کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

خون (۳)

۱. در قسمت پذیرش، همان آقایی نشسته بود که هفته قبلش ازم شناسنامه خواسته بود. شناسنامه ام را در دست چپ گرفتم و با دست راست، بیمه و نسخه پزشک را به دستش دادم. در تمام لحظاتی که سرش پایین بود، خدا خدا میکردم شناسنامه نخواهد و من به رویش بیاورم که دفعه قبل چه قدر سر شناسنامه نداشتنم چک و چانه زده است. ولی متاسفانه! در لحظات آخر سرش را بلند کرد: "شناسنامه؟" و بعد: "ماسکت رو بده پایین" و موقع بستن مچ بند مشخصات: "چقدر لاغری... باید بچگونه ش رو برات ببندم." و من فقط سکوت تحویلش دادم. اما هفته بعد که دوباره باید این فرایند را طی میکردم، روز پر از بی حوصلگی ام بود و مسوول پذیرش نه شناسنامه خواست، نه چهره بدون ماسکم را با عکس دفترچه بیمه مقایسه کرد نه در مورد لاغری مچ من اعتراضی داشت و نه حتی مچ بند بچگانه بست! 😳 ولی خب من مودم پایین بود و حوصله نداشتم به رویش بباورم.


۲. برای اولین بار در روزهایی که برای تزریق میرفتم، بیمارستان به شکل عجیبی شلوغ بود. پرستار در یکی از اتاقها برای همه رگ میگرفت و میفرستادمان در اتاقهای دیگر تا بیاید سرم را وصل کند. بعد مرا گم کرده بود! در سالن راه میرفت و داد میزد: "خانوم امیریان!" مامان بهش گفته بود داخل این اتاق! اما پرستار از دم در خانم دیگری را دیده بود و گفته بود نه اینو نمیگم. اتفاقا همان روز یک خانم دیگر، با فامیلی امیریان آنجا بود و ما هم گفتیم خب لابد دنبال او میگردد. ولی در نهایت مرا پیدا کرد! 🤦‍♀️


۳. مامان به پرستار گفت چقد امروز شلوغه. پرستار گفت تازه امروز روز خلوتمونه! 😐 مامان هم خیلی رک گفت: "ما هفته سوممونه چهارشنبه میایم اینجا. هفته های قبل کسی نبود اصلا." پرستار ضایع شد! 😁


۴. پرستارها در مورد من که حرف میزدند میگفتند: دختره.😐 فکر نمیکنم مرا بیشتر از ۱۸ ساله میدیدند! یک بار خانم حدود ۵۰ ساله ای در اتاق بود که پرستارها از او با عنوان پیرزنه یاد میکردند! یعنی تخمین زدنشان در این حد نابود بود!😯 تازه همین خانم حدود ۵۰ ساله هم به من که مانتوی آزاد پوشیده بودم گفت بارداری؟ 😧 من عادت دارم نوجوان دیده شوم نه باردار!🤦‍♀️😉 از دیگر عناوینی که به آن ملقب شدم هم "ونوفریه" بود! (ونوفر تزریق میکردم). یک جوری این کلمه را در مورد من  و بقیه میگفتند که انگار ونوفر مواد مخدر یا محرک است!😏


۵. در تزریق اول و دوم، به سرعت و به راحتی رگ گرفت. دفعه سوم، همان روزی که بیمارستان شلوغ بود و پرستار مرا گم کرد، دو بار رگ گرفت تا بالاخره موفق شد. دفعه آخر، پرستار دیگری آمد و بعد از سه تلاش خونین و طولانی، بالاخره رگ گرفت؛ آن هم کجا؟ حدود ۷ سانتی متر بالاتر از مچ، در آن فسمتی از ساعد که وقتی با کسی دست میدهیم به سمت بالا قرار میگیرد! (توصیف بهتری نمیتوانستم بکنم! 🤪). از همان لحظه درد زیادی در تمام دستم داشتم و حدود دو هفته طول کشید تا این درد، به تدریج تمام شو؛ هر چند هنوز هم اگر قسمتهایی از دستم را که سوزن را در آن فرو کرد فشار دهم، درد خفیفی احساس میکنم و کبودی اش هم تا حدودی باقی مانده است. یادم افتاد به یکی از دوستان بیانی که پرستار است ولی اصلا اعتماد به نفس رگ گرفتن و کارهای دیگر را ندارد. فکر کرده بقیه پرستارها چه کار میکنند! 😏🙄


۶. بالاخره تزریقها تمام شد. اما هر چه میگذشت من ضعیفتر و بیحالتر میشدم. این اواخر، جز زمانهایی که مجبورم بروم کلینیک، همه اش دراز کشیده ام و بدن و ذهنم توانایی هیچ کاری ندارد. در کلینیک (و خانه) هم به سرعت خسته میشوم و مدام باید چیزی بخورم. و باید اعتراف کنم فعلا تنها دستاورد مثبت مراجعه ام به پزشک این است که کمی از لاغری ام کم  شده است!

۷. اسم کوچک آقای دکتری که برایم آزمایش مجدد نوشت ستایش بود!🙃 آن وقت من هی بهم بربخورد که چرا ملت فکر میکنند شارمین پسر است!😕 وقتی ستایش اسم پسرانه باشد از شارمین چه انتظاری میشود داشت؟☹😄



خودت باش
۰۱ اسفند ۹۹ , ۲۱:۵۸

شما وقت دیدن ما فقیر فقرا رو ندارید...

پاسخ :

برووووو... تو نیستی اصلا 😉
هوپ ...
۰۱ اسفند ۹۹ , ۱۴:۴۰

عزیزدلمممم اون رگی که ازت گرفتم بدترین و دردناک ترین جاست برای رگ گیری. مامانم یه بار همین جا سرم زد تا مدت ها از دردش می نالید.

یکم خوراکت رو خوب کن وارد سن جوونی بشی لااقل

پاسخ :

به نظرم واقعا پرستاره ناشی بود که از اونجا رگ گرفت. رگ گرفتن از من واقعا راحته و معمولا سه سوته انجامش میدن.ولی اون اصلا بلد نبود انگار. 


الان دیگه فکر کنم رسیدم به سن جوونی 🙂
خودت باش
۰۱ اسفند ۹۹ , ۱۱:۵۲

فقط میخوام ببونی کارادا!!!

پاسخ :

دیدم دیگه 🤪


کم کم دارم قیافه ت رو فراموش میکنم 😟
حمیده
۲۹ بهمن ۹۹ , ۱۶:۴۵

منم میخواستم کامنت بذارم بگم خب بخور دیگه،چرا نمیخوری؟!بعد که دیدم خواهرتون بعد از دوتا بچه هم هنوز همون ۴۵کیلو هستن،دیگه متنبه شدم!!خب ژنتون همینجوری هست دیگه.

پاسخ :

بله چون ژنمون این جوریه، دیگه با یه کمی بدغذایی زیادی لاغر میشیم.
Reyhane R .
۲۹ بهمن ۹۹ , ۱۳:۰۹

سلام.من کامنت اولم رو پس میگیرم.

نباید اینجوری میگفتم.ببخشید.

اگه خودت با لاغری خودت مشکلی نداری بقیه هم حق دخالت و نظر دادن در این مورد رو ندارن (:

 

پاسخ :

وا ریحانه 😳
حرف بدی نزدی اصلا.
اتفاقا کلی دلسوزی و مهربونی توش بود. 
من اصلا ناراحت نشدم عزیزم.
بانوچـه ⠀
۲۹ بهمن ۹۹ , ۱۱:۳۱

دو روز پیش چند تا تلفن کاری داشتم و خواهرم چند بار اومد توی اتاق و برگشت و بعد بهم گفت: اینایی که بهشون زنگ می‌زنی تحویلت می‌گیرن؟ آخه خیلی صدات بچگونه‌ست :/

پاسخ :

منم مربی کانون که بودم هر وقت تلفن جواب میدادم میگفتن گوشی رو بده به یکی از مربیها 😕😅
الان کلی رو صدام کار کردم یه کم بهتر شده 
طیبه تی تی
۲۸ بهمن ۹۹ , ۲۲:۲۱

سلام شارمین جان

نمی دونم چندسالتونه

ولی منم یکی از این خیلی لاغرها بودم تا همین چندسال پیش ها

بعضیا بعد از ازدواج وزن می گیرند ولی ازدواج باعث شد من بدتر وزن کم کنم

اولین باری که وزن گرفنم( انگار نوزادم😂😂) وقتی بود که دچار میگرن و سردردهای شبانه روزی شدم و مسکن ها اثر نمی کرد و داروهای اعصاب بهم تجویز شد، داروها اونقدر خوب بودن که هم کمتر سردرد می گرفتم هم کلا شاد و سرخوش بودم و غصه هیچی رو نمی خوردم هم به شدت اشتهاآور بودن و همه چی رو با لذت می خوردم

بعدها بیماری های دیگه گرفتم و دچار افزایش کاهش های مفرط وزن شدم اما خداروشکر الان حالم خوبه و وزنم هم نرماله ولی خودم دوس دارم ۲ کیلو لاغرتر باشم 

منم سال ۸۴ که شد بدترین سال زندگیم،( ۳۱ ساله بودم) ونوفری بودم

منم خاطره دارم خواهر یکی از آقایون همکارام( که خواهرش گنده و خیلی چاق بود و داداشش هم که الان چندساله بازنشسته شده و خیلی گنده و چاقه)  اومده بود پیش من برای دانشگاهش یه سری آمار بگیره( من کارشناس آمار بودم و  هستم و آمار خوندم)  تو روی خودم بهم با نگاهی از جانب پولدارها به فقیرها  گفت خب آدمی که از اول نخورده باشه و لباشو ورچید ولی وقتی رفت پریسا همکارم خیلی ازم ناراحت شد گفت چرا جوابش رو ندادی بگی عین تو بشکه بشم خوبه؟ تو جلوی سنگ دسشویی روسفیدی ، خوش به سعادتت

گفتم والا از نظر من سخیف تر از این ها بود که من جوابی بهش بدم

خلاصه خواهرجون ، منم خیلی از این دست حرفا و حرفایی که بعضی کامنت گذارا نوشتند شنیدم.

مهم نیست.

پاسخ :

سلام طیبه جان.
منم خواهرم بعد ازدواج و حتی دو بار زایمان، همچنان ۴۵ کیلوه :)

خدا رو شکر که الان خوبی... دیگه اون دو کیلو رو هم ببخش 😉

واقعا من فکر نمیکردم لاغری ما انقد معضل باشه واسه مردم 😅
بله منم موافقم بعضیا حتی ارزش جواب دادنم ندارن.
نجمه
۲۸ بهمن ۹۹ , ۲۰:۲۴

سلام. برای ادم های کم غذا، فقط خوابگاه تجویز میشه. 

عملا سنگ هم بذارن جلوت، می خوری.

انشالله که دیگه راهتون نیفته اونورا 

پاسخ :

سلام.
خب پس من احتمالا به خاطر این که هیچ وقت خوابگاهی نبودم اینجوری شده م. دیگه م که ازم گذشت :)

مرسی عزیزم. همیشه در سلامتی باشی
ربولی حسن کور
۲۸ بهمن ۹۹ , ۲۰:۰۷

اتفاقا چند روزه آمار بازدیدم خیلی رفته بالا

احتمالا نی نی سایتی ها به نرم کننده علاقمند شدن!

پاسخ :

احتمالا :)))
ربولی حسن کور
۲۸ بهمن ۹۹ , ۲۰:۰۲

چون اگه کسی بهشون حساسیت داد بدجووورررر حساسیت میده!

پاسخ :

آهان.
ربولی حسن کور
۲۸ بهمن ۹۹ , ۱۸:۲۵

سلام

این کامنت فقط برای نوشتن آدرس وبلاگ بوده که توی کامنت قبلی یادم رفت بنویسم و ارزش دیگری ندارد!

پاسخ :

سلام. آقای دکتر شما که انقد معروفید آدرس نمیخواد دیگه! 🙂

 نی نی سایت که گفتم در مورد شما حرف زدن، من یه بار اسمتون رو سرچ کردم که وبتون رو بیاره، گزینه اول نتایج وبلاگتون بود گزینه دوم نی نی سایت که یه نفر یکی از پستهای شما رو با یه توضیحی در مورد خودتون گذاشته بود و بقیه هم خوششون اومده بود و آدرس خواسته بودن :)
ربولی حسن کور
۲۸ بهمن ۹۹ , ۱۸:۱۶

سلام

1. خب حتما دیگه شما رو شناخته دیگه نیازی ندیده!

2. شانس آوردین ونوفرو به اون نزده

3. ضایع شده ناجورررر!

4. خدا رو شکر کنین که بهتون زدن. برای ما نامه اومده که ونوفر و سفتریاکسون توی درمونگاه تزریق نشه

5. متاسفانه رگ گرفتن من هم افتضاحه چیزی در حد صفر!

6. مطمئنم همه اش به مسائل جسمی برنمیگرده

7. چند سال پیش (یادم نیست دقیقا چند سال اما مدتها پیش از پخش سریال ستایش) توی تلویزیون با یه پسری مصاحبه میکرد که از رتبه های برتر کنکور بود و اسمش نیایش بود. بعد گفت دوتا برادر هم دارم به اسامی ستایش و پرستش

پ.ن: دفعه پیش نوشته بودین خون زدم. همون موقع حدس زدم منظورتون ونوفر بوده

پاسخ :

سلام.
۱. خودم از همون اول حسم این بود که دوس داره کل کل کنه و چون دید من همراهی نمیکنم بی خیال شد. وگرنه طبق استدلالهای ایشون، من ممکن بود از هفته قبل که شناسنامه م رو چک کرده بود تا این هفته ازدواج کرده باشم 🤦‍♀️
۲. واقعا :)
۳. دیگه در افق محو شد 😁
۴. چرا آخه؟ 
۵. واقعا؟ خب البته فکر نکنم زیاد به کار شما بیاد. درسته؟
۶. چی بگم. شاید تاثیر روان هم باشه. نمیدونم.
۷. چقدر جالبه که اسمهایی که برای ما انقد دخترونه س، برای بعضیها انقد پسرونه س! من یه دانشجو داشتم سه تا دخترش همین اسمها رو داشتن :)

پ.ن. میدونید من چون اولین باریه که پام به بیمارستان/ مرکز درمانی رسیده و تا قبل از این خدا روشکر هیچ وقت هیچ مشکل جسمی نداشتم و هم به این دلیل که از همون دوران دبستان علوم تجربی رو دوست نداشتم، خیلی اطلاعاتم تو مسائل پزشکی ضعیفه.
غ ز ل
۲۸ بهمن ۹۹ , ۱۷:۰۱

من قبل از ازدواجم مثل تو خییییییییییلییییی لاغر بودم

بعد تازه قبل از سر کار رفتنم حدودای 22 سال اینا 43 کیلو بودم :)))

بعد یک بار مجبور شدم برم بیمارستان سرم بزنم

اونوقت خانمه به خاله ام گفته بود اینا ندارن؟

بابا تا مدتها میخندید و میگفت هر چی بهت میدیم حروم میکنی آبرومونو بردی که طرف فکر کرده ما فقیریم :)))))

 

ان شالله که سلامتی ات کامل باشه همیشه شارمین نازنینم

پاسخ :

من الان ۴۱ کیلوم غزل 🙈

اینا ندارن😂😂😂 لابد در مورد منم از این فکرها شده فقط به زبون نیاوردن🤦‍♀️ البته تو چون قدت بلنده لاغریتم بیشتر به چشم می اومده.


مرسی عزیز دلم. خوشگل خانوم رو ببوس😘
عین صاد
۲۸ بهمن ۹۹ , ۱۶:۴۱

امیدوارم حالتون خوب باشه :)

پاسخ :

مرسی . شما هم خوب باشید همیشه :)
نیــ روانا
۲۸ بهمن ۹۹ , ۱۵:۴۸

سلام ونوفری 😅

درست غذا بخور بچه اینقدر خون به جیگر من نکن

اون خانومم حقش بوده پیرزن صداش کنند چون تو رو ۱۸ ساله که ندیده هیچ تشخیص بارداری هم داده 

پاسخ :

سلام. شارمین هستم یک ونوفری! 😅
یه قبیله حیران غذاخوردن منن اصلا! انقد عادتهای غذاییم بده که نگو... اعتراف میکنم که این یکی دو سال اخیر کم کم داشتم سمت گیاهخواری میرفتم. حالا نه به طور کامل ولی تا جایی که امکانش بود. یکی از دلایل کم خونیم همینه فکر کنم.

آره واقعا حقش بود 😂
Reyhane R .
۲۸ بهمن ۹۹ , ۱۳:۰۶

خب غذا بخوور.گوشت بخووور.کباب بخوووور.جگرررررر بخووووور😩😫

آخه من چیکار کنم از دست تو😒😕

[ آیکن کوبیدن سر تو دیوار 🤕]

پاسخ :

دیگه الان دارم میخورم مثلا! 🤦‍♀️
ولی فکر کنم نوشدارو در آستانه مرگ سهراب باشه! خیلی اثر نمیکنه 😫
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan