برایش نوشتم:
"لیلی من در درجه اول استرس اینو دارم که گم نشم.
در درجه دوم، استرس اولین بار دیدن تو رو😅
در درجه سوم تازه میرسم به استرس فلان🤦🏻♀️"
برایم ویس فرستاد و با حالتی بین شوخی و جدی جوابم را داد تا استرسم رفع شود.
قرارمان را برای صبح یکشنبه ۱۲ بهمن ساعت ۶ صبح، جلوی ترمینال غرب اکی کردیم. دیگر خودتان فکر کنید ما دو تا در چه شرایطی بودیم و با وجود آن شرایط، چقدر برای دیدن یکدیگر اشتیاق داشتیم که باید اولین دیدارمان در دنیای واقعی را برای صبح خروسخوان تنظیم کنیم!😍
نمیدانم چند نفرتان لیلی را میشناسید. تا قبل از این که بار و بندیلش را ببندد و با تعداد محدودی از خوانندگان برگزیده اش به اینستا نقل مکان کند، در بلاگفا مینوشت و به چنان قدمت و شهرتی رسیده بود که پیروانش، لقب "ننه بلاگفا" را به او داده بودند!😅
با این که سومین دیدار وبلاگی ام بود، حقیقتا استرس داشتم.😖 چرا؟ چون از یک طرف، تعاملات مجازی ام با لیلی به نسبت دو نفر قبلی، فوق العاده کمتر بود. از طرف دیگر، میدانستم لیلی دختری احساساتی، سرزنده و پر از شیطنت است که میشود گفت از این جهات کاملا با من آرام و بچه مثبت! و درونگرا فرق دارد.
با این که لیلی، به قدمت ننه ی بلاگفا بودنش سابقه قرارهای وبلاگی موفق، با انواع و اقسام آدمها، با طرح و رنگ و جنسهای مختلف و متفاوت را داشت، نمیتوانستم پیش بینی کنم که قرارمان چطور خواهد بود.
خلاصه این که قرار مدارمان را گذاشتیم که البته به خاطر تاخیر یک ساعته اتوبوس اصفهان_تهران و دلایل دیگر!🤦♀️ این دیدار به بعد از ساعت ۷ منتقل شد!
حالا این دلایل دیگر چه بود؟ خب من راس ساعت ۶:۳۰ ورودم به خاک تهران را به لیلی اعلام کردم و گرفتم خوابیدم. کمی بعد با صدای راننده بیدار شدم که ورودمان به ترمینال را اعلام کرد. شاد و شنگول وسایلم را برداشتم و همراه چند مسافر دیگر پیاده شدم.
لیلی گفت بیا جلوی ترمینال من تا یک دقیقه دیگر میرسم. رفتم. ولی یکدیگر را پیدا نمیکردیم. در نهایت در واتساپ برایش لوکیشن فرستادم و او متوجه شد که من جلوی ترمینال جنوبم نه آزادی! 🤦♀️ حالا برگردید و خط دوم همین پست را بخوانید. 🙈🙈🙈
من از همان یک هفته پیش که خبر تهران رفتنم را به لیلی دادم، چند بار به نبوغ عجیبم در گم شدن اشاره کرده بودم تا زیاد شوکه نشود. اما او جدی نمیگرفت و میگفت وقتی قرار است من درست جلوی ترمینال بیایم دنبالت و باهات باشم چطور ممکن است گم بشوی🤪 حالا تازه به حرفم رسیده بود.
شک کردم که نکند از اول بلیطم را برای ترمینال جنوب رزرو کرده بودم و خودم فکر میکرده ام برای آزادی است! ولی خوشبختانه در این حد نبوغ نداشتم! فقط در نظر نگرفته بودم که اتوبوس توقف بین راهی هم دارد و لزوما نباید پیاده شد!🤦♀️😁
خلاصه این که لیلی مجبور شد ۲۰ دقیقه دیگر (البته با سرعتی که او در رانندگی داشت) براند تا مرا پیدا کند. حالا همه زحماتش برای پیدا کردن یک جای باکلاس برای صبحانه خوردن هم هدر رفته بود و فرصت نمیشد برویم آنجا.🤦♀️
همان طور توی ماشین و در مسیر رفتن به جایی که من باید میرفتم، یک عالم حرف زدیم و حلیم خوشمزه ای را که لیلی زحمت خریدش را کشید خوردیم.
دیدار دلچسبی بود. در همان کمتر از دو ساعتی که با هم بودیم و با وجودی که ۹۰ در صد این زمان را لیلی در حال رانندگی بود، از هر دری حرف زدیم، شوخی کردیم، خندیدیم، بغض کردیم و...
قرار شد در فرصت دیگر و شرایط بهتری و این بار طولانی تر یکدیگر را ببینیم.
اما همان یکی دو ساعت، روزم را ساخت. اگر این پست را خوانده باشید، میدانید که شبی که اصفهان را به قصد تهران ترک کردم، چقدر حالم بد بود. حتی به خودم گفتم با این حال خرابت چطور میخواهی بروی فلان جا و حرف بزنی و تایید بگیری؟
اما دیدن لیلی دوست داشتنی و انرژی مثبت، آن قدر حالم را خوب کرد که با اعتماد به نفس و خوشحالی، آن کار را با موفقیت انجام دادم و مهمتر این که مسیر برگشت را (تا ترمینال آزادی) بدون هیچ کمکی طی کردم و گم هم نشدم 😂
+ خواب مامان هم امروزم را ساخت. طوری که با وجودی که هنوز خستگی راه در تنم بود، از ساعت ۸ صبح تا ۶ عصر دو جلسه سنگین و طولانی را با موفقیت پشت سر گذاشتم و دو مراجع هم دیدم و با این که از نظر جسمی حسابی خسته ام، از نظر روحی شاد و پرانرژی ام.
++ این هم هدیه خوشگل لیلی: دریافت
- دوشنبه ۱۳ بهمن ۹۹ , ۲۱:۵۸
- ادامه مطلب