کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

نشسته باز خیالت کنار من اما... دلم برای خودت تنگ میشود، چه کنم؟!

من چند سالی هست که دارم درمان سوگ کودک و نوجوان کار میکنم و راستش را بخواهید این کار برایم راحت تر از چیزی مثل درمان اضطراب یا نافرمانی بود. با این که میتوانستم به شکل خوبی با مراجعم همدلی کنم، اما به نظرم می آمد که سوگ چیز ساده ای است. عمق آن را نمیفهمیدم. فکر میکردم مهم این است که یاد بگیرد با این غم کنار بیاید؛ نه بیش از حد درگیرش شود و نه از آن فرار کند؛ همین! ولی در این ماهها که خودم سوگوار شده ام، دارم چیزهای جدیدی در مورد آن یادمیگیرم؛ آن هم یاد گرفتنی که بیش از آن که به ذهن مربوط باشد، به تجربه، دل و لایه های عمیق روحم مربوط است. 


میدانید چیست؟ آدم اگر بخواهد به مرگ از نظر منطقی و عقلانی نگاه کند، واقعا هم اتفاقی ساده و بدیهی است که باید به سادگی پذیرفته شود: همه میمیرند. این را از همان روزی که دست چپ و راستمان را از هم تشخیص داده ایم، فهمیده ایم. دیده ایم که جوجه رنگیمان مرده است، گل بنفشه مان وقتی از ریشه در آمده خشک شده و دیگر رشد نکرده است، پدربزرگمان یک روز به خواب ابدی فرو رفته است و... بزرگتر شده ایم و فهمیده ایم که از نظر علمی، هر چیزی عمری دارد و به دلیل اختلال در کارکرد بعضی از بخشها یا فرسوده شدن یا حوادث طبیعی و انسانی، ممکن است عمرش به پایان برسد. فهمیده ایم که از نظر دینی، مرگ، به قول سهراب، پایان کبوتر نیست و دنیای دیگری وجود دارد که آدمها بعد از مرگ، زندگی حقیقیتری را در آن تجربه میکنند و تک تک ما هم یک روز به آنجا میرویم و دوباره میتوانیم در کنار کسانی که دوستشان داریم زندگی کنیم.


با چنین نگاههایی، مرگ نباید چیز عجیبی باشد. باید عادی باشد. بخشی از زندگی باشد. پذیرفتنی باشد. دردناک نباشد. خبر مرگ آدمها مثل همه خبرهای معمولی و رایج زندگی باشد. اما نیست. مرگ عادی نیست؛ بخش پذیرفتنی زندگی نیست؛ دردناک است؛ حتی از شنیدن خبر مرگ کسی که هرگز ندیده ایم و تا پیش از این نمی دانسته ایم چنین فردی روی این کره خاکی زندگی میکرده است هم غمگین میشویم و اشک میریزیم.


میدانید چرا؟ چون با آنکه در منطق و فلسفه، در تعریف جامع و مانع انسان، از او با عنوان «حیوان ناطق» نام می برند و منظورشان این است که تفاوت انسان با بقیه حیوانات در این است که انسان از قوه نطق (=عقل)  برخوردار است، اما این عقلانیت، همه ی انسان نیست. بلکه چیز دیگری هم در او وجود دارد به اسم هیجان. حالا بماند که در سالهای اخیر، هیجانات را هم بخشی از عقلانیت میدانیم و اصلا هوش هیجانی که این همه مد شده است، محصول آشتی عقل و هیجانات است و ساده ترین، گویاترین و درست ترین معنی اش این است که هیجاناتت را با عقلانیت همراه کنی.


به هر حال، هیجانات گاهی مستقل از عقلانیت و گاهی خیلی پررنگتر از آن، در آدمها وجود دارد. حتی گاهی آن قدر پررنگ که چشمهای عقل را کور میکند و البته که همه اینها یعنی ضعف در هوش هیجانی. اما به هر حال، ما آدمها یک چنین بخشی را هم در وجودمان داریم و از آنجایی که هیچ کداممان کامل و بدون عیب نیستیم، گاهی بنا بر شرایط و شخصیتمان، هیجانات بر ما غلبه میکند. در بهترین حالت، این طور اتفاق می افتد که در بعد عقل نظری (این که چه چیز درست است و چه چیز نادرست) خوب عمل میکنیم اما به عقل عملی که رسیدیم (این که چه کاری را انجام بدهیم و چه کاری را نه) هیجانات مثل بچه های زبان نفهم و سرتق می آیند میچسبند به پایمان و نمیگذارند به عقل عملی آن طور که باید و شاید وفادار باشیم.


این طوری است که وقتی عزیزترین فرد زندگیمان را از دست میدهیم، با هیچ فرمولی از علم و دین و تجربه و زمان و... حالمان خوب نمیشود. میدانیم حالش خوب است و چه بسا بهتر از زمانی که پیشمان بود ولی آرام نمیشویم. میدانیم تقدیر این بوده است ولی آرام نمیشویم. میدانیم دیر یا زود این اتفاق برای خودمان هم می افتد و بعد از آن او را در شرایط بهتری خواهیم داد و دوباره با هم خواهیم بود اما آرام نمیشویم. حتی میدانیم ارام شدن ما در آرامش او اثر دارد ولی آرام نمیشویم.


چرا؟ چون سوگ با عمیقترین و حساسترین لایه های هیجاناتمان سر و کار دارد. آن قدر عمیق و حساس، که خود عقل هم در برابرش کم می آورد و تسلیم میشود. خود عقل هم میگوید باشد قبول! گریه کن، جیغ بکش، خودت را بزن، سیاه بپوش، افسرده شو، مدتی طولانی سر کار نرو، روابطت را قطع کن، حساس و زودرنج شو، وسط خاطراتش زندگی کن و وسط خیابان بزن زیر گریه! اگر یک لحظه به او فکر نکردی یا اگر زمانی به تو خوش گذشت یا خندیدی یا اگر لباس سیاهت را درآوردی، عذاب وجدان بگیر و فکر کن چقدر آدم بی احساس و سنگدلی هستی و لابد حالا دل عزیز از دست داده ات را شکسته ای! این کارها عجیب وغریب و حتی گاهی احمقانه و جلف است؛ ولی تو حق داری. چون هیجاناتت به سختی آسیب دیده اند. باید (تاکید میکنم که باااااید) این کارها را انجام دهی تا کم کم، بعد از گذشت زمان مناسب، هیجان زخم خورده ات کمی آرام بگیرد و سر جایش بنشیند و دور و برش را نگاه کند و دنبال عقلانیت بگردد و از او بپرسد: «حالا چه کار کنم؟ حالا بدون او چه طور زندگی کنم؟»


فقط این زمان است که عقل میتواند کمکت کند. میتواند دستت را بگیرد یا حتی بغلت کند، تو را ببرد یک گوشه، کنار دیوار بنشاند، یک لیوان شربت بهار نارنج و گلاب دستت بدهد، سرت را روی شانه اش بگذارد و با تو حرف بزند. بگوید همه چیزی که در دلت حس میکنی درست. بگوید این که قلبت زخمی است و زخمش دیگر هیچ وقت خوب نمیشود درست. اما زندگی هنوز وجود دارد. هنوز عزیزان دیگری را داری. خودت هستی و میدانی کسی که او را از دست داده ای دوست ندارد تو را این طوری ببیند. نیازی نیست فراموشش کنی؛ او را در قلبت مخفی کن. به زندگی ات ادامه بده و بگذار او هم در قلب تو به زندگی اش ادامه بدهد. قبول! گاهی به چیزی بیشتر از این نیاز داری. به گریه کردن، به ورق زدن عکسهایش، به نشستن کنار خاکش. حتی به بغل کردنش. هر کدام را میتوانی انجام بده ولی نگذار همه زندگیت در آنها خلاصه شود. برای هر کدام که نمیتوانی حسرت بکش! ولی نگذار این حسرت، زندگی ات را فلج کند.


میدانید؟ اگر عقلانیتتان آن قدر قوی و بی احساس باشد که این حرفها را همان ب بسم ا... تنگ گوشتان بخواند (آن هم بدون این که بغلتان کند و شما را کنار دیوار بنشاند بهارنارنج و گلاب به دستتان بدهد) دیر یا زود، محکم میزنید توی دهانش و برای همیشه یک موجود افسرده (حالا شاید از نوع پنهانش) میمانید و از یک جایی به بعد، این هیولای افسردگی، که هی او را پس زده اید و فکر کرده اید قوی و محکم بوده اید، گلویتان را چنان می فشارد که در نهایت مجبور میشوید یا به زور قرص و دارو جلوی خشمهای سرکوب شده و کابوسهای طولانیتان را بگیرید یا آن داغی که نگذاشتید دلتان تسلیمش شود، شما را با انواع و اقسام بیماریهای جسمی به زمین میزند.



وقتی سوگ را تجربه میکنیم، مثل وقتی است که یک لیوان آب از دستمان رها شده و روی زمین بیفتد. لیوان میشکند و آب میریزد. اگر خرده های شیشه را جمع کنیم، ممکن است دستمان زخمی شود اما اگر جمع نکنیم، قطعا بارها و بارها، پاهایمان دچار زخمهای جبران ناپذیر میشوند. آبی که روی فرش ریخته است را میتوانیم تا حدودی با دستمال جمع کنیم. از یک جایی به بعد، دیگر آبی روی فرش نیست ولی فرش هنوز خیس است. شاید حتی وقتی روی آن دست میکشیم خیسی اش را حس نکنیم و فکر کنیم همه چیز خوب است. اما در درون فرش، هنوز رطوبت آب وجود دارد. این قصه سوگ است؛ وقتی از مرحله هیجانی گذشتی و دیگران خیال میکنند دیگر همه چیز خوب است و تو به مرحله پذیرش رسیده ای، اما تنها اتفاقی که افتاده است این است که داغ، ذره ذره در عمق جانت نفوذ کرده و با تار و پودت درآمیخته است؛ حتی اگر دیگر اثری در بیرون دیده نشود...

خودت باش
۲۷ بهمن ۹۹ , ۱۴:۴۹

به نظر من جای نبودن اون آدم همیشه درد میکنه اما از یه جایی، به شرایط موجود عادت می کنی...

پاسخ :

عادت نه... تسلیم از سر ناچاری
طیبه
۲۲ بهمن ۹۹ , ۲۳:۲۹

سلام شارمین جان

من سالها پیش سوگی که از بچگی ، خیلی بچگی هام ازش می ترسیدم پیش اومد و خیلی هم ریختم بیرون ، گریه مویه کردم حرف زدم ...ولی از غم عمیق درونیم چیزی کم نشد و ته قلبم همیشه افسرده موندم، باور کن همه ی چیزهایی رو که نوشتی به خودم قبولوندم کم کم ولی باز هم بار غمم سبک نشد و ناچار شدم مثلا عادت کنم

درباره ی من نمی دونم درست فکر می کنم یا نه  که دلیلش این باشه ولی به هرحال عوامل مختلف دست به دست هم دادند و به شکل یه بیماری خودایمنی خودشون رو نشون دادن

ولی تمام تحلیلت باور پذیر و عالی و ملموس بود،ممنون

پاسخ :

سلام عزیزم.
خدا رحمتشون کنه.
ببین منم منظورم همین بود. غم سوگ سبک نمیشه؛ فقط هر چی میگذره بیشتر در اعماق جان آدم نفوذ میکنه. مثل همون آبی که روی فرش ریخته و اولش دیده میشه ولی کم کم فرو میره و هست بدون دیده شدن. کم کم دیگه مث اولا نیس که مدام گریه کنی و بی تابیت رو نشون بدی. اون درد میره ته ته قلب آدم و تو یاد میگیری که باهاش زندگی کنی. مثل کسی که چشمهاش یا پاهاش رو از دست داده. اولش بی قراری میکنه. کم کم به نظر میاد باهاش کنار اومده و یاد گرفته چطوری بدون اونا زندگی کنه ولی در واقع این نبودن یک عضو مهم بدن رو همیشه و همه جا حس میکنه. چیزی نیس که یادش بره. فقط دیگه یاد گرفته با این غم همراهی کنه و بی تابی نکنه. 

دلت آروم
محمد حسین
۲۲ بهمن ۹۹ , ۱۷:۲۶

سلااام دکتر سلااام

من توی سوگ و حتی بقیه اتفاقات دشوار همیشه اول شوکه میشم و بعد توجیه عقلانی میکنم، بعضی مواقع شاید بعدش وارد مرحله احساسات مجاز خودم بشم.

طبیعی ام یا ناقص الخلقه؟ حالا یعنی میمیرم یا زنده میمانم به نظرتون؟

پاسخ :

سلام. خوبید؟
اون شوک اولیه که کاملا طبیعیه.
ولی بذار هیجاناتت زودتر بیان وسط... خودت رو به خاطر هیییییچ هیحانی سرزنش نکن و مطمئن باش هر کس دیگه ای هم اون شرایط رو تجربه میکرد همین احساس شما رو داشت...
رویا
۲۱ بهمن ۹۹ , ۲۳:۲۹

سلام شارمین عزیز 

از خواننده های خاموشتون هستم ، هربار اومدم تسلیت بگم دلم نیومد چیزی بنویسم و همیشه ته دلم برای صبر بیشتر براتون دعا می کردم و می دونستم انقدر قوی هستید که میتونید بالاخره سر پا بشید .

خداوند روح عزیزتون رو در جوار رحمت خودش بگیره و صبر بیشتری برای دل شما و پدر و مادرتون .

 راستی برای شما که تو این حیطه کاری هستید پیشنهاد می کنم « درخت زیبای من» رو بخونید که اگر بخوام سبکش رو بگم یک چیزی شبیه شازده کوچولو می تونه باشه و داستان در قالب واقعیت هست ، شایدم خوندید ولی جز تاثیرگذارترین کتاب هایی بود که خوندم و به نظرم برای شما هم می تونه مفید باشه .

 

پاسخ :

سلام رویا جان.
ممنونم از محبتت و برات آرزوی سلامتی و شادی دارم. ان شالله خدا به عزیزانت طول عمر و سلامتی بده.

ممنون بابت معرفی کتاب. حتما میخونمش.

چند تا از پستهای وبلاگت رو خوندم و چقدر سبک نوشتن و سادگی و صمیمیت کلماتت رو دوست دارم 😘
پریسا ..
۲۱ بهمن ۹۹ , ۲۱:۵۴

عزیزم :( اونقدر تعریفی که از سوگ کردی به جانم نشست که حس کردم قشنگترین و عمیق ترین تعریفی هست که از سوگ شنیدم

 

کتاب میک هارته اینجا بود هم همین هست، الهی دلت آروم شارمین جان 

پاسخ :

خوش اومدی پریسا جان. خوشحالم اینجایی :)

این کتاب رو نخوندم. معرفیش رو خوندم به نظرم جالب اومد ولی خب فعلا روحیه خوندنش رو ندارم.

فدات 😘
نگار
۲۱ بهمن ۹۹ , ۱۴:۱۷

این خودش دو جلسه ی کتاب باز میشد.

:))

ما شما رو دوست داریم خانم دکتر 😘

پاسخ :

:))
قربون محبتت... منم دوستت دارم 😘
دچارِ فیش‌نگار
۲۱ بهمن ۹۹ , ۱۳:۴۹

برا منم پیش اومده که یه مطلب مدت ها توی ذهنم تشکیل میشه و حتی تکمیل هم میشه ولی متأسفانه بعضیاش مکتوب نمیشه... وبلاگ نویسی البته به این قضیه نوشتن تا حدی کمک میکنه

پاسخ :

بله همین طوره.
البته هر مطلبی وقتی یه مدت تو ذهن بمونه خود به خود پخته تر و کاملتر میشه. ولی گاهی انقد میمونه که دیگه میسوزه و خاکستر میشه و نمینویسیمش. :)
جویا
۲۱ بهمن ۹۹ , ۱۳:۲۳

خیلی خوب و دقیق نوشتید واقعا استفاده کردم اما داغ هر چقدرم به نظرم باهاش کنار بیایی و ... ولی آخرش حتی بعد از سالها یک جاهایی سرش را بیرون می کشد و جلوت می ایسته و نمی دونی اون موقع چه کار کنی چطوری با نبودنش و دلت کنار بیایی البته این تجربه شخصی من است شاید درست نباشه

پاسخ :

من باهات موافقم. و این رو از خیلی از کسایی که سالها پیش داغ سنگین دیده ن هم شنیدم
یاسی ترین
۲۱ بهمن ۹۹ , ۱۰:۴۵

چقدر سخت...

حالا شما آگاهی داری و انقدر زجر میکشی 

واقعا پذیرش در حرف ساده‌س و در عمل کار هرکسی نیست.

پاسخ :

یکی از همکارام بهم میگه تو چون این آگاهی رو داری، خیلی خوب داری با سوگ برخورد میکنی.
ولی خب حتی خوب برخورد کردن با سوگ هم چیزی از سختیش کم نمیکنه.
هوپ ...
۲۱ بهمن ۹۹ , ۰۰:۵۵

چقدر روانشناسانه و قشنگ نوشتی عزیزم.

مثال آخرت هم که لپ کلام رو بیان کرد.

پاسخ :

فدات... 😘😘😘
جانان
۲۱ بهمن ۹۹ , ۰۰:۴۷

سلام و درود شارمین خانوم عزیز 

 

با اینکه با برخی جمله‌ها مشکل داشتم (البته اشکال از گیرنده ست نه فرستنده ) ولی در مجموع استفاده بردم ـ ممنون 

 

دلت آسمونی ، سبز و سلامت بمونی

پاسخ :

سلام عزیزم.

مشکل داشتی یعنی که قبول نداشتی؟

در مورد اون موضوعی که پرسیدی، باید بگم من موقعی که روی تزم کار میکردم تو یه کتاب انگلیسی در موردش خوندم و به نظرم خیلی درست اومد. حالا باید تو منابع تزم بگردم پیداش کنم بهت بگم. 

ممنون. شاد باشی
نیــ روانا
۲۰ بهمن ۹۹ , ۱۹:۱۸

سلام

چقدر خوب وصفش کردی

هم رابطه عقل و هیجانات

و‌هم مثال آخر

دقیقا همین طور هست

پاسخ :

سلام عزیز دلم.
فدای تو😘
دچارِ فیش‌نگار
۲۰ بهمن ۹۹ , ۱۷:۱۰

ممنون که احتمالا این افکار شفاهی رو نوشتید. کل متن قشنگ و درست و مفید بود

پاسخ :

ممنون که خوندید.
مدتها بود اینها تو ذهنم وول میخوردن!
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan