من چند سالی هست که دارم درمان سوگ کودک و نوجوان کار میکنم و راستش را بخواهید این کار برایم راحت تر از چیزی مثل درمان اضطراب یا نافرمانی بود. با این که میتوانستم به شکل خوبی با مراجعم همدلی کنم، اما به نظرم می آمد که سوگ چیز ساده ای است. عمق آن را نمیفهمیدم. فکر میکردم مهم این است که یاد بگیرد با این غم کنار بیاید؛ نه بیش از حد درگیرش شود و نه از آن فرار کند؛ همین! ولی در این ماهها که خودم سوگوار شده ام، دارم چیزهای جدیدی در مورد آن یادمیگیرم؛ آن هم یاد گرفتنی که بیش از آن که به ذهن مربوط باشد، به تجربه، دل و لایه های عمیق روحم مربوط است.
میدانید چیست؟ آدم اگر بخواهد به مرگ از نظر منطقی و عقلانی نگاه کند، واقعا هم اتفاقی ساده و بدیهی است که باید به سادگی پذیرفته شود: همه میمیرند. این را از همان روزی که دست چپ و راستمان را از هم تشخیص داده ایم، فهمیده ایم. دیده ایم که جوجه رنگیمان مرده است، گل بنفشه مان وقتی از ریشه در آمده خشک شده و دیگر رشد نکرده است، پدربزرگمان یک روز به خواب ابدی فرو رفته است و... بزرگتر شده ایم و فهمیده ایم که از نظر علمی، هر چیزی عمری دارد و به دلیل اختلال در کارکرد بعضی از بخشها یا فرسوده شدن یا حوادث طبیعی و انسانی، ممکن است عمرش به پایان برسد. فهمیده ایم که از نظر دینی، مرگ، به قول سهراب، پایان کبوتر نیست و دنیای دیگری وجود دارد که آدمها بعد از مرگ، زندگی حقیقیتری را در آن تجربه میکنند و تک تک ما هم یک روز به آنجا میرویم و دوباره میتوانیم در کنار کسانی که دوستشان داریم زندگی کنیم.
با چنین نگاههایی، مرگ نباید چیز عجیبی باشد. باید عادی باشد. بخشی از زندگی باشد. پذیرفتنی باشد. دردناک نباشد. خبر مرگ آدمها مثل همه خبرهای معمولی و رایج زندگی باشد. اما نیست. مرگ عادی نیست؛ بخش پذیرفتنی زندگی نیست؛ دردناک است؛ حتی از شنیدن خبر مرگ کسی که هرگز ندیده ایم و تا پیش از این نمی دانسته ایم چنین فردی روی این کره خاکی زندگی میکرده است هم غمگین میشویم و اشک میریزیم.
میدانید چرا؟ چون با آنکه در منطق و فلسفه، در تعریف جامع و مانع انسان، از او با عنوان «حیوان ناطق» نام می برند و منظورشان این است که تفاوت انسان با بقیه حیوانات در این است که انسان از قوه نطق (=عقل) برخوردار است، اما این عقلانیت، همه ی انسان نیست. بلکه چیز دیگری هم در او وجود دارد به اسم هیجان. حالا بماند که در سالهای اخیر، هیجانات را هم بخشی از عقلانیت میدانیم و اصلا هوش هیجانی که این همه مد شده است، محصول آشتی عقل و هیجانات است و ساده ترین، گویاترین و درست ترین معنی اش این است که هیجاناتت را با عقلانیت همراه کنی.
به هر حال، هیجانات گاهی مستقل از عقلانیت و گاهی خیلی پررنگتر از آن، در آدمها وجود دارد. حتی گاهی آن قدر پررنگ که چشمهای عقل را کور میکند و البته که همه اینها یعنی ضعف در هوش هیجانی. اما به هر حال، ما آدمها یک چنین بخشی را هم در وجودمان داریم و از آنجایی که هیچ کداممان کامل و بدون عیب نیستیم، گاهی بنا بر شرایط و شخصیتمان، هیجانات بر ما غلبه میکند. در بهترین حالت، این طور اتفاق می افتد که در بعد عقل نظری (این که چه چیز درست است و چه چیز نادرست) خوب عمل میکنیم اما به عقل عملی که رسیدیم (این که چه کاری را انجام بدهیم و چه کاری را نه) هیجانات مثل بچه های زبان نفهم و سرتق می آیند میچسبند به پایمان و نمیگذارند به عقل عملی آن طور که باید و شاید وفادار باشیم.
این طوری است که وقتی عزیزترین فرد زندگیمان را از دست میدهیم، با هیچ فرمولی از علم و دین و تجربه و زمان و... حالمان خوب نمیشود. میدانیم حالش خوب است و چه بسا بهتر از زمانی که پیشمان بود ولی آرام نمیشویم. میدانیم تقدیر این بوده است ولی آرام نمیشویم. میدانیم دیر یا زود این اتفاق برای خودمان هم می افتد و بعد از آن او را در شرایط بهتری خواهیم داد و دوباره با هم خواهیم بود اما آرام نمیشویم. حتی میدانیم ارام شدن ما در آرامش او اثر دارد ولی آرام نمیشویم.
چرا؟ چون سوگ با عمیقترین و حساسترین لایه های هیجاناتمان سر و کار دارد. آن قدر عمیق و حساس، که خود عقل هم در برابرش کم می آورد و تسلیم میشود. خود عقل هم میگوید باشد قبول! گریه کن، جیغ بکش، خودت را بزن، سیاه بپوش، افسرده شو، مدتی طولانی سر کار نرو، روابطت را قطع کن، حساس و زودرنج شو، وسط خاطراتش زندگی کن و وسط خیابان بزن زیر گریه! اگر یک لحظه به او فکر نکردی یا اگر زمانی به تو خوش گذشت یا خندیدی یا اگر لباس سیاهت را درآوردی، عذاب وجدان بگیر و فکر کن چقدر آدم بی احساس و سنگدلی هستی و لابد حالا دل عزیز از دست داده ات را شکسته ای! این کارها عجیب وغریب و حتی گاهی احمقانه و جلف است؛ ولی تو حق داری. چون هیجاناتت به سختی آسیب دیده اند. باید (تاکید میکنم که باااااید) این کارها را انجام دهی تا کم کم، بعد از گذشت زمان مناسب، هیجان زخم خورده ات کمی آرام بگیرد و سر جایش بنشیند و دور و برش را نگاه کند و دنبال عقلانیت بگردد و از او بپرسد: «حالا چه کار کنم؟ حالا بدون او چه طور زندگی کنم؟»
فقط این زمان است که عقل میتواند کمکت کند. میتواند دستت را بگیرد یا حتی بغلت کند، تو را ببرد یک گوشه، کنار دیوار بنشاند، یک لیوان شربت بهار نارنج و گلاب دستت بدهد، سرت را روی شانه اش بگذارد و با تو حرف بزند. بگوید همه چیزی که در دلت حس میکنی درست. بگوید این که قلبت زخمی است و زخمش دیگر هیچ وقت خوب نمیشود درست. اما زندگی هنوز وجود دارد. هنوز عزیزان دیگری را داری. خودت هستی و میدانی کسی که او را از دست داده ای دوست ندارد تو را این طوری ببیند. نیازی نیست فراموشش کنی؛ او را در قلبت مخفی کن. به زندگی ات ادامه بده و بگذار او هم در قلب تو به زندگی اش ادامه بدهد. قبول! گاهی به چیزی بیشتر از این نیاز داری. به گریه کردن، به ورق زدن عکسهایش، به نشستن کنار خاکش. حتی به بغل کردنش. هر کدام را میتوانی انجام بده ولی نگذار همه زندگیت در آنها خلاصه شود. برای هر کدام که نمیتوانی حسرت بکش! ولی نگذار این حسرت، زندگی ات را فلج کند.
میدانید؟ اگر عقلانیتتان آن قدر قوی و بی احساس باشد که این حرفها را همان ب بسم ا... تنگ گوشتان بخواند (آن هم بدون این که بغلتان کند و شما را کنار دیوار بنشاند بهارنارنج و گلاب به دستتان بدهد) دیر یا زود، محکم میزنید توی دهانش و برای همیشه یک موجود افسرده (حالا شاید از نوع پنهانش) میمانید و از یک جایی به بعد، این هیولای افسردگی، که هی او را پس زده اید و فکر کرده اید قوی و محکم بوده اید، گلویتان را چنان می فشارد که در نهایت مجبور میشوید یا به زور قرص و دارو جلوی خشمهای سرکوب شده و کابوسهای طولانیتان را بگیرید یا آن داغی که نگذاشتید دلتان تسلیمش شود، شما را با انواع و اقسام بیماریهای جسمی به زمین میزند.
وقتی سوگ را تجربه میکنیم، مثل وقتی است که یک لیوان آب از دستمان رها شده و روی زمین بیفتد. لیوان میشکند و آب میریزد. اگر خرده های شیشه را جمع کنیم، ممکن است دستمان زخمی شود اما اگر جمع نکنیم، قطعا بارها و بارها، پاهایمان دچار زخمهای جبران ناپذیر میشوند. آبی که روی فرش ریخته است را میتوانیم تا حدودی با دستمال جمع کنیم. از یک جایی به بعد، دیگر آبی روی فرش نیست ولی فرش هنوز خیس است. شاید حتی وقتی روی آن دست میکشیم خیسی اش را حس نکنیم و فکر کنیم همه چیز خوب است. اما در درون فرش، هنوز رطوبت آب وجود دارد. این قصه سوگ است؛ وقتی از مرحله هیجانی گذشتی و دیگران خیال میکنند دیگر همه چیز خوب است و تو به مرحله پذیرش رسیده ای، اما تنها اتفاقی که افتاده است این است که داغ، ذره ذره در عمق جانت نفوذ کرده و با تار و پودت درآمیخته است؛ حتی اگر دیگر اثری در بیرون دیده نشود...
- دوشنبه ۲۰ بهمن ۹۹ , ۱۴:۴۲
- ادامه مطلب