزم

سلام. 

نتونستم تو وبلاگت کامنت بذارم. امکان ارسال نبود. ولی دلم نیومد بدون جواب بذارمت. 

کپی کامنتم رو تو ادامه مطلب برات می‌ذارم و هر وقت مشکلش برطرف شد، تو وبت می‌ذارم. نوشته بودم:


چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم؟

مادربزرگ امروز صبح ششمین داغ در 18 ماه اخیر را تجربه کرد: خواهرش، پسرش، نوه‌اش، همسر خواهرش، همسر خودش، پسربرادرش و حالا برادرش که می‌شود پدرخانم دایی مرحومم...

امروز قرار بود مامان بزرگ لباس مشکیش رو دربیاره!

تغییر دلچسب

اون زمانی که سطح جرات‌ورزی و اعتماد به نفس من خیلی پایین بود و خوش‌بینی و اعتمادم به آدم‌های اطرافم خیلی زیاد، یه نفر بود که خیلی خیلی بهش ارادت داشتم. 

به این می‌گن زن‌سالاری!!!

مامان یواشکی به بابا گفته بود بره از پرورشگاه یه نوزاد برامون بیاره به جای آرمین! بابا هم زن‌ذلیل! رفته بود بچه رو آورده بود مامان ببینه اگه خواست بعداً بیارنش. بعد انقد این زن و شوهر با همدیگه هماهنگ بودن، بچه رو اصلاً به ما نشون ندادن، گفتن هر وقت واسه همیشه آوردیمش ببینینش!

چالش «با ساده‌ترین وسایل و در ساده‌ترین شرایط ولی حال‌خوب‌کن»


این چالش از وبلاگ یاس ارغوانی شروع شد و آرامش لطف کرد و منو دعوت کرد. 

  • ادامه مطلب

اصلا از اتاق‌هاتون بیرون نیاید دیگه!😒

از جمله نشانه‌های بارز سوت و کور و بی‌مزه شدن وبلاگ‌نویسی این که وقتی کسی که تقریباً هر روز می‌نوشته، پنج روز را در سکوت می‌گذراند، یک نفر محض رضای خدا نمی‌آید بپرسد اسب نجیبت به چند و کجایی و چه‌کار میکنی و چرا نمی‌نویسی و از دفترنویسی‌ات چه خبر و...😒🙄


آن‌قدر بهتان گفته‌ام بروید توی اتاقتان به رفتار زشتتان فکر کنید که گمانم باید کلاً همان‌جا توی اتاقتان بمانید و این همه رفت و برگشت نداشته باشید! 🤭😉😁

هرگز نشه فراموش...

۱. همان‌طور که لامپ اتاق و آشپزخانه را، که هیچ‌کس در آن نیست، خاموش می‌کنم، به مامان می‌گویم: "اصلاً یکی از دلایلی که من قصد ازدواج ندارم همینه که اگه از این‌جا برم هیشکی نیست لامپای اضافی‌تون رو خاموش کنه!"🙄 مامان با بی‌تفاوتی می‌گوید: "اِ؟"😐

هر کی راضی نیست جمع کنه بره!🙄

۱. بعد از سال‌ها، دوباره نوشتن در دفتر را شروع کرده‌ام؛ دلم می‌خواهد جمع کنم از بلاگستان بروم؛ اما اتفاقی که در عمل می‌افتد این است که تقریباً هر روز پست می‌گذارم!

از دفترچه خاطرات یک خاله (۱۲): مهدی

۱. پشت تلفن بهش می‌گویم: "سلااام خاله! چه طوری؟ چه خبر؟ چه قدر بزرگ شدی. چرا نامه نمی‌نویسی؟" (کنایه از این که خیلی وقته ندیدمت). جواب می‌دهد: «خوبم خاله. شما چه طوری؟ چه قدر پیر شدی!!!»🤦‍♀️

مگه می‌ذاره دلتنگی...

می‌تواند که تو را سخت زمین‌گیر کند 

درد یک بغض اگر بین گلو گیر کند 

معیار زندگی ما!!!😏

بالاخره بابا راضی شد و واکسن زد. بهش می‌گویم: "امروز هیچ کاری نکن. بعد از واکسن نباید کار سنگین انجام دهد. خطرناکه. تو برگه‌ی توصیه‌ها هم نوشته." می‌گوید: "حج رضا همون روز که واکسن زده بود یه عالمه کیسه‌های سنگین جابه‌جا کرد!" 🤦‍♀️🤷‍♀️😂😂😂

دانشگاه آزاد 😒

دانشجوی دانشگاه آزاد خوراسگان بودم! نمی‌دانم چه مقطعی. اتفاق‌هایی افتاد که باعث شد به کلاسم نرسم؛ نمی‌دانم چه اتفاق‌هایی. یعنی در خاطرم نیست. انگار جایی رفته بودم که تا برگردم دانشگاه دیر شده بود.

در رفتن جان از بدن...

یک سال و یک هفته‌ی پیش، همه به آرتین گفتند: "این موتور رو از گوشه‌ی حیاط بردار ببر؛ مامان و آبجیت چشمشون بهش می‌افته اذیت می‌شن!" ما گفتیم: "نه اشکالی نداره. بذارید باشه." 

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan