کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

به بهانه ی یلدا

1. همه می دانند که من عاشق دورهمی های شب یلدا هستم و از بین مراسمهای وطنی، یلدا، بعد از عید نوروز، برایم رتبه دوم را دارد. اما هر چه یلدا را دوست دارم از تزئین میوه های یلدایی بیزارم. اصلا به نظرم میوه فقط برای خوردن است نه تزئین کردن یا به قولی «میوه خوردن دارد نه تزئین»!!! =)) و خلاصه این که هیچ جوره برایم قابل درک نیست که چرا باید این همه وقت و هزینه بگذارید برای این که به میوه هایی به این خوشمزگی، که بیش از هر چیز ارزش کاربردی دارند، ارزش زیبایی شناختی بدهید! بعد برایم سوال است که چه طور می توانید چشم روی آن همه زیبایی میوه های تزئین شده ببندید و آنها را نوش جان کنید؟! اصلا چه طور دلتان برمی دارد میوه هایی را که آن همه دست خورده شده تا به این شکل در بیاید بخورید؟! حالا بگذریم که خیلیهایش طوری تزئین می شوند که اصلا قابلیت خوردنشان از بین می رود. واقعا این کارها چیست می کنید؟! قششششنگ میوه ها را بگذارید داخل یک مجمع (این سینی بزرگ لب دالبریهای مسی سنگین) و بنشینید دورش (ترجیحاً دور کرسی) و در کنار بزرگترها، مخصوصا پدربزرگ و مادربزرگها و با لذت و سلامت و بدون اسراف بخورید و لذت ببرید. دیگر لازم هم نیست هی چشم بدوانید که تزئینات فلانی قشنگ تر شده یا مال شما یا تزئینات خودتان را توی چشم این و آن بکنید! یلدای خوب برای من یعنی این و نه جز این (البته با حذف قلیانهایش):

نتیجه تصویری برای نقاشی دورهمی یلدا

همه ی حرفا آخه گفتنی نیس...


تازه وقت نشستن رسیده بود که سوت شروع مسابقه رو زده ن... =/

کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟

و در کدام بهار درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟

کجاست سمت حیات؟

سهراب سپهری

قبل رفتن بنشین خاطره ای تازه کنیم

کامنتهای این پست کم کم رفت به سمت خاطرات خنده دار من و گندم و دختر معمولی از اصفهان و شیراز. گندم پیشنهاد داد یک پست بگذارم و از شما ملت همیشه در صحنه دعوت کنم که خاطرات خنده دار خودتان از سفر به استانها و شهرهای دیگر را کامنت کنید و من اضافه می کنم که اگر خاطره خنده داری از حضور مردم سایر استانها و حتی کشورها در شهر خودتان دارید هم بنویسید.

فقط لطفا لطفا لطفا بیایید حواسمان را جمع کنیم و در بیان خاطراتمان هیچ گونه توهین و تحقیری نسبت به قومیتها و شهرها نداشته باشیم و یادمان باشد در هر شهر و استان و قومیت و نژاد و کشوری همه جور آدمی پیدا می شود. وقتی ما چیزی در مورد برخورد مردم یک شهر می نویسیم که خوشایندمان نبوده، به این معنی نیست که آن ویژگی را به کل مردم آن نسبت می دهیم.

بانی خیر: گندم بانو 😁😍

+شاعر عنوان: سید تقی سیدی

دروازه شیراز... دروازه شیراز یه نفر!

آقای راننده، ورودم را به تاکسی اش با این جمله خیر مقدم گفت: "من ر_ _م به سر تا پات"😳 (جای خالی را طوری پر کنید که گلاب به رویتان عملی بشود که فقط در دستشویی یا داخل پوشک انجام می شود!) البته که مخاطبش من نبودم و بلافاصله جواب سلام مرا با مهربانی تمام داد!

مجسمه

با خودم فکر کردم اگر من یک تکه گل بردارم و با آن بهترین مجسمه ی دنیا را بسازم و این طور برنامه ریزی کنم که وقتی خشک شد، رنگش می زنم و آن را در اتاقم می گذارم تا به آن حال و هوای دیگری ببخشم و هی برای این و آن کلاس بگذارم 

چه طور می توان یک جوان افغانی را دلداری داد؟!

داشتم اجناس دستفروش افغانی را نگاه می کردم. دو نفر بودند. یک پسر نوجوان و جوانی 27-28 ساله و هر دو خیلی مودب و خوش برخورد. یک دفعه یک پسر جوان ایرانی، از آن طرف، دوان دوان خودش را به آنها رساند و بدون مقدمه، با خشم تهدیدشان کرد که: «من شوما دو تا اجنبی و اون اجنبی که اون ور نیشِسِسا کارتکِش (=کاردکِش) می کونم! اِگه من شوما اجنبیا را کارتکش نکردم هر چی می خواین بوگوین.»

یه چیزیم شده!

🙁 در خانه ما قانون نانوشته ای وجود دارد که طبق آن، بعصی چیزها را فقط و فقط بابا باید بخرد و تا حالا اتفاق نیفتاده کس دیگری برای خریدشان به مغازه برود. هفته پیش که من باز هم حاصر نشده بودم مرخصی بگیرم و خانواده را در مسافرتشان همراهی کنم، یکی از این اقلامِ "فقط بابابخر" تمام شد و آن وقت من مبهوت مانده بودم که حالا که نمی توانم به بابا بگویم برایم بخرد چه کار کنم! کلی فسفر سوزاندم و در نهایت به شیرین زنگ زدم که تو فلان چیز را داری برایم بیاوری؟ برداشت آورد و گفت: "خب چرا نخریدی؟" سوال خوبی بود! جدی می گویم! واقعا به ذهنم نرسیده بود که وقتی بابا نیست، طبیعی ترین کار این است که خودم بروم مغازه و آن چیز را بخرم. مغزم پذیرفته بود که خرید آن فقط کار بابا است! 🙁

از دفترچه خاطرات یک استاد خیلی جوان: نیم سال اول 98-99: (3)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

رحمان ۱۴۰۰

فروید _روانشناس_ مقاله ای دارد که در آن از خاطرات پنهانگر حرف میزند. خاطرات پنهانگر، خاطرات بی اهمیتی از دوران کودکی هستند که به صورت برشهای مقطعی در ذهن مانده اند و ما نمی دانیم چرا باید یادمان باشد که مثلا وقتی ۶ ساله بوده ایم با آن بلوز قرمزه و شلوارک چهارخانه از این طرف اتاق به آن طرف رفته ایم! 

وقتی سعدی می گوید "دگر به دست نیاید چو من وفاداری" از چه حرف می زند؟!

مرا یادتان هست؟! من همانم که فروردین همین امسال، برای دختر بچه سرتق نق نقوی بی تربیت لجباز درونم که فقط بلد است جیغ بکشد و تحمل نه شنیدن ندارد کلی خط و نشان کشیدم که تا وقتی کتابهایی را که پارسال از نمایشگاه خریدی نخوانده ای،از نمایشگاه امسال خبری نیست؛ اما 

از دفترچه خاطرات یک خاله ی نه خیلی جوان! (۲)

۱.  دارم برای مهدی (۷ ساله) املا می گویم. با خودش پاک کن نیاورده است و یک کلمه را اشتباه می نویسد. با ناراحتی می گوید: "خاله پاکنتو میدی؟" میگویم: "نمی دونم کجا گذاشتمش. خودت برو تو اتاقم پیداش کن بیار." با لحن جدی و طلبکار می گوید: "خاله مگه من نوکرتم برم پاکنت رو برات پیدا کنم؟!"😳

از دفترچه خاطرات یک استاد خیلی جوان: نیم سال اول 98-99 (2)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

از دفترچه خاطرات یک استاد خیلی جوان: نیم سال اول 98-99 (1)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سوژه بَرون + پاسخنامه تشریحی اضافه شد! 😏

بانوچه این پست هوپ را خواند و سوژه این پست به ذهنش آمد. من هم پست او را خواندم و عین سوژه اش را به عنوان موضوع پست خودم انتخاب کردم (البته با اخذ مجوز کتبی!):


«سوالات ملت... از روز اولی که من وارد این حرفه [و مقطع تحصیلی] شدم تا کنون:»

آزادگان به عشق خیانت نمی کنند...

یک زمانی خیانت به همسر، محدوده تعریف شده و مشخصی داشت! و البته به این شدت هم مد نبود! فقط افراد از خدا بی خبر و بوووووق خیانت می کردند و خیلی هم کارشان زشت بود! 

جمله قصار دلنشین

بحث باید ما رو به ادراک متقابل برسونه، نه فنای متقابل! 😶

(هزار راه نرفته/ ۲ آذر)

برای گرفتن آدرس کانال تلگرامم، کامنت خصوصی همراه با آدرس وبلاگتون بذارید
Designed By Erfan Powered by Bayan