کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

تحمل غم تو منو دیوونه کرده

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

قصه‌ی ۱۴۰۰

سلام.

یکی از دوستان جذابم! که قصه‌گوی بین المللی است در استوری‌اش نوشته است:


اگه بخواید برای قصه‌ی سال جدیدتون یه اسم بذارید، چه اسمی انتخاب می‌کنید؟ 

  • ادامه مطلب

دست از سر فامیل ما برنمی‌داره....😥

  • ادامه مطلب

این پست شلم شوروایی از پست‌های پیش‌نویس یکی دو سال اخیر است!

۱. یعنی من عاشق آن دسته از افراد هستم که در پیجم پیام می‌گذارند و بعد از توصیف یک سری از رفتارهای بچه‌شان می‌پرسند: "لازمه حضوری بیارمش؟" خب معلوم است که من باید بگویم همین الان بچه را بزن زیر بغلت بردار بیاور تا از دست نرفته درمانش کنم!

  • ادامه مطلب

یه همچین جو شوخ و شنگی بینشون برقرار بود...😁

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!

سه دسته از پیامهای خصوصی را دوست ندارم:

هفتمین پست ۱۴۰۰🙄

۱. می‌گوید: "ببین چه اسمسی برام اومده‌ها! نوشته از کودکی قانونِ گرانی را در فرزندان خود نهادینه کنید." 😧 می‌گویم: "وای چه‌قدر پررو شده‌ن دیگه!

بخشی از پست منتشر شده در ۲۰ فروردین ۱۳۹۸

5. در را که باز کردم، بلافاصله بعد از سلام گفت: "چیزیت شده آجی؟ انگار حالت خوب نیس." با این که هوا نیمه تاریک بود با یک نیم نگاه متوجه شد حالم خوب نیست. مامان می گوید شما دو تا فقط حواستان به حال همدیگر باشد!


برگرفته از: behappy.blog.ir (شارمین امیریان)


#آرمین

نظرتان؟!

سلام.

پیامهایی که در ادامه میبینید، بدون کوچکترین تغییر، صرفا کپی پیست شده. لطفا بخوانید، آخر این پست کارتان دارم!

  • ادامه مطلب

خواب ۹ (از این به بعد پستهایی که در مورد آرمین است را فقط برای خودم و رمزی مینویسم)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هفت سین کتاب (ولی با تقلب 🙈)

وقتی چالش دردانه را خواندم، به نظرم جالب آمد. اما خیلی زود متوجه شدم که من فقط ۴ سین دارم: 

۱. سوگ و داغدیدگی در کودکان و نوجوانان

۲. سیر آراء تربیتی در غرب

۳. سیری در نهج البلاغه

۴. سلام بر ابراهیم

فورا به ذهنم رسید که تقلب کنم و کتابهای زیر را به زور در هفت سینم جا بدهم:

  • ادامه مطلب

زندگی در کتابها

اتفاق خوبی که وقتی داستان خوب میخوانم می افتد این است که یک روایتگر داستانی در درونم خلق میشود و جزئیات روزانه زندگی در حال جریانم را به سبک نویسنده ای که در حال خواندن کتابش هستم، برای خواننده های خیالی خودم شرح میدهد و این، بدون این که ارتباط مرا با دنیای واقعی قطع کند و از من یک داستانپرداز تخیلی بسازد، باعث میشود تمام مدت، به قول جان دیوئی، در "اینجا و اکنون" زندگی کنم و روی ریزترین مسایل درون و بیرونم (فکرها و اتفاقها) متمرکز شوم. 

  • ادامه مطلب

فعلا فقط برای خودم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دو ساعته پیش نویسش کردم فکر میکنم چه عنوانی بذارم 😐

سالها بود که کتاب داستان کاغذی نخوانده بودم. در سالهای اخیر، بیشترین تمرکزم خواندن کتابهای تخصصی بود و فقط گاهی کتابهای داستانی، آن هم از نوع pdf میخواندم و البته فکر میکنم دو سه سالی هست که این کار را هم متوقف کرده ام و راستش آن قدر در دنیای کتابهای تخصصی غرق شده ام که دیگر خودم را کتابخوان نمیدانم!
  • ادامه مطلب

برای آنهایی که معتقدن همسایه ها باید یاری کنن تا اونا بچه داری کنن! 🤪

خانم ب یکی از بهترین و فعالترین و کاردرست ترین و متعهدترین همکارهایم است که همه در دانشگاه او را با همین ویژگیها میشناسند و همکار و دانشجو، بهش ارادت دارند. 

همکلاسی دوران دکتری ام هم بود. هفته آخر ترم اول، دومین بچه اش را به دنیا آورد. بچه اولش را هم اواخر شهریور ماه چهار سال قبلترش به دنیا آورده بود و مهر همان سال دانشجوی ارشد شده بود. معلم هم بود.

و در کنار همه اینها
  • ادامه مطلب

نه به آموزش مجازی!

۱. به مسوول IT دانشگاه پیام دادم: چطور میتونم فایل ضبط شده کلاس آنلاینم رو دانلود کنم؟ جواب داده بزنید رو دانلود. 😐😐😐واقعا پاسخ هوشمندانه ای بود. کمرم رگ به رگ شد از حجم اطلاعاتی که در اختیارم گذاشت!

اخرین سوتی قرن (البته امیدوارم 🤣)

دیروز لیلی زیر پست اینستاگرامم کامنت گذاشت و من مثل همیشه پاسخ محبت آمیز دادم. امروز آمد و پاسخم را لایک کرد. نوتیفیکیشن لایکش را باز کردم و در کمال تعجب دیدم نه آن کامنتی که من به نیت لیلی جواب داده ام را لیلی نوشته نه الان لیلی پاسخم را لایک کرده است! کامنت متعلق به دوست دامادمان بود که چند ماهی در کلینیکش همکار بودیم! و تنها وجه اشتراکش با لیلی، رنگ پروفایل! 🤦‍♀️🙄😟

بگیر دست مرا آشنای درد! بگیر، نگو چنین و چنان، دیر میشود گاهی

وقتی بدون آنکه خواسته باشی، در حاشیه باریک کنار پرتگاه ایستاده ای، به هیچ وجه تصمیم نداری خودت را پرت کنی پایین؛ اما میدانی کوچکترین حرکت اشتباهت ممکن است باعث افتادنت شود و آن پایین حوادث ناگواری در انتظارت باشد. پس باید بیش از حد مراقب حرکاتت باشی تا نیفتی. 

خواب (۸): با صد هزار دیده تماشا کنم تو را...

آرمین برگشت. همان پیرهن سفید چهارخانه را پوشیده بود. خوشحال بود. آمده بود به ما سر بزند. در پوستم نمیگنجیدم. نمیدانستم چطور آمده است. برایم مهم نبود. مهم این بود که هست. نمیدانستم آمده است که بماند یا دوباره برمیگردد. برایم مهم نبود. مهم این بود که حتی اگر ۵ دقیقه هست، من از پنج دقیقه کنارش بودن لذت ببرم. همه خواهرها و یچه هایشان آمدند. بچه ها میخواستند شب را پیش آرمین بخوابند. نمیدانستیم فردا صبح که بیدار میشویم او هست یا نه. نمیدانستیم اگر قرار است دوباره نباشد، ناگهان نیست یا دوباره همان فرایند ۲۶ شهریور تکرار میشود. اما همین کافی بود که آن شب را با او باشیم. در نهایت ازش خواستم بماند. جوابی نداد. و من مصمم بودم هر چقدر که هست بهره بگیرم.




۹لبخند۹۹ را یادتان نرود.

پست فعلا ثابت: بازی وبلاگی: ۹ لبخند ۹۹

چند روز پیش به یاد بازی وبلاگی که پارسال همین موقعها برگزار کردم و با استقبال زیادی مواجه شد افتادم: هشت لبخند نود هشتی، تلاش من بود برای هدیه دادن شادی به اهالی بلاگستان. اما  امسال چه؟ چه چیزی برای نوشتن دارم؟!

دیروز بلاگری که تعداد کامنتهایی که تا به حال برایم گذاشته است کمتر از انگشتان یک دست است، ازم خواست که آن بازی وبلاگی را تکرار کنم! میدانید؟ من بیشتر وقتها به نشانه ها اعتقاد دارم و آنها را به پیامها و خواسته های ماورائی ربط میدهم؛ بدون این که اصرار داشته باشم که اشتباه نمی کنم. در واقع حتی اگر هم اشتباه باشد، دوست دارم که مرتکبش شوم!

به خودم گفتم شاید این یک نشانه است از این که من رسالت دارم مردم را، و قبل از آنها خودم را که زیر بار غمهای ۹۹ له شده ام، به جستجوی لبخندهایمان ترغیب کنم.

من مینویسم؛ با این که همین لحظه مطمئن نیستم بتوانم نه تایشان را پیدا کنم اما به هر حال تلاشم را میکنم. شما هم لبخندهای ۹۹تان را برایمان بنویسید؛ حتی اگر لبخندهای کوچک و کوتاهی بوده اند. 
برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan